• صفحه اصلی
  • درباره ما
    • پژوهشکده در یک نگاه
    • هیئت امنا
    • ریاست
    • معاونت ها
    • شورای پژوهشی
    • جوایز و افتخارات
  • فعالیت ها
    • نشست های علمی
    • ارتباط با مراکز علمی
  • گروه های علمی
    • گروه اخلاق و اسرار
    • گروه تاریخ و سیره
    • گروه فقه و حقوق
    • گروه کلام و معارف
    • واحد احیای میراث
    • دفتر پژوهشکده در خراسان
    • واحد بقیع‌پژوهی
  • آثار
    • کتاب ها
    • نشریات
    • نرم افزارها
    • ویکی حج
    • دانشنامه حج و حرمین
    • دانشنامه عتبات
    • موسوعه رد شبهات
    • مجموعه آثار حج خونین
  • کتابخانه، موزه و اسناد
    • کتابخانه
    • موزه
    • اسناد
  • خدمات پژوهشی
    • بانک اطلاعاتی نقد وهابیت
    • اولویت های پژوهشی
    • کتابشناسی حج و زیارت
    • خاطرات حج و زیارت
    • پاسخ به شبهات
    • حمایت از پایان نامه ها
    • فرم ها
    • درس خارج فقه حج
  • افراد
  • آرشیو
/ خدمات پژوهشی / خاطرات حج و زیارت / دکتر محمدحسن شجاعی‌فرد
×

ارسال ایمیل

در حال ارسال اطلاعات
لطفا تیک "من ربات نیستم" را بزنید !
تعداد بازدید : 438
دکتر محمدحسن شجاعی‌فرد
راوی : دکتر محمدحسن شجاعی‌فرد
مقصد : سرزمین وحی
تاریخ سفر : 1394 شمسی
منبع : کتاب «گزارشی از فاجعه منا در طریق یا حاج» (محمدحسن شجاعی‌فرد، نشر مشعر، 1395).

خاطرات سفر حج

دکتر محمدحسن شجاعی‌فرد

روایت فاجعه منا

بعد از دو هفته اقامت در مدینه، برای حرکت به مکه آماده شدیم. روز جمعه 20 شهریور در مسجد شجره محرم شدیم. از مسجد شجره به طرف مکه حرکت کردیم. زمانی که بین راه مدینه و مکه برای استراحت پیاده شده بودیم، یک پیامک برای ما آمد که در مسجدالحرام، یک جرثقیل افتاده و عده‌ای کشته شده‌اند. پرسیدیم که از ایران کسی بوده یا نه، که معلوم نبود. بعداً مشخص شد از ایران تعدادی بوده‌اند. آمار‌ها متغیر بود.

در مکه فهمیدیم که در حادثه مسجدالحرام و سقوط جرثقیل، جمعاً ۱۴ نفر از ایران کشته شده بودند. البته، در مسجدالحرام دیدیم که قلاب و سر جرثقیلی که افتاده بود، قدیمی بوده و پیچ و مهره‌هایش را باز کرده بودند و اگر توفان نمی‌شد، جرثقیل نمی‌افتاد. آقای مهندس میرسلیم استاد دانشگاه امیرکبیر ایران، که از دوستان قدیمی من است، در صحنه حاضر بوده و واقعه رادیده بود می‌گفت: «من نشسته بودم دیدم توفان شروع شد و گرد و خاک روی قرآنی که مشغول خواندن بودم نشست، به خانواده‌ام گفتم برویم زیر سقف، تا ما رسیدیم زیر سقف صدای مهیبی شنیدم و بعد دیدم که قسمت بالای یک جرثقیل افتاده وسط مسجدالحرام و آن‌قدر شلوغ شد که نفهمیدیم چه عواقبی داشت. البته هلال احمر ایران زود رسید اما اجازه ورود به عمل و دخالت به آنها ندادند.

افتادن این جرثقیل به چه دلیلی بوده است؟ آیا در محلی که بیش از یک میلیون نفر در شبانه روز رفت آمد می‌کنند، باید تجهیزات ساختمانی آن هم در حد جرثقیل باشد. اگر به عکس‌های اطراف حرم در سال 2015 نگاه کنید، بیش از 20 جرثقیل در اطراف مسجدالحرام است. سروصدای بریدن سنگ و کندن بتون در طول دوران حج واقعاً آزار دهنده است. آیا قابل تصور است، که در مدت یک ماه فصل حج، تعمیرات و توسعه حرم مکه تعطیل نمی‌شود و ادامه دارد. در طول این تعمیرات، که تاکنون بیشتر از ده سال است ادامه دارد، مسیر‌های حجاج در مسجدالحرام به صورت جدی منحرف می‌شود و عده زیادی واقعاً گم می‌شوند. این وضع حداقل تا ده سال دیگر ادامه دارد.

روز هشتم ذی‌الحجه شد، باید لباس احرام بپوشیم و محرم شویم و به عرفات برویم. من با دوستان ساعت 11 به طرف عرفات رفتیم، شب را تا فردا غروب در عرفات بودیم. گرما بیداد می‌کرد. نه صبحانه درستی در عرفات هست، نه نهار درست و نه شام، که یک بسته نان و پنیر است. نماز مغرب و عشا را خواندیم و با اتوبوس به طرف مشعر رفتیم. شب را در مشعر، کنار همان دوستان بودیم. اذان صبح که شد، نماز صبح را هم در مشعر به جماعت خواندیم. ساعت 6:15 به طرف منا راه افتادیم تا رسیدیم به منا. من با چند نفر از دوستان قرار گذاشته بودیم، صبح زود برویم جمرات، قربانی کنیم، تقصیر کنیم، برویم هتل. اما وقتی به چادر‌های منا آمدیم آنها نبودند. من زنگ زدم به یکی از دوستان، گفت شما دیر آمدید ما رفتیم و الآن جمرات هستم. لذا قرار شد که ما هم برویم. یادم هست که صبحانه هم نخوردیم و راه افتادیم پشت سر ما هم دوستان دیگر آمدند.

زیر گذری هست که همه از طبقه بالای محل اقامت در منا به طبقه هم کف می‌روند و از آن مسیر به طرف جمرات می‌روند ما از همان زیرگذر رفتیم، پلیس ما را به مسیر خیابان 204 که خلوت هم بود، راهنمایی کرد. حجاج نوعاً از همین خیابان یا خیابان‌های موازی به جمرات می‌روند. تا 20 دقیقه به راحتی رفتیم و هیچ مشکلی نبود، از ساعت 8. 10 دقیقه صبح، حرکت کند و کندتر شد. در ساعت 8. 20 دیگر حرکت نبود و ایستاده بودیم. همه به هم چسبیده بودند. اگرکسی جلو می‌رفت، سرش به سر دیگری می‌خورد، جمعیت فشار می‌دادند و به صورت موج به عقب و جلو حرکت می‌کردند. چون حرکت نبود همه به هم چسبیده بودند. از 8. 40 دیگر فشار بسیار زیاد شد و حرارت هم 50 درجه بود، ما هم چند بطری آب کوچک همراهمان بود، که اول مسیر مصرف شد و یک بطری هم مانده بود. خلاصه تشنگی زیاد شد و درحرارت بالای 50 درجه با درب بطری کم کم آب می‌خوردیم. البته یک قورت و نه بیشتر. به هر حال آن بطری هم ظرف 10 دقیقه تمام شد. هوادر بین جمعیت از 50 درجه هم بیشتر شده بود. تجمع زیاد، باعث شده بود بدن‌ها به هم فشار می‌آورد و حرارت زیاد بشود.

برخی از افریقایی‌ها، علی‌رغم بدن‌های بزرگتر، با این فشار‌ها، بی‌رمق شدند و به تدریج بی‌هوش شده و روی زمین می‌افتادند. ما در حقیقت ردیف‌های اول بحران بودیم. جلوتر از ما هم کاروان جانبازان ایران با ویلچر بودند، از استان‌های مختلف ایران، مانند خراسان رضوی، خراسان شمالی، فارس، گلستان و... هم جلوی ما بودند. کاروان گنبد خانم داشت، چون اهل تسنن بودند ولی دیگر کاروان‌های ایران خانم نداشتند، خانم‌های ایرانی شیعه و حتی بعضی ازسنی‌ها، وقوف در مشعر را کوتاه و به صورت اضطراری انجام می‌دهند. بعد هم شبانه می‌روند جمرات و رمی می‌کنند و می‌روند در چادرهای منا استراحت می‌کنند، تا زمان بقیه اعمال برسد.

از نظر جمعیتی، جو غالب با آفریقایی‌ها به‌ویژه سیاه‌پوستان بود. مثلاً به ازای هر ایرانی حد اقل، ده آفریقایی درآن مسیر بودند. البته کشورهایی نظیر‌‌اندونزی و مالزی خیلی کم ولی هندی و پاکستانی زیاد بودند. پشت سر ما تا 500 متر، شرایط بدتر از ما بود. چون عده زیادی روی هم افتاده بودند. یکی از همراهان ما گفت بیایید برگردیم، خیلی شلوغ است، من گفتم هر چه شما بگویید. یکی از دوستان گفت این همه راه آمدیم حیف است برگردیم. چند دقیقه دیگر صبر کنیم تا راه باز می‌شود. ما هم قبول کردیم. ساعت 9 شد، جلوی ما یعنی سرکوچه 223 و پایین ما، کوچه 221 تا 217 که اوج بحران بود. فضای مرگ بار حاکم شد و کم کم مردن شروع شده بود. از پلیس و راهنما خبری نبود. یک دفعه عده‌ای شرطه (پلیس)‌های عربستان با بلند گو و یک ماشین آمدند و به جای آنکه راه را باز کنند، با بلند گو فریاد زدند که: «حاجی ارجع وراء، ارجع وراء، ارجعوا، ارجعوا (حاجی برگرد عقب، برگرد عقب، برگردید، برگردید)»، اما چه شده بود که می‌گفتند برگردید. آنها به جای اینکه ورودی‌های به مسیر 204 را ببندند، تا مسیر خلوت شود، مسیر کوچه 223 را که 50 مترجلوتر از ما بود باز کرده بودند تا آفریقایی‌ها که از مسیر دیگری می‌خواستند به جمرات بروند، به خیابان 204 برای رفتن به جمرات بیایند. با این کار نه تنها این راه جمرات به کلی بسته شد، بلکه پلیس به کسی که می‌رود جمرات می‌گوید برگرد. آفریقایی‌هایی که هیکل بزرگتری دارند و از پلیس‌ها هم حساب می‌بردند، شروع کردند به برگشتن. کاروان جانبازان ایران، که جلوی ما روی ویلچر بودند، روی هم ریختند چراکه سر کوچه 223 بودند.

اینقدر گرما و خستگی فشار می‌آورد که زمانی که می‌نشستیم نمی‌توانستیم بلند شویم. خود من یادم هست از خستگی نشستم لیکن آن‌قدر هوای پایین سنگین بود که نمی‌شد نفس کشید، خواستم بلند شوم، موقع بلند شدن یک خانم آفریقایی دستش را به کمربند احرام من گرفته بود تا او را هم بلند کنم. او واقعاً سنگین بود. من هم نمی‌توانستم اورا بلند کنم، لذا به انگلیسی به او گفتم من خودم هم نمی‌توانم بلند شوم، چگونه می‌خواهی تو را هم بلند کنم. دو سه بار این اتفاق افتاد، بالأخره با این «ارجعوا، ارجعوا» (برگردید برگردید) گفتن پلیس، مردم ریختند رو سر و کله هم و شروع کردند روی هم افتادن. بین مسیرهای موازی به سمت جمرات، چادرهای بعضی از حجاج است. برای آنکه داخل چادر‌ها پیدانشود، روی نرده آهنی این چادر‌ها، تخته کوبیده بودند. این چادر‌ها غالباً مربوط به عرب‌های آفریقایی از جمله مصر، الجزایر، مغرب و حتی لبنانی‌هاست. متأسفانه مصری‌ها و الجزایری‌ها درب چادر‌های خود را باز نکردند. حتی با زنجیر بسته بودند. اگر این چادر‌ها درش باز بود، مردم می‌توانستند از این چادر‌ها به مسیر موازی و مجاور که خلوت بود بروند و ادامه مسیر دهند یکی ازدوستان من، به یک چادر الجزایری پناه می‌برد، اما درب را باز نمی‌کنند تا اینکه یک نفر از الجزایری‌ها که می‌خواست برود داخل چادر، او و دونفر دیگر به زور داخل چادر می‌روند و نجات پیدا می‌کنند. عده‌ای مخصوصاً افریقایی‌ها هم شروع کردند، رفتن به پشت بام چادر‌ها. آنها روی هم راه می‌رفتند و نرده‌ها را می‌گرفتند می‌رفتند بالای چادرها. مردم در موقع بالارفتن روی بام چادر‌ها تقریباً لخت مادر زاد می‌شدند.

ما سه نفر که با هم بودیم کاملاً بی‌جان شده بودیم. دوستان پیشنهاد کردند که به بالای پشت بام چادر‌ها برویم، من گفتم من اصلاً نمی‌توانم و قدرت حرکت ندارم، اما شما جوان هستید بروید. یکی از دوستان گفت من هم پایم درد می‌کند و عبور از نرده‌ها سخت است. بالأخره سه نفری ماندیم زیر دست و پای جمعیت من ساعت 9. 30 بی‌هوش شدم و ساعت 10 چشمم را باز کردم، فکر کردم خواب بودم و حالا بیدار شدم. دیدم هنوز ازدحام زیاد، گرما وحشتناک و بدن‌ها روی هم بود. عده زیادی ازآفریقایی‌ها، نرده‌ها را می‌کندند، یک فاصله 40 سانتی متری ایجاد می‌شد و جمعیت هجوم می‌برد تا از آن فاصله بین دو تیرک نرده به طرف چادرها بروند. متأسفانه خیلی‌ها این‌گونه تلف می‌شدند. عده‌ای که سنگین وزن بودند و پا روی قفسه سینه مردم می‌گذاشتند و قفسه سینه‌ها را می‌شکستند. همه افراد به‌ویژه افریقایی‌ها که بچه‌هایشان را به کمرشان بسته بودند، وقتی از پشت می‌افتادند، بچه‌ها درجا تلف می‌شدند. افراد روی هم افتاده بودند. کسی ایستاده روی پا نبود. عده زیادی جان داده بودند، عده زیادی درحال جان دادن بودند. تشنگی و گرما، هیچ رمقی برای کسی نگذاشته بود. اثری از پلیس، شرطه، مأمور انتظامات، یا هیچ مسؤل پیگیری نبود. چند هلیکوپتر، از بالای جمعیت عبور می‌کرد. آنهایی که نیمه جانی داشتند، با دست تکان دادن، می‌خواستند پرسنل هلیکوپتر را متوجه خود کنند، تا شاید کاری برایشان بکنند. اما گویی پرسنل هلیکوپتر از دیدن کشته شدن مردم هیچ نگرانی نداشتند. اگر همین هلیکوپترها، به‌جای دور زدن روی کشته‌ها، آب روی مردم می‌ریختند، یا اطلاع‌رسانی می‌کردند تا نیروهای امداد به فریاد مردم برسند، یا از آن همه دوربین که قدم به قدم در خیابان 204 بود، کنترل کنندگان دوربین‌ها، که می‌دیدند این همه انسان در حال کشته شدن است، نیروهای امدادی را خبر می‌کردند، شاید وضع فرق می‌کرد. هرچند به‌نظر می‌رسد ضعف شدید مدیریت، عامل اصلی این فاجعه بزرگ انسانی بود، اما، عدم اقدام نیروهای امدادی در ساعت‌های اولیه و مدل امداد‌رسانی‌های بعدی می‌توانست زمینه عمدی بودن فاجعه رادر ذهن ایجاد کند.

در عین مشاهده کشته شدن حجاج دراطراف من، که تقریباً همگی از تشنگی جان دادند، دیدم که یک دوست همراهم نزدیک من روی عده‌ای افتاده بود. خواستم حرکت کنم. سرم را ببرم جلو ببینم زنده است یانه، دیدم گردنم خشک شده و نمی‌توانم حرکت دهم. روی پیشانی ایشان عرق نشسته بود و پره بینی او باز و بسته می‌شد. مطمئن شدم دارد نفس می‌کشد. طرف دیگرم دوست دیگری روی عده‌ای افتاده بود. من سر ایشان را نمی‌دیدم، چون یک خانم بین من و سر ایشان تکیه داده بود. در آن لحظه من فکر می‌کردم خودم از خواب بیدار شدم و آنها هم خواب هستند. لذا برایشان بهتر است کمتر انرژی مصرف می‌کنند و درک نکرده بودم که بی‌هوش شده‌اند. ساعت 10. 10 یادم هست ولی بعدش دیگر یادم نیست، چون دوباره بی‌هوش شدم. در این لحظه یکی از دوستان بالای سر ما آمده بود. او می‌گفت من دیدم بدن‌های شما افتاده بود و جمعیت تا سینه شما را گرفته بود. سفیدی چشم شما پیدا بود او من را بی‌هوش دیده بود، اما فکر کرده بود من مرده‌ام. دوست دیگر شرایط بهتری داشته است. او گفت می‌خواستم دست دوست شما را بگیرم لیکن نتوانستم. البته دست همدیگر را لمس کردیم، اما نه او قدرت داشت دست من را بگیرد و نه من قدرت داشتم دست او را بکشم. بالأخره او رفته بود و در چادر کاروان به همه گفته بود که دکتر شجاعی‌فرد جان باخته، اما دوستانش هنوز زنده بودند.

همه دوستان ناراحت شده بودند حتی عده‌ای نذر کرده بودند و از ایران هم در تماس و پیگیری بودند. اسامی یک سری مرده از جمله نام من را به تهران منتقل کردند. بر اساس مدارک موبایل، من ساعت 11 به یکی از دوستان هم کاروانی زنگ زده بودم. اما خودم این مورد زنگ زدن را یادم نمی‌آید. بر اساس زمان این تماس، اتفاق عجیبی چند دقیقه قبل از آن رخ داده است. ده دقیقه به ساعت 11، یک صدابه زبان عربی به گوشم خورد که می‌گفت: «هل الایرانی یعرف العربی؟»: «آیا ایرانی‌ای هست که عربی بلد باشد؟»

من یک مرتبه بیدار شدم، دیدم در وسط خیابان 204 ایستاده‌ام و هیچ‌کس دور و برم نیست. سمت چپ خیابان را نگاه کردم، دیدم که هیچ جمعیتی نیست. دست راست خیابان هم حدود 50 برانکارد دیدم که روی آنها جنازه بود. به آن آقا گفتم چه کار داری؟ حوله جسدی را کنار زد و گفت می‌خواهم ببینم این جسد ایرانی است یا نه؟ نگاه کردم، گفتم نه این ایرانی نیست، چون کارت شناسایی و علائم او ایرانی نیست. گفت خب اشکال ندارد، حوله را کشید روی جسد و رفت. من نفهمیدیم که این چه کار به جنازه داشت، چه کار به من داشت؟ خلاصه من ایستاده به هوش آمدم. نمی‌دانم این از نظر پزشکی امکان دارد یا نه؟ به هر حال یکی باید مرا بلند کرده باشد و تا آنجا آورده باشد. تازه متوجه شدم که به هوش آمدم، امکان حرکت ندارم و دست راستم از کار افتاده است. خواب نبودم، اما بهت زده بودم که کجا هستم.

یک کیف همراه من بود که داخل آن، 2 تسبیح، کتاب دعا، دو موبایل، پول، کارت کلید هتل، سنگ برای جمرات و یک تکه نان، بود. دوستان همراهم را هم ندیدم. یواش یواش رفتم جلو‌تر یک پنکه آب زن بود، آب پنکه به من می‌خورد. رفتم در یک گوشه که سکو داشت و چند زن پاکستانی آنجا بودند، گفتم اجازه دهید من اینجا دراز بکشم حالم خوب نیست. گفتند نه اینجا حریم است (نا محرم است) من گفتم من دارم می‌میرم، شما بروید کنار تا من بخوابم. خلاصه خانم‌های پاکستانی اجازه دادند من آنجا بخوابم. خواب نبودم گوشم می‌شنید، آن پنکه کذایی آب و باد به من می‌زد ولی رمق نداشتم، خیس خیس شده بودم، حوله بالا تنم افتاده بود، عینکم افتاده بود، پا برهنه بودم. بعد از اینکه 40 دقیقه‌ای استراحت کردم، دیدم مرتب تلفن همراهم زنگ می‌زند، چراکه، دوستان و فامیل من از ایران نگران شده بودند، درحالی‌که من فکر نمی‌کردم کسی از فاجعه اطلاع داشته باشد. ساعت 11. 45 بلند شدم قدمی بزنم، کاری بکنم، یکی از دوستان ایرانی که قاری قرآن بود مرا شناخت، من در آن لحظه ایشان را نمی‌شناختم. پرسید دکتر کجایی؟ گفتم من مرده بودم و خدا لطف کرد، نمی‌دانم چه کسی مرا آورده اینجا. او شروع کرد بچه‌ها را نام برد و گفت چه کسانی مردند و من هم زیر دست و پا بودم، وقتی عده‌ای را از روی من برداشتند، نجات پیدا کردم و زنده ماندم. در قسمت چپ خیابان یک سوپر دیدم. و یک تعداد پلیس هم دراطراف بودند. به این دوستم گفتم که آب از آن مغازه بخریم. خود فروشنده که‌‌اندونزیایی بود، حال من را که دید، چند تا بطری نیم لیتری آب‌‌انداخت به طرف ما که همه راخوردیم. حوله و دمپایی خریدیم و به دوستم گفتم این کیف برای من سنگینی می‌کند، گفت کیف را بده براتون بیارم. آن دوستم آمد و گفت، این کیف خیلی سنگین است. یعنی واقعاً براش سنگین بود، چون جانی برایش نمانده بود. کسی نمی‌توانست برای کسی کاری بکند. یاد روز قیامت افتادم.

بالاخره این دوستان هم رفتند جمرات. من رفتم در یک سایه پیش عده‌ای حجاج پاکستانی که پتو‌هایشان همراهشان بود و سؤال کردم، من می‌توانم در اینجا بخوابم، گفتند بخواب. با این جواب، افتادم روی زمین و سرم رفت روی کیسه‌های پتو. پاکستانی‌ها که دیدند حال من بد است، روی من آب ریختند و حالم بهتر شد. دیدم سنگ برای شیطان دارم، خیلی هم به جمرات نمانده، آماده شدم حرکت کنم به سمت جمرات، چون ظهر هم شده بود کیفم را بازکردم خواستم از آن نانی که از دیشب مانده بود بخورم و جانی بگیرم. دیدم ازبس آب وارد کیفم شده، همه چیز را خیس کرده است. موبایلی که سیم کارت عربستان داشت، خیس شده بود و کار نمی‌کرد. نان خشک را چون در پلاستیک بود خیس نشده بود. خواستم بخورم، دیدم از گلویم پایین نمیرود، خواستم با آب بخورم که نداشتم. یک برادر افغانی که آنجا بود به من آب داد. خواستم حرکت کنم به سمت جمرات، دیدم پاهایم توان حرکت ندارد. یک ویلچر گرفتم که مرا ببرد به جمرات و تا جمرات 200 ریال عربستانی بگیرد. راهی نبود معمولاً این مسیر را با کمتر از 20 ریال می‌برند. من گفتم ایرادی ندارد و من 100 ریال دیگر به شما می‌دهم، شما بعد از جمرات مرا ببر تا هتل، قبول کرد. خلاصه با این ویلچر و بچه‌ای که آن را هدایت می‌کرد، رفتم طبقات بالای جمرات و سنگ زدم و بعد زنگ زدم به دوستم و گفتم برای من دستور قربانی بدهد. ایشان بسیار تعجب کرد. گفت ما فکر کردیم شما شهید شده‌اید. چون دوستی که به کاروان رفته بود، مردن من را خبر داده بود، همه فکر می‌کردند من مرده‌ام. اگرچه تلفن همراه باخط عربستان خراب بود، اما در موبایل با خط ایران، شماره خط عربستانی آن دوستم راداشتم. لذا با هیچ‌کس جز با ایشان نمی‌توانستم صحبت کنم. با برادرم حاج مهدی شجاعی فرد که قبلاً هم زنگ بود صحبت کردم. گفتم زنده‌ام ولی حالم خوب نیست. ایشان به منزل ما در تهران گفته بود آنها بیشتر نگران شده بودند. بعد از مدتی آن دوستم زنگ زد و گفت قربانی کردم، شما می‌توانی تقصیر کنی، تقصیر کردم. بعد، یکی از مسؤلین کاروان زنگ زد و از حالم برای خبردادن به بقیه سؤال کرد. گفت همه در کاروان نگران هستند.

راننده ویلچر در طبقه هم کف جمرات که آمد، گفت، من دیگر جانی ندارم که شمارا به هتل ببرم. مرا رها کرد و پولش را گرفت و رفت. ویلچر دیگری گرفتم و هتل را نشانش دادم و گفت من 200 ریال عربستان می‌گیرم. من گفتم که دیگر پول همراه ندارم لذا در هتل به تو پول می‌دهم، قبول کرد. اما مرا تا فروشگاه بن داوود منا آوردو گفت بفرمایید حاج آقا این هم بن داوود. من گفتم که ما قرارمان هتل بود و الآن هم من پول ندارم، خلاصه اگر بخواهید 200 ریال را بگیری باید مرا تا هتل ببری. لذا رفتیم هتل، در هتل دوستان را دیدم. پلیس هتل، نمی‌گذاشت مرد ویلچری وارد هتل شود، می‌گفت این شخص ایرانی نیست، لذا نمی‌تواند به هتل ایرانی‌ها بیاید. این هم از تضییع حقوق فردی و توریستی در عربستان است. بالأخره در لابی هتل، دوستانم بودند. آنها مرا که با حوله خون‌آلود و روی ویلچر دیدند خیلی تعجب کردند. گفتم که پول این ویلچری را بدهید، من بعدا به شما می‌دهم. خداحافظی کردم و رفتم رستوران هتل، به زوریک یا دو لقمه نهار خوردم. بعدرفتم اطاق، دوش گرفتم. اما هنوز دست راستم کار نمی‌کرد. نماز ظهر و عصر را خواندم و زنگ زدم به تهران و با خانواده صحبت کردم. باید می‌رفتم منا، که نیمه اول شب رادر منا وقوف کنم. لذا با تاکسی رفتم تا پل ملک خالد و با ویلچر رفتم کنار منا که 100 ریال پول گرفت. ویلچر دوم گرفتم تا کنار چادر‌های کاروان، که او هم، 200 ریال گرفت. همان روز عربستان مطرح کرد که چون ایرانی‌ها شعار می‌دادند، این درگیری ایجاد شده. من که در ابتدای شروع این فاجعه بودم، برای دوستان توضیح دادم، که علت این اختلالات «ارجعوا، ارجعوا» بود. گفتم به نظر من بیش از 10000 نفر کشته شده‌اند، رئیس سازمان حج ایران، آقای اوحدی، چند روز بعد از فاجعه گفت تنها 8000 نفر در قبرستان شهدای مکه دفن شدند. به هر حال آن شب من تا ساعت 12 که واجب بود در منا ماندم. در این فاصله خیلی از دوستان که دعا و نذر و نیاز کرده بودند و خیلی از دوستان قرص‌های تقویتی، هرکه هر چیز داشت برای من آورده بود، که توانستم جانی بگیرم. بعد از نیمه شب با ماشین رفتم هتل و روز دوم هم با یکی از دوستان پیاده رفتم و رمی جمرات کردیم. اعمال روز دوم را انجام دادیم و رفتیم چادرهای کاروان منا. دوستان دوباره به من سر زدند. نیمه شب دوباره برگشتم هتل در مکه. روز سوم به منا نرفتم، بعد از ظهر رفتم جمرات، رمی کردم و برگشتم هتل. اما این چند روز نمی‌توانستم به اتاقم بروم، چون دوستانم نبودند و خیلی جای خالی آنها ناراحتم می‌کرد. لذاهر دو شب که به هتل برگشتم، رفتم در اطاق‌های دوستان دیگر تا تنها نباشم. بعد از دو روز، جسد یکی از دوستان شناسایی شد و دیگران هم به ترتیب شناسایی می‌شدند. عده‌ای از حجاج به ایران باز می‌گشتند، درفرودگاه جده مأموران عربستانی، به پاسپورت‌های ایرانی خیلی بی‌احترامی می‌کردند. در مکه به مسجدالحرام یا جاهای دیگر که می‌رفتیم همه عربستانی‌ها با ما بدرفتاری می‌کردند. می‌گفتند که این ایرانی‌ها بودند که این اتفاق را راه‌‌انداختند. تا اینکه مقام معظم رهبری در نوشهر، یک سخنرانی تاریخی مهم را کردند و گفتند، اگر به حجاج ایرانی کوچک‌ترین اسائه ادبی بشود عکس العمل ما شدید خواهد بود.

از فردا عربستانی‌هاخودشان را جمع و جور کردند به طوری که از آن به بعد رفتارشان خیلی عوض شد و پیگیری‌ها برای کمک به پیدا کردن اجساد بیشترشد.

تــــازه هــــا
  • محمود مروج
  • حجت‌الاسلام والمسلمين مصطفی پاینده
  • دکتر همایون علیدوستی
  • دکتر علی دارابی
  • عباس مهیار
  • آیت‌الله محمدعلی فیض گیلانی
پـــربـــازدیـــدهــــا
  • ابوالفضل توکلی بینا
  • دکتر محمود فرهودی
  • حجت‌الاسلام والمسلمين سیدمهدی علیزاده موسوی
  • دکتر علی دارابی
  • آیت‌ الله شیخ علی افتخاری گلپایگانی
  • عباس مهیار
حــــدیــــث روز
قم، خيابان 75 متری عمار یاسر، خیابان شهید آیت الّله قدوسی، ساختمان حوزه نمایندگی ولی فقیه در امور حج و زیارت، طبقه پنجم
پست الکترونیک: info@hzrc.ac.ir
تلفن تماس: 37186 - 025
نمابر: 37769994 - 025
كد پستی: 3719158489

دسـتـرسـی سـریـع

  • دفتر پژوهشکده در خراسان
  • کتابخانه دیجیتالی حج
  • ویکی حج
  • سامانه نشریات
  • جستجو در کتابخانه
  • دانشنامه حج و حرمین
  • بانک اطلاعاتی نقد وهابیت
  • نقشه سایت
  • همایش‌های حج، جهان اسلام و حرمین شریفین

پـیـونـدهــای مـرتـبـط

  • دفتر مقام معظم رهبری
  • خبرگزاری حج
  • سازمان حج و زیارت
  • بقیع
  • لیست همه پیوندها