حركت آغاز مىشود
روز ١٨ ذيقعده ١٣٧١ - ١٩ مرداد ١٣٣١ همراه آقاى سرهنگ نورالله گنجى و آقا ميرزا رجبعلى منزه شهميرزادى كه به وسيلۀ بذل ايشان مستطيع شدم و آقاى علىاكبر بوستان قناد، عازم حركت شديم، هوا گرم است و مزاج ما و عموم ايرانيان با گرماى عربستان سازگار نيست ولى عشق وعلاقه و مسئوليت در مقابل وظيفه، مشكلات را آسان مىكند.
دوستان، خويشان، زن و بچه، براى بدرقه آمدهاند. هر چه وقت حركت نزديك مىشود عواطف رقيقتر و هيجان و احساسات بيشتر مىگردد. در ميان اين امواج احساسات گرفتاريم، و بايد از يك يك وداع كنيم و به درخواستها و التماس دعاها گوش بدهيم. در اين موارد محروميتها و آرزوهاى مادى و معنوى در خاطرها خطور مىكند؛ هر يك با لحنى درخواست دارند كه در مواقع استجابت بر ايشان دعا كنيم. بچهها مىخواهند با ما بيايند، بعضى روى صندلىها براى خود جا گرفتهاند! بچهاى است در آتش تب مىسوزد و از خلال ماشينها و دست مادر و خواهر مىگريزد كه خود را به اتومبيل برساند و سوار شود كه با من بيايد. سفر عجيبى است، شايد آخرين ديدار خويشان و دوستان باشد و مرگ ديوار بلندى ميان ما بكشد و با قيچى خود، براى هميشه رشتههاى عواطف و محبّت را قطع كند. در ميان جاذبههاى گوناگون گرفتاريم. اين حالت بىشباهت به حال احتضار نيست كه شخص دچار كشاكش و ميان سرحد دنيا و آخرت و علاقههاى مختلف گرفتار است، قايق زندگى گاهى دچار امواج مخالف موت و حيات است گاهى در كنار ساحل حياتاند كى مستقر مىشود باز امواج آن را دستخوش تلاطم مىگرداند، از اين جهت آن حالت را حالت سكرات مىگويند.
ساعتى از شب گذشته بود كه سوار ماشين شديم، بدرقه كنندكان آنقدر جعبههاى شيرينى و آجيل اطراف ما روى هم چيدهاند كه جا بر همه تنگ شده، ارزش اين هدايا و تعارفات، ارزش مادى نيست، محبت و علاقه است كه به اين صورتها جلوه مىكند. رشتههاى محبت است كه دلها را با هم متصل مىگرداند. صورتهاى مادى آن مثل جلوهاى از جلوههاى طبيعت فانى مىشود ولى حقيقت آن در قلوب و نفوس معنوى باقى مىماند. بهتر است بدرقه كنندگان به جاى اينگونه شيرينىها كه عموماً سالم و مطبوع نيست، انواع ميوههاى خشك و تر؛ از قبيل آلو و خوشاب و مربّاحات هديه كنند كه هم غذا و هم دوا است، به خصوص براى حجاج آن هم در فصل گرما. در حمل و مصرف شيرينىجات دچار زحمت بوديم. نانهاى خشك و برنج ايران در اين مسافرت غذاى سالم و خوبى است كه مانندش در كشورهاى ديگر كمتر ديده مىشود و بايد به اندازهاى با خود بردارند كه در نقل و انتقال هم در زحمت نباشند.
در ميان شور و محبت دوستان و خويشان، اتومبيل حركت كرد. خيابانهاى گرم و پرغبار جنوب تهران را به سرعت پيمود. وارد جادۀ شهر رى گرديد. ديوارها و خانهها و كورهپز خانههاى دو طرف جاده، كه بالاى قبرستان چند صد ساله و از خاك ميليونها اموات ساخته شده، از نظر مىگذشت. آميختگى سكون و حركت و موت و حيات را از خاطر مىگذراند. پس از چند دقيقه گنبد زرين شاه عبدالعظيم(ع) با چراغهاى فروزانش، چون ستارۀ درخشانى در كنار افق تاريك تهران نمايان شد. سر تعظيمى خم كرديم و سلامى داديم و رد شديم، فضا رو به تاريكى مىرفت كه نيمكردۀ درخشان ماه در ميان افواج ستارگان از زير پردۀ افق ظاهر شد. در پيچ و خمهاى جاده، گاه تهران در ميان غبار و زير نور چراغها در كنار كوه البرز به چشم مىآمد و ما را به عقب مىكشيد، گاه آسمان و چراغهاى ابدى آن، ما را به ابديت مىكشاند. سخنان و گفتگوهاى بدرقه كنندگان، صداها و آهنگهاى آنان مانند صداهاى دَرهمى كه در ميان كوه و درّه بپيچد و دور شود، كمكم دور مىشد و چهرهها از صفحات خيال مات مىگرديد. مشكلات سفر و ابهام آن مانند بلند و پستى جاده از خاطر مىگذشت و ما را درباره بازگشت به اين سرزمين ميان بيم و اميد مىداشت. در ميان اين خيالات مبهم و درهم و بيم و اميد، نقطۀ درخشان مقصد و عشق به آن، لحظه به لحظه در ذهن مىدرخشيد و افق تاريك را روشن مىكرد و موجب اطمينان نفس و سكونت قلب مىگرديد. اين پردههاى خيال تاريك و روشن، پى در پى از مقابل چشم مىگذشت كه از بالاى تپه گنبد حضرت معصومه (س)؛ يكى ديگر از ستارگان خاندان پيامبر٩ در ميان كوير ظلمانى، نمايان شد؛ به قم رسيديم، صبحگاه كه به عزم حركت به گاراژ رفتيم گاراژدار از كمى مسافر نالان و چشم طمّاعش به هر سو نگران بود تا نزديك ظهر چند زن و بچه عرب عراقى را بهدام انداخت. تمام راهروها و صندلىها را پر كرد ولى هنوز نَفس آزمندش در هيجان و كيسۀ طمعش پر نشده بود كه ديگر همه به هيجان آمدند و اتومبيل حركت كرد. همه از تنگى جا و سر و صدا و آٍه و نالۀ زنها و بچههاى عرب در زحمت و متأثر بوديم، چه بايد كرد؟ هنوز اول سفر است بايد بردبار و صبور بود، از اين وقايع بسيار در پيش داريم. ناملايمات و گرفتارىها براى همين است كه روحِتحمّل و حكومت بر نفس پيدا شود، چه ناملايماتى كه لازمۀ زندگيست و چه براى انجام وظيفه و تكليف است.
اين ديگ ز خامى است كه در جوش و خروش است
چون پخته شد و لذت دم ديد خموش است
اوضاع نابسامان سرحدّ ايران و عراق
شب رسيد، چند ساعتى استراحت كرديم. پيش از ظهر از حوالى كرمانشاه عبور كرديم، از اينجا وضع و آداب تغيير مىيابد. قهوهخانهها پرجمعيت و بازار قمار گرم است. لباسهاى كردى، سبيلهاى كلفت، پيراهنها و عقالهاى عربى زياد ديده مىشود. لهجهها مخلوط از فارسى و كردى و عربى است. فعاليت قاچاقچيان و قاچاقبران در گاراژها، قهوهخانهها و ادارات زياد است. چشمهاى ناآرامشان به هر گوشه و كنار و به سوى هر ماشين و در ميان هر جمعيتى كار مىكند و با كارمندان دولت و مأموران سرحدّى، ايما و اشارات و لغاتى دارند. در چند كليومتر ميان قصر و خانقين چندين مركز گمركى و تفتيش برقرار است كه در هر يك، بايد چند ساعت مسافران معطل شوند. هر چه مىخواهند به سر مسلمانان مىآورند، رشوه مىگيرند، بداخلاقى مىكنند و هر گونه توهين روا مىدارند. اين منظره هر مسلمان بيدار و غيورى را متأثر مىكند كه چگونه بيگانگان و دولتهاى دست نشاندۀ آنها ميان مسلمانان ديوار كشيدهاند و پيكرۀ اسلام و جامعۀ مسلمان را قطعه قطعه كردهاند و به نامهاى موهوم خطوطِ سرحدى و عناوين نژادى، همه را از هم جدا و به جان هم انداختهاند! اميد است ديرى نگذرد كه روابط محكم و معنوى مسلمانان اين تارهاى بافته بيگانگان را بگسلد و ديوارهاى سرحدى را خراب كند.
اختران درخشان؛ كاظمين (ع)
پاسى از شب گذشته بود كه از اين بندها عبور كرده وارد خاك عراق شديم، نيمه شب در ميان درختهاى نخل و روشنى چراغها، دو گنبد اختران درخشان و امامان هاديان، كاظمين(ع) نمايان شد.
هنوز ساعتى از شب باقى بود كه ماشين در يكى از بازارهاى نزديك صحن متوقف شد، مهمانخانهها و قهوهخانهها همه بستهاند، ما هم گيج و خستهايم. بارها را در كنار بازار جمع كرديم، نه جاى استراحت است نه از ترس دستبرد مىتوان چشم به هم گذارد! گاهى راه مىرويم، گاهى مىنشينيم و تكيه مىدهيم. هوا گرم و فضا نامطبوع است، در انتظار دميدن سپيدۀ صبح و نسيم رحمتيم.
كم كم دود سماور قهوهخانهها و بخارى شير فروشها با صداهاى گرفته و خشن صاحبانش در بازار مىپيچيد و خميازه خواب واپسين و جنبش زندگى نو شروع شد. بانگ اذان از بالاى گلدستهها تجديد حيات را اعلام نمود. درهاى صحن به روى مشتاقان خسته باز شد. اثاث را به كسى سپرديم و ما هم جزو افواج زائران به طرف صحن به راه افتاديم و شستشو كرديم، وضو گرفتيم و وارد حرم شديم. نور چراغها و روشنى صحبگاه مخلوط شده، نسيم بينالطلوعين با نسيم بادبزنها با هم درآميخته، نور ايمان از چشمها و چهرهها مىدرخشد. اينجا سرحد ميان صورت و معنا و آخرت و دنياست و مدفع دو شخصيت است كه رابط خلق با خالقند. رفتار و گفتارشان رشتههاى نورى است كه وابستگان را از سقوط در تاريكىهاى دنيا بالا مىآورد و به سطح عالى بهشت مىكشاند. اينجا هم يكى از دريچههاى بهشت است كه نسيم رحمت و مغفرت از آن مىوزد. ما هم مثل جملۀ آلودگان، خود را در آن معرض آورديم. به پيشگاه آنان سلام كرديم و از خداوند طلب مغفرت و خير نموديم و در ساحت جلالش سجده كرديم و نماز خوانديم. خستگىها و كدورتها تخفيف يافت. بانشاط و روح تازه بيرون آمده وارد زندگى جديد شديم. در يكى از مهمانخانهها منزل گزيديم. همۀ حجاج ايرانى كه مثل ما تذكره عراقى دارند، در كاظمين جمعند تا تذكرهها را به ويزا رسانند و وسيلۀ حركت فراهم كنند.
سرگردانى و تحيّر در ميان زائران
در اين بين شنيديم كه عدهّاى از حجاج ايرانى چون از اجازۀ دولت مأيوس شدهاند، خود را به حملهدارها فروختهاند تا آنها را از راههاى غير عادى و خطرناك به حجاز ببرند. آشنايان و دوستان آنها مضطرب بودند و از زوار براى سلامتى آنها درخواست دعا مىكردند. ما قصد داشتيم اگر وسيلۀ حركت زودتر فراهم شود يكسره به مدينه برويم، تا چند روزى كه به موسم حج مانده، از زيارت روضۀ رسول اكرم و ائمه طاهرين: بهرهمند باشيم و چون موسم نزديك شود از مسجد شجره (ذوالحليفه) كه ميقاتگاه مسلّم رسول اكرم(ص) است، احرام بنديم. معلوم شد وسيلۀ مستقيم براى مدينه در عراق نيست، وقت هم تنگ مىشود، ناچار از اين تصميم منصرف شديم. كار مهمّ ما در عراق اجازۀ ويزا و تهيۀ وسيله است كه دولت ايران موافقت نمود. تذكرهها به هر زحمت كه بود به ويزاى دولتها رسيد. صاحبان بنگاههاى حمل و نقل به وسيلۀ نشريهها و اشخاص، مشغول تبليغ شدند. بيشتر حجاج در ميان اين تبليغات و وحشت عقبماندن متحيّرند.
در اينگونه موارد سليقهها و روحيات مختلف، هر دستهاى را به سمتى مىكشاند. بعضىهاى محكوم سليقه هستند و فكر و نظر را كمتر بهكار مىبرد. بعضىها با اشخاص بصير مشورت مىكنند و انديشه و نظر را به كار مىبرند. بعضى محكوم نظر مردمى هستند و تعبّداً از آنها مىپذيرند. بعضى متوسّل به استخاره مىشوند ولى براى هر يك از اين امور موردى است. پيروى از سليقه در مواردى است كه هدف جدّى نباشد. تعبّد از كسى پسنديده است كه مشخص و داراى حسن نيّت باشد، اگر استخاره - چنانكه معمول است - مطابق با دستور باشد، در موردى است كه خير و شرّ را از راه نظر و مشورت نتوان تشخيص داد و شخص دچار تحيّر شود، كسانى كه در هر موردى دانههاى تسبيح را پس و پيش مىبرند، فكر را در ديدن جهات مختلف امور حياتى و عاقبتانديشى از كار مىاندازند و نمىتوانند ارادۀ ثابت و محكمى داشته باشند، پوشيده بودن مصالح براى تكميل عقل و قواى نفسى است.
يكى از علماى دين مىگفت: اگر استخاره به اين اندازه لازم بود، خداوند با هر كسى يك تسبيح گوشتى مىآفريد! به هر حال حجاج از جهت سليقه يا مشورت يا استخاره هر دستهاى راهى در پيش گرفتند و بهوسيلهاى متوسّل شدند. ما هم به دام شركت فتح افتاديم، از هر نفر هفتاد و پنج دينار عراقى (هزار و پانصد تومان) گرفت تا از عراق به بيروت با اتومبيلهاى نرن درجه دو ببرد و از بيروت به جده با طيّاره و همچنين براى بازگشت. در ميان اين عجله و سرگردانىِحجاج، بازار صرافها و مهمانخانهها و گاراژدارها و شركتها گرم شد و هر چه مىخواستند مىگرفتند و هر نوع معامله انجام مىدادند. اين زيانها و ناراحتىها را بيشتر از ناحيۀ دولت ايران بايد دانست كه آنقدر اجازه را به تأخير انداخت تا وقت بر حجاج تنگ و ميدان براى متعدّىها باز شد، جيببرهاى بغداد هم فرصت خوبى به دست آوردند. بين بغداد و كاظمين و بازار صرافها خطرناكترين نقاط بود كه بايد حواس حجاج هنگام وصول حواله وتعويض پول جمع باشد، تنها حركت كردن صلاح نيست.
از بغداد كه برمىگشتيم سوار اتوبوس شديم، در راهروها مردم مختلفى ايستاده بودند، اتوبوس قدرى از جسر دور شد كه جناب سرهنگ صدا زد جيبم را زدند! در ميان جنجال به راننده فهمانديم و ماشين متوقف شد، چند دقيقهاى طول كشيد كه جلوى درهاى ماشين را گرفتيم تا كسى بيرون نرود. شرطه ماشين را مقابل شهربانى كاظمين نگاه داشت. به رئيس شهربانى فهماندم كه ايشان از رؤساى شهربانى ايرانند و هزار تومان از جيبشان در اين ماشين زدهاند. يك يك زن و مرد مسافر را تفتيش كردند امّا چيزى معلومنشد. ما را بردند به اتاق انگشتنگارى، (عكسهاى تمام جيببرها را از مقابل ما سان دادند تا شايد قيافۀ يكى از آنها آشنا به نظر آيد ليكن نتيجه گرفته نشد. وعده دادند پيدا خواهد شد، ما هم وقت معطلى و تعقيب نداشيم زيرا فردا بايد حركت كنيم.
مؤسسههاى علمى و تربيتى در كاظمين
در كاظمين دو مؤسسۀ علمى و تربيتى است؛ اول «كتابخانۀ جوادين» است كه با همت حضرت علامه شهرستانى تأسيس شده است. محل آن در ضلع جنوب شرقى صحن است. كتابخانۀ منظم و مفصلى است كه محل رفت و آمد فضلا و مطرح مباحث مختلف است. وقتى ايشان در ايران بودند، ما از درك محضرشان محروم مانديم. حضرت علامه شهرستانى از ذخاير و گنجينههاى مسلمانان هستند كه خواص ايشان را بهتر مىشناسند و از گهرهاى فكريشان استفاده مىكنند.
دوّم «دارالعلوم علاّمه خالصى» است كه بناى آن ناتمام است، امّا پيوسته جلسات تعليمى و تبليغى برقرار مىباشد و از ملل و مذاهب مختلف در آنجا رفت و آمد مىكنند و پيشرفت و اثر آن روز بهروز محسوس است. مسلم است كه علماى دين با وضع آشفتۀ دنيا و مسلمانان، نبايد ساكت باشند ولى بايد بيدار و مراقب باشند كه سياستهاى پيچيده و زودگذرِ روز، آنان را مقهور ننمايد. سياستهاى روز چون سيل خروشان، معلول حوادق موقّت جوّى است كه پس از جوش و خروش و شوراندن گِل و لاى در هاضمۀ طبيعت و دل درّهها نابود مىشود. حق چشمۀ جوشان و متّصل به منبع است كه پيوسته جارى و حياتبخش است.
حريم بقعههاى ائمۀ دين كه مورد توجه و محل رفت و آمد عموم مسلمانان است، بايد مركز پخش علوم ريشهدار و معارف نورانى اسلام باشد نه محل. . . و تغيير وضع، بسته به هوشيارى و بيدارى مسلمانان و اتحاد و همفكرى پيشوايان آنهاست.
به سوى بارگاه امام حسين (ع)
وقت تنگ شده، به زيارت همۀبقاع مطهّر نمىرسيم. عصر يكشنبه به سوى كربلا حركت كرديم. در دو سمت جاده پيشرفت عمران و آبادى نسبت به سالهاى گذشته محسوس بود. در قصبات هم لولههاى آب و چراغهاى برق ديده مىشد. چندين كيلومتر اطراف كربلا را نخلستانها احاطه كرده، از چند فرسخى، بارگاه باعظمت حسين (ع) نمايان است. درختهاى مستقيم و تنومند خرما مانند گارد احترام در دو سمت جاده صف كشيدهاند. حركت شاخههاى آويخته، برگهاى پهن و تيز ساقۀ آنها، گويا مراسم احترام را نسبت به زائران اين آستان به جاى مىآورند. ماشين ما نزديك غروب از ميان صفوف نخلها و سايههاى قد كشيدۀ آنها گذشت و غروب وارد كربلا شديم.
تجسّم صحنۀ نبرد حق و باطل
اين سرزمين و اين بقعه براى هر بيننده خاطراتى را برمىانگيزد و هر كس به اندازۀ آنچه از گويندگان شنيده و در كتابها خوانده و از اسرار اين سرزمين درك كرده، چيزهايى مىبيند و سخن و آهنگهايى مىشنود؛ منظرۀ ميدان جنگ، صفوف آراسته، مقابلۀ حق و باطل، نور و ظلمت، سرهاى بالاى نيزه، شمشيرهاى تيز، كرّ و فرّ سپاهيان، كشتههاى به خون غلتيده، بدنهاى قطعه قطعه، چهرههاى خشمگين و درخشانِ مردان خدا، خيام و سراپردههاى برافراشته، اطفال و زنان مضطرب، رفت و آمد و اجتماع و افتراق آنان و. . . اين مناظر آميخته است با صداهاى گوناگون؛ يكى رجز مىخواند و چون شير مىخروشد. ديگرى در حال خطابه است و براى هدايت مىكوشد، آن زن بالاى نعش برادر و پدر يا شوهر نوايى دارد. آن طفل به گوشۀ اين خيمه و به دامن اين زن، از اين منظرۀ هولناك پناه مىبرد و درخواستى دارد. اين پرچمدار و فرمانده فرمان مىدهد. منظرۀ صف مقابل هم با صورتهاى ديگر پيش چشم مىآيد. پس از چند ساعتى گرماى هوا و جنگ به آخرين شدّت مىرسد و هيجان سواره و پياده بالا مىگيرد، گرد و غبار برانگيخته مىشود، صداهاى اطفال كوچك تا زنان پردكى تا شيران جنگجو به هم آميخته مىشود. ظلمت شهوات پست، تاريكى آفاق فكر و ميدان جنگ، امواج سرخفام خون، برقهاى ايمان و اميد به رضوان با برقهاى شمشير و نيزه بههم آميخته و درهم است، پس از ساعتى بدنهاى آرميده در خاك و خون و سرهايى برافراشته بر نيزههاى بلند سرفراز از ميدان بيورن مىآيند. فاتحين شرمنده و شكست خورده، شكست خوردگان فاتح و عزيزان جگرسوخته سخنور، به كوفه برمىگردند.
اين خاطرات، گاهى منظّم و مرتبط و گاهى پراكنده و متفرق در كنار اين بقعه و بارگاه از نظرها مىگذرد. آنگاه سالار شهيدان و فرمانده نيروى حق و ايمان را مىنگرد كه بدنش در اين سرزمين خفته و روحش به صفوف بههم پيوستۀ اهل ايمان پيوسته؛ نهيب مىزند: پيش برويد، نهراسيد، دل را به خدا ببنديد، و سر را به راه او دهيد؛ فتح با شماست، فتح باشماست.
آنگاه زائر مانند سربازِ فرمانبر، قدمى براى اظهار فرمانبرى پيش مىگذارد و نزديك آستان مىايستد و مىگويد: «السَّلامُ عَلَيكَيا أباعبدالله» ، ما هم سلامى به پيشگاه مقدسش و شهداى اطرافش كرديم و به طرف بارگاه ابوالفضل متوجه شديم، درون صحن آمديم. در اينجا نيز پردهها و فواصل زمان از مقابل چشم برداشته شد؛ در اين مكان فرزند على را مىديديم كه در ميان امواج خون و در برابر ستونهاى شمشير و نيزه ايستاده، بدنش مشبك شده و از بازويش خون مىريزد، همى نعره مىزند: «لا أرهب الموت اذ الموت وقى. . . .»
سلامى به پيشگاه اين مظهر ايمان و شجاعت و نمونه عالى وفا و صداقت كرده براى استراحت برگشتيم.
بالاى بام بلند مسافرخانه روى تختخواب دراز كشيدهايم. شهر و اطراف آن نمايان است. اطراف را نخلستانهاى متصل احاطه نموده، شهر با ساختمانها و چراغها در وسط است. گنبدها و گلدستهها مشرف به شهر است. ستارهها از بالا مىدرخشد. اشارات ستارگان باز پردۀ زمان را از ميان برداشت؛ اين سرزمين را، بيابان خشك و خالى از اهل ديدم. حباب هاى پر از هوا به چشمم آمد كه با هم جمع شده و به صورت انسان درآمدهاند و براى خود بقا و پايدارى گمان كرده و حق را با شهوات خود مخالف پنداشتهاند و به نيروى خود مغرور شده، ميدان جنگى آراسته و مظاهر حق را به خاك و خون كشيدهاند.
اندكى بعد درياى خروشان حيات موجى زد، حبابها محو شدند. از بالاى منارهها صدا بلند شد:
«الله اكبر» ، اما الزبد فيذهب جفاء و اما ما ينفع الناس فيمكث فى الأرض. . . ، صدق الله العلى العظيم.
در همين حال خوابم ربود. اين صداها در گوش هوشم بود. اين مناظر از پيش چشم فكرم مىگذشت كه آهنگى آشنا و گوشنواز به گوشم رسيد، چشم باز كردم، از بالاى گلدستههاى حسين (ع) مؤذن مىگفت: «الله اكبر! « چشم ستارگان بازتر بود. با دقت به ساكنين زمين مىنگريستند.
راهى شام مىشويم
از جا برخاستيم سلام وداع نموده و به طرف كاظمين برگشتيم. بارها را بستيم و به سوى شركت نرن حركت كرديم، با آنكه شركت انگليسى است ولى باز هم از جهت وقت منظم نبود، پاسى از شب گذشت كه با عدهاى از حجاج ايرانى به سوى شام حركت كرديم. براى اين راه اتومبيلهاى خوبى است. چون از حدود عراق و شام گذشتيم يكسره بيابان است جز مقدارى از راه كه آسفالت است. جادهاى هم به چشم نمىآيد، ماشين ما وسائل آب و خواب و. . . دارد. شيشهها همه بسته است با بودن وسائل تهويه، هواى داخل گرم است و بيرون هم پيدا نيست گرفتار و زندانى شدهايم! اتاق راننده هم به كلى جداست هر چه به ديوار مىكوبيم و فرياد مىزنيم، فريادرسى نيست. متوجه شديم كه در ديوار مقابل، دگمههايى است و بالاى آن به عربى نوشته است: دگمه را هنگام خطر فشار دهيد، حالا مىخواهيم فشار دهيم، مبادا مسؤوليتى داشته باشد، بالاخره بنا شد يكى از دوستان غش كند. جناب سرهنگ حاضر شد، به شرطى كه خوب غش كند و اثرى از هشيارى از او ظاهر نشود! رفقا هم نخندند. سرهنگ غش كرد. كف از دهانش مىريخت و سينهاش بالا آمد اينجا بود كه زنگ خطر به صدا درآمد. ماشين متوقف و درب باز شد. پيش از سر و كلّۀ متصديان، نسيمى وارد شد كه همان مغتنم بود! در حالى كه بادبزنها به دست رفقاست و اطراف مدهوش را گرفتهاند، به طرف متصدى حمله كرديم. با ترشرويى و انگليسى مآبانه نگاهى كرد و گفت: شيشهها لحيم است. محكم در را به هم زد و ماشين راه افتاد! كمكم هوا ملايم شد؛ و متوجه گرد و غبار بيرون شديم. معلوم شد صلاح در محكم بودن دريچههاست، جز در دو محل كه اندكى توقف كرد. شب را يكسره مىرفت ولى هر چه مىرفت در حاشيههاى افق جز كاسۀ وارونۀ آسمانِ درخشان، چيزى ديده نمىشد. سپيدۀ صبح همسفران را براى نماز به جنب و جوش آورد. ناچار باز دگمۀ خطر را فشار داديم. ماشين متوقف و در باز شد. بدون چون و چرا همه بيرون ريختيم، بعضى با آب ته آفتابه مشغول وضو شدند، بعضى خاك پاك را براى تيمم به روى خود مىكشيدند. خضوع بندگى در چهرۀهمه نمايان بود. صفِ نماز بسته شد و. . . سپس سوار شديم. آفتاب چون كشتى نور، در ميان اقيانوس بى حدّ فضا، لرزان بالا مىآمد، هر چه نظر مىكرديم جز بيابان و لولههاى غبارِ ماشينها، از دور و نزديك، چيزى پيدا نبود. نزديك ظهر رشتههاى باريك كوهها، در طرف راست، به چشم مىآمد؛ اين رشتهها دنبالۀ سرشته كوههاى سوريه و لبنان است. آن سررشتهها وسيلۀ اتصال قرون و تمدنهاى گوناگون قديم و جديد است. كوه است كه با وقار و سنگينى، در دامن مهر و محبت خود فرزندان آدم را مىپروراند و از پستان خود آب حيات مىدهد و در كنار خود شهرها و تمدنها پديد مىآورد. هر يك از اين فرزندان و تمدنها چون دوران خود را به پايان رساند يا دستخوش عوامل هلاك و مورد غضب خداى قهار گرديد، كوه آن مام مهربان بالاى تربت آنان اشك حسرت مىريزد، از اشك او بذرها و ثمرات عقلى گذشتگان مىرويد.
(وَتِلْكَ الأيّامِ نُداوِلُها بَيْنَ النّاسِ) .
شام و فلسطين گهوارۀ پرورش پيامبران
اينجا سرزمين شام و فلسطين، حلقۀ اتصال شرق و غرب و رابط تمدن و آثار قديم است! سرزمين قدرت روم شرقى و حكومت بيزانس و گهوارۀ پرورش پيامبران و حكومت مقتدر صد سالۀ اسلامى است. در كوه و دشت آن برقهاى سرنيزه و شمشير بازان شرق و غرب و گرد و غبار سُم اسبهاى آنان و نعرۀ فاتحين به گوش و چشم مىآيد. سرود و دعاهاى پيامبران و زمزمۀ تورات و زبور و انجيل، بيش از هر جا از اين سرزمين شنيده مىشود. بانگ صفوف نماز و تكبير مسلمانان مجاهد در اين سرزمين بيشتر محسوس است. باغستانهاى زيتون و انجير پى در پى از مقابل چشم مىگذرد.
نزديك ظهر دوشنبه، ٢۵ ذيقعده، وارد خيابانهاى آسفالت برّاق شام گشتيم و در كنار خيابان مصفا و نهرهاى جارى آن پياده شديم. اتاقى در مهمانخانهاى گرفتيم.
نزديك مغرب وارد مسجدى نظيف شديم. در صفوف جماعت آن، مردمان باوقار و مؤدب و تحصيلكرده زياد ديده مىشد. بعد از نماز شيخ جوان خوش سيمايى تفسير قرآن گفت. آن شب در مهمانخانه استراحت كرديم.
به سوى بيروت
قدرى آفتاب بالا آمد كه با اتوبوس شركت به طرف بيروت حركت كرديم، جاده سراسر آسفالت برّاق، هوا شفاف و ملايم است. در فراز و نشيب و پيچ و خم و هر چه مقابل چشم است باغستانها و نهرهاى جارى و سبزهزار است. فاصلۀ شام تا بيروت ٢۵ فرسخ يا ١۵٠ كيلومتر است. در وسط راه با فاصلۀ كمى، دو محل بازرسى سرحدّى و گمركى يا مظهر تجزيه و مُقطّع پيكرۀ اسلامى به قطعات كوچك است! تا در ديگهاى طمع استعمارچيان بدون مقاومت جاى گيرد، اين گردنۀ سرحدّى، گردن سر و پيكر شام و لبنانست كه قطع شده!
پس از ساعتى معطلى و بازرسى حركت كرديم. در دامنۀ كوه و حاشيۀ دريا، بيروت نمايان شد. اينجا خط اتّصال اروپا با آسيا و اسلام با مسيحيت است. مهمترين خاطرات تاريخى براى مسلمانان در اين قطعه، جنگهاى صليبى است. كشتىهاى بادى با شراعهاى برافراشته و صليبهايى كه در جلوى آن نصب شده، پى در پى از دل دريا سر بيرون مىآورند و مجاهدان مسيحيت را؛ از پيرانِ سالخورده تا اطفال خُردسال در ساحل بيروت پياده مىكنند! اين جنگ و حملۀ مقدس مذهبى، براى نجات بيتالمقدس است؛ در مقابل سپاهيان غيور صلاحالدين ايوبى و ديگر سرداران اسلام، كوه و دشت را گرفته و آمادۀ دفاع و حفظ سرحدّات اسلامند. در پشت چهرههاى مسيحيت و صيلبهاى آنان، چنگالهاى سياستمداران استعمارچى اروپا و ذلت مسلمانان و تجزيه قواى آنها را مىنگرند. . . .
اين خاطرات، مرا از توجه و دقت در وضع طبيعى و جغرافيايى باز مىداشت. پردهاى روى آن كشيدم و با دوربين نظامىِآقاى سرهنگ، مناظر دور و نزديك و شهرهاى ساحلى لبنان را تماشا مىكردم؛ جاده از ميان باغهاى وسيع و عمارات چند طبقۀ قسمت كوهستانى بيروت عبور مىكند، آن تأثرات و وحشتى كه از ديدن كاخهاى شميران برايم پيش مىآمد، در اينجا نبود. خود تعجب مىكردم چرا هر وقت از تهران به شميران مىرفتم، اين كاخها كه در ميان باغها و بالاى تپهها، با سنگها و آجرهاى الوان ساخته شده، برايم موحش بود! عوض خوشحالى از پيشرفت عمران و آبادى متأثر و اندوهناك مىشدم! متوجه شدم كه در ايران بيشتر كاخنشينان را از دور و نزديك مىشناسم و مىدانم چگونه اين ساختمانها بر استخوانهاى فرسودۀ بينوايان برپا شده و با ديدن آنها مقايسه با زندگى مردم جنوب تهران و مردم پريشان دهات و ولايات به خاطرم مىآيد. مىدانم كه در ميان اين كاخها چه مغزهاى كمشعور و اعمال زشتى وجود دارد! ولى در بيروت همان ظواهر را مىبينم. نه صاحبان كاخها را مىشناسم نه با اخلاق آنان و زندگى عموم مردم آشنايم. اين است كه فقط جمال طبيعت را مىنگرم كه با صنعت آميخته شده است.
قرنطينۀ بيروت
اين خاطرات و مناظر به سرعت گذشت و خوب شد كه زود گذشت! وارد بيروت شديم. كجا منزل گزينيم؟ مهمانخانههاى بيروت مظهر زندگى و آداب اروپا و تقليدهاى غير شاعرانۀ شرقى است، براى سكونت رهروان به سوى حق و حجاج مناسب نيست. علاوه بر اين، اين روزها پرجمعيت و گران است. گفتند محل قرنطينه جاى مناسبى است. به حسب درخواست رفقا، اتومبيل ما را يكسره به قرنطينه برد. حياط وسيعى است و اتاقهاى متعددى با وسائل دارد. ولى چون فقط ايام حج داير مىشود اتاقها و حياط پر از زباله است. بعضى از رفقا اين محل را نپسنديدند. اختلاف درگرفت. سر و صدا بلند شد. من از ماشين پياده شده، كنارى نشستم و به رفقا گفتم هر كس هر جا مىخواهد برود، من از اينجا حركت نمىكنم. بيشترشان تعبيت كردند و اثاث را پايين آوردند، چند نفر هم به سوى مهمانخانه ها روان شدند. اتاقها تنظيف شد و فرشها را روى تختها گسترديم. سماورها و پريموسها بهكار افتاد. جاى آزاد و راحت و داراى لولهكشى است، دريا هم نزديك است. ما اوّلين كاروانى بوديم كه اينجا وارد شديم. پشت سر هم اتوبوسها و سوارىها آمدند و حجاج تُرك اسلامبولى و ايرانى وارد شدند. همين جا كه مورد بىاعتنايى رفقا بود. پس از دو روز، در محوطۀ حياط هم جا نبود! اوّلين سالى بود كه دولت تركيه براى حج بار عام داده بود. تركهاى با ايمان دهات و قصبات و شهرهاى تركيه هر كدام ا ندك استطاعتى داشته به راه افتاده بودند؛ بيشتر با همان لباسها و جورابهاى پشمى ييلاقى و سفرۀ نان حركت كرده بودند. احساس مىشد كه فشارهاى بىدينى و عكسالعمل شديدى در آنها ايجاد نموده، هر دستهاى كه وارد مىشد، مأموران سفارت تركيه به سركشى مىآمدند و تذكرۀ آنها را براى ويزا جمع مىكردند اگر بيمارى بود، به بيمارستانها مىبردند. وسيلۀ طيّاره و كشتى برايشان فراهم مىساختند. مقابل آنها ايرانىها هر چه تصور كنيد بىسر و سامان بودند. نه كسى به سراغشان مىآمد و نه اتحاد و يكرنگى داشتند. اوّل طلوع فجر و هنگام ظهر و مغرب نماز جماعت آنها در مسجد و محوطه حياط برپا بود، با آن كه عدّهاى از علما در ميان ايرانيان بود، عموماً متفرق و فرادا نماز مىخواندند، در عوض بازار نوحهگرى و دم گرفتن گرم بود. گاهى تركها و اهالى بيروت از صداى گريه جمع مىشدند و به گمان آنكه حادثهاى روى داده، با تأثّر مىپرسيدند چه پيش آمده؟ حساب آنكه ما در يك كشور نيم اروپا و نيم اسلامى و در ميان مسلمانان ديگر هستيم در بين نبود!
ساحل مديترانه
ساحل دريا تماشايى است. به واسطۀ پيچيدگى كوه و دريا، قسمت شرقى ساحل و شهرها و قصبات پيداست. شناوران جوان و بچه، در تمام ساحل دسته دسته، فرد فرد يا براى تفريح و ورزش يا براى صيد جانورهاى دريايى، از صبح تا شب مشغولاند. ماهى در اين سواحل ديده نمىشد. بعد از چند دقيقه كه به عمق آب فرو مىرفتند، جانورهايى را از ميان سنگها و خزهها بيرون مىآوردند كه هيچ نديده بوديم و براى تقسيم آن ميان اطفال جنگ درمىگرفت؛ بعضى از اين جانورها به اندازۀ گردوى درشت و شبيه به خارپشت بود كه بعد از مدتى در خارج آب، خارهاى اطراف حركات منظم مىكرد. با چاقو درون آن را بيرون مىآوردند و با اشتها مىخوردند. اين نمونهاى از وضع و اختلاف زندگى مردم اين سامان است.
ما هم با رفقاى خود، در روز چندين بار آبتنى و شنا مىكرديم ولى از وقتى كه يكى از همسفران فريادى زد و به سرعت با بازوى سرخ شده از آب بيرون آمد، ديگر احتياط مىكرديم و از ترس جانور دريايى زياد پيش نمىرفتيم.
هنگام عصر هم روى صخرهها مىنشستيم و با دروبين شهرهاى طرابلس و قصبات و كارخانهها و كشتىها را تماشا مىكرديم. بعضى از رفقا هم كه به مهمانخانه ها رفته بودند، از شلوغى و گرانى و مناسب نبودن وضع، به قرنطينه برگشتند. در اين چند روز براى انجام كارها و ديدن وضع اين كشور، چند براى پياده و سواره با ترنهاى برقى و اتومبيل در خيابانهاى شهر گشتيم.
اختلاف طبقات و نفوذ استعمار در بيروت
خيابانهاى سراشيب، بناهاى چندين طبقه، مغازههاى پر از كالاهاى خارجى، مردم آرام و منظم مسلمان و مسيحى ممتاز نيست. با بعضى كه مىخواستم سر صحبت باز كنم مىپرسيدم تو مسلمانى يا مسيحى؟ مسلمانها بيشتر با اين عبارت جواب مىگفتند، الحمد لله أنا مسلم. احزاب دينى و سياسى زياد است ولى تظاهرات كم. چوب و چماق، فحش و ناسزا و متلك از احزاب و عابر و شوفر و شاگرد شوفر ديده و شنيده نمىشود. اختلاف زندگى بسيار محسوس است. كنار شهر و حدود ساحل، كوچههاى تنگ و كثيف، مردم بيچاره و زندگى سخت ديده مىشود. هر چه بالا مىرويد زندگى بهتر و طبقات متفاوتتر است. كنائس و مدارس و مؤسسههاى علمى دستگاه مسيحيت فعاليت بارزى دارد. كشيشها با جنب و جوش مخصوص، زياد به چشم مىآيند؛ چون اينجا حلقۀ اتصال شرق به غرب است و دستگاه كشيشى بهترين وسيله و نفوذ استعمار مىباشد، به اين جهت فعاليت دستگاههاى كنائس در اينگونه كشورها بيشتر است. سياستمداران اروپا پس از تجزيۀ كشورهاى اسلامى، به وسيلۀ همين دستگاهها و وارد نمودن خانوادههاى مسيحى از خارج و كم نماياندن احصائيه مسلمين در بيروت، اين شهر را به عنوان اكثريت مسيحى شناساندند و رسميت رئيس جمهور را مسيحى مقرر داشته و بيشتر شؤون ادارى و اقتصادى كشور را به دست مسيحيان دادند! با اكثريت مسلم اسلامى، در تمام لبنان، مسلمانان را تحت نفوذ گرفتند و به عنوان تساوى در حقوق، نخست وزير را از اهل سنت و رئيس مجلس را شيعه شناختند تا زمينۀ اختلاف ميان مسلمانان باشد ولى مسلمان و مسيحى عموماً از حكومت ناراضى بودند و زمينه انقلاب ريشهدار را فراهم مىساختند.
ديدار با آقاى دكتر مصطفى خالدى
يك روز هم به سراغ آقاى دكتر مصطفى خالدى رفتيم؛ ايشان نمايندۀ احزاب دينى مسلمانان بيروت در انجمن شعوبالمسلمين كراچى بودند. مرد فاضل و باايمان و خدمتگزار است. مؤسسۀ طبّى مفصّلى دارد كه عدۀ زياد از زنان و دختران مسلمان و مسيحى براى طب و قابلگى با روش اخلاقى و ايمانى عميقى دوره مىبينند و تربيت مىشوند. در بيروت به حسن خدمت و فضل و ايمان سرشناس است. در انجمن كراچى نطقهاى آتشين داشت. پذيرايى گرم كرد. پس از مذاكرات در اطراف وضع مسلمانان و نتايج انجمن شعوبالمسلمين - كه در همين سال تأسيس شده بود - گفت هر گونه كار و احتياجى باشد رجوع كنيد و ماشين من در اختيار شماست. از محبت ايشان قدردانى كرديم و نامهاى هم به مدير شركت طيران شرق وسطى نوشت و بيرون آمديم.
وضع ايرانيان در بيروت و گله از سفارت ايران
از جهت گرمى هوا، ماندن در بيروت تا نزديك موسم حج، براى عموم، مطلوب بود ولى اجتماع روزافزون حجاج و محدود بودن كشتى و طياره همه را نگران كرده بود. نامۀ دكتر خالدى براى مدير شركت مؤثر افتاد. بنا شد همراهان را معرفى كنيم تا روز حركت تعيين شود.
عدهاى از حجاج خراسانى و شيرازى، به علاوه رفقاى تهران، همه مىخواستند جزءهمراهان باشند، براى همين در شركت كشمكش پيش آمد كه موجب كدورت باشد و ما گرفتار محذور شديم، بالاخره شيرازىها و خراسانىهاى پيش بردند.
وضع ايرانىها بسيار نامطلوب بود، نه زبان مىدانستند و نه مأموران سفارت با حالشان مىرسيدند. براى استمداد و گله به سفارت ايران رفتيم. آقاى پوروالى سفير و اعضاى سفارتخانه هم نمىدانستند چه بكنند. سفير عصبانى بود و مىگفت من هر سال گزارشهايى از وضع حجاج دادهام ولى وزارت خارجه اعتنايى نكرده و امسال هيچ دستورى از طرف دولت نرسيده كه وظيفه ما چيست!
در ميان اين سرگردانى و تحير، جيببرهاى بيروت هم حواسشان جمع بود؛ از جمله هنگام سوار شدن به ترن، جيب حاج زرباف را زدند و معادل سه هزار تومان بردند. همۀ ما متأثر شديم ولى چه بايد كرد! رفقا تسليتش دادند و سرگرم گرفتارىهاى خود شدند.
قرار حركت به سوى جدّه عصر شنبه شد. از بيروت كم كم اسمها و عناوين تغيير مىكرد. حاج على! ساعت حركت شما كى بوده است؟ حاج تقى! چقدر پول سعودى تهيه كردى؟ حاج حسين! ماست بيروت هم همراه بردار. حاج بىبى! لباس احرام را دم دست بگذار. حاج خانم! تو مزاجت خوب نيست خاك شير يخمال را فراموش نكن و. . . البته عنوان «حاج» براى كسانى كه ساعت حركتشان نزديك شده مسلّمتر بود.
در چند روز فرصت در بيروت، بازار كتابهاى مناسك مختلف و بحث مسائل گرم است؛ با هم مىخوانند وعبارات را با دقت معنا مىكنند و مىپرسند. فتواهاى مختلف را براى هم نقل مىكنند. قرائت حمد و سره را بيشتر اهميت مىدهند كه نماز طواف نساء اشكال پيدا نكند! از همه مهمتر، موضوع ماه است و احرام.
شب جمعه ٣٠ ذيقعده (به حسب تقويمهاى ما) كنار دريا و بالاى بلندىهاى ساحل براى استهلال جمع شديم، هر چه دقت كرديم و دوربين انداختيم چيزى ديده نشد. افق بخار داشت و جهت را درست نمىشناختيم.
حركت از بيروت
محرم شدن از بيروت هم كار مشكلى است؛ اگر از جنبۀ شرعى به وسيلۀ نذر بتوان محرم شد، ولى طول زمان تا رسيدن به مكه و انجام سعى و طواف عمره با اختيارى نبودن وسائل و استظلال، كار مشكل و موجب كفارات متعدد خواهد شد.
مىرويم به جده و مىكوشيم كه خود را به نزديكترين ميقاتگاه برسانيم. وقت حركت نزديك است بار و اثاث هم زياد است. حمل و نقل آن است و كرايۀ بار در طياره گران است. قسمتى از اثاث را به كتابخانۀ عرفان برديم و به حاج ابراهيم زين سپرديم.
اوّل مغرب بود كه اتوبوس شركت طياره به قرنطينه آمد، همه منتظرند تا نام چه كسانى را مىخواند، چون نام ما را خواند از جا برخاستيم با همان نظر حسرت كه ما به قافلههاى گذشته نظر مىكرديم، ديگران به ما نظر مىكردند. در حقشان دعا كرديم و اتوبوس حركت كرد. از شهر بيرون آمد و وارد جادۀ مستقيمى شد كه اطراف آن را درختهاى سرو احاطه كرده بود. به فرودگاه رسيديم. چراغهاى فرودگاه حجاب نورى است كه مناظر اطراف ديده نمىشود. خيابانها، راهروها و سالنها پر از جمعيت است. غرّش نشست و برخاست طيّارهها، سروصداهاى عربى، فارسى و تركى گيج كننده است. بيشتر حجاج كه وقت حركتشان امشب نيست درخوابند. نفير خواب، سرفههاى شديد و پرصدا پيرمردهاى بىماسكه، موجب خنده وتفريح ايرانيانِحسّاس است. در ميان اين سرگرمىها نام ما را خواندند و اثاث را وزن كردند و اجازۀ ورود به محوطۀ فرودگاه دادند.
بر موج ره نشستيم
با اضطراب و عجله، كه همه در اين سفر مبتلا هستند، وارد طياره شديم و چون يونس٧ در شكم اين نهنگ قرار گرفتيم. ما را بلعيد و دهانش بسته شد، غرشى كرد و به دور خود چرخيد، ناگهان خود را در ميان امواج تاريك هوا ديديم؛ گاه با يونس همآهنگ بوديم:
(فَنادى فِى الظُّلُماتِ أَنْ لا إِلهَ إِلاَّ أَنْتَ سُبْحانَكَ إِنِّى كُنْتُ مِنَ الظَّالِمِينَ)
گاه با نوح و همسفران كشتى او:
(بِسْمِ اللَّهِ مَجْراها وَ مُرْساها إِنَّ رَبِّى لَغَفُورٌ رَحِيمٌ وَ هِىَ تَجْرِى بِهِمْ فِى مَوْجٍ كَالْجِبالِ)
دستخوش امواج تاريك هوا هستيم. هواپيما كه از نوع سربازبرى زمان جنگ است، با غرش و نعره با امواج دست به گريبان است. صعود مىكند و به پايين پرت مىشود. در ميان اين قطعات آهن قرار گرفته و هستى ما ظاهراً بسته به چند پيچ و مهره و سيم و مفتول است. چاره جز انقطاع كامل نيست، بايد فقط دل به او بست:
ما طالبان رويت، ما عاشقان كويت
طياره در زير خيمۀ تاريك شب پيش مىرود. هر يك از ما حال و مقالى داريم و از دريچه طياره به اطراف و بالا و پايين مىنگريم. در بالا ميخهاى نورانى ستارگان، خيمۀ شب را به سقف آسمان كوبيده و در حاشيۀ افق، بالاى امواج تاريك و روشن دريا، هلال مضطرب شب دوم يا سوم يا چهارم نمايان است. گاه در ميان امواج دريا عكس ستارگان چون عكس آمال در امواج فكر جوان به چشم مىآيد و گاه رشتههاى منظم چراغهاى برق شهرهاى لبنان و سوريه، چون برق آمال از اوج غرور جوانى به سرعت مىگذرد. خستگى، نسيم ملايم جوّى و غرش يكنواخت طياره خواب شيرين به دنبال آورد، پس از ساعتى، حركت و جنب و جوش بعضى از رفقا همه را از خواب بيدار كرد. گفتند سپيده سرزده نماز بخوانيم نه آب وضو فراهم است نه جهت قبله ثابت است و نه بدن قرار دارد، شرايط ظاهر آن جمع نيست ولى در شرايط باطنى كمتر نظير دارد. . .
خط پهن فجر صادق در افق حجاز مانند خط درخشان لا اله الا الله كا از اين افق سر زد نمايان شد و به دنبال آن اشعۀ آفتاب سر زد اولين بوسهاش بر پرهها و بدنۀ طيّارۀ ما بود. طيّاره با تواضع به طرف سرزمين قدس خم شد. طوافى كرد و بر زمين نشست.
مطوّفها يا باجگيران حج!
هواى صبح ملايمست. نسيمى از سمت دريا مىوزد. اينجا اوّل از حاج، سراغ مطوفش را مىگيرند. يك قسمت مقدرات آينده، در تعيين مطوّف است. چند نفرند كه مطوّفِِ ايرانىها يا شيعهها هستند. بايد در ميان اينها يك نفر را نام ببريم، چنان كه از معناى كلمه برمىآيد، مطوف براى راهنمايى به اعمال حج و نشان دادن مواضع و طواف دادن حجاج بوده است ولى در اين زمانها به خصوص امسال كار مهم مطوّف اداره كردن حجاج از جهت وسيلۀ حركت و تهيۀ چادر براى عرفات و منا و تعيين زمان حركت مىباشد. همين كه حاجى وارد حجاز شد، ديگر از خود هيچ گونه اختيار ندارد. نمىتواند آزادانه هر وسيلهاى بخواهد فراهم سازد و هر وقت بخواهد از جده به مكه و از مكه به مدينه حركت كند. چون اين آزادى زيان زيادى به دولت فقير! كه همۀمنابع ثروت به دست اوست مىرساند. پس مطوّفها باجگيران حجّاند. همين كه هنگام ورود، حاج نام مطوفى را برد، ششدانگ در اختيار اوست و آنچه مىدوشد، سهمى براى او و بيشتر مال دولت است. گاهى به عناوين مختلف، بيش از آنچه دولت تعيين نموده مىگيرند. به ما گفتند: غنام مطوّف خوبيست و ما هم جزء دستگاه او شديم و از اغنام او گرديديم!
امسال اوّلين سالى است كه باج حج (خاوه) لغو شده است. در انجمن شعوبالمسلمين كراچى كه چند ماه پيش از موسم حج تشكيل شد، در روزهاى آخر جلسات، تلگرافى از طرف نمايندگان ملل اسلامى به پادشاه سعودى شد و از وى درخواست الغاى باج حج گرديد. ما نمايندگان ايران هم تلگراف را امضا كرديم. پس از چند روز هم جواب آمد و دستور به سفارتهاى سعودى داده شد كه لطف پادشاه حجاز را به كشورهاى اسلامى اعلام كنند؛ به اين جهت امسال جمعيت حاج، بيش از سالهاى گذشته بود و با پولهايى كه مطوفها به عناوين ديگر مىگرفتند، ضررى به منافع دولت نرسيد! اين نكته را هم بايد توجه نمود كه پيشنهاد تلگراف و صورت آن از طرف يكى از نمايندگان دولت سعودى بود!
رفتار خش مأموران
به هر حال مطوّفِجمعيت اين طياره معلوم شد، حالا بايد وضع اثاث را معلوم كنيم، تا هو گرم نشده خود را به شهر و سرمنزلى برسانيم. معلوم است حاجى كه از راه دور آمده و مال و جان خود را براى زيارت خانه خدا و انجام وظيفه، كف دست گذارده، چون وارد سرزمين حجاز مىشود، خود را از هر حيث در اختيار دستگاه دولت سعودى مىگذارد. از مأموران اين دولت، كه خود را مظهر كامل تربيت اسلامى مىدارنند و همه مسلمانان را ناقص و منحرف مىشمارند، انتظار دارد كه با روى گشاده و اخلاق اسلامى از او پذيرايى كنند. از ميزبانان خود و پاسداران خانۀ خدا جز اين توقعى ندارد ولى متأسفانه در اولين ورود به سرزمين مقدس، كه خانۀهر فرد مسلمان است، با ترشرويى و درندگى مأمورين دولت روبهرو مىشود؛ چون سراغ اثاث خود را گرفتيم، مردى را نشان دادند كه مديت بالاى سكويى نشسته بود و چند نفر چوبدار اطرافش ايستاده بودند. من چون چند كلمه عربى مىدانستم، سپر بلاى بعضى ايرانيان بود. جلو رفتم و به رسم برادرى اسلامى سلام كردم و از او پرسيدم: اثاث ما چه خواهد شد و از كه و كجا تحويل بگيريم؟ ناگهان چهرهاش برافروخت و چشمان سياهش سرخ شد و با لحن تندى گفت: سيد! مال كوهنا حرامزاده روح روح! سيد اينجا حرامزاده نيست برو برو. مقصودش اين بود اينجا دزد ندارد و كنايه به ما! كه دزدها حرامزادهها هستند! مثل اينكه لغت حرامزاده را براى پذيرايى ايرانىها ياد گرفته بود! ما هم ديديم با اين مرد سخن گفتن نتيجهاى ندارد. معلوم شد اين آقاى خوشخو و خوشرو! رئيس گمرك فرودگاه است. اينكه جواب نشد آيا بايد بمانيم يا برويم، به كجا مراجعه كنيم؟ از درب ديگر سالن فرودگاه بيرون آمديم. اتوبوسها ايستاده اند براى بردن حجاج به شهر خواستيم سوار شويم، باز آن مرد را ديدم آنجا ايستاده، چون رفقا ناراحت و نگران بودند، گفتم شايد حالش بهتر و خويش آرام شده باشد. بااحتياط نزديكش رفتم و با ملايمت سراغ اثاث را گرفتم. ناگهان برافروخت و فريادى زد و كلمات سابق را شديدتر تكرار نمود. مىخواست به طرفم حملهور شود؛ چون با آن ضعف و خستگى كتك با مزاجم سازگار نبود، روى از او گرداندم و باوقار به طرف اتوبوس روان شدم و حساب پذيرايىهاى تا آخر توقف را كردم.
اين سنگر هم با همت دوستان فتح شد
اتوبوس به راه افتاد و ما را ميان ميدانى وسط آفتاب پياده كرد كه اينجا بايد منتظر نمايندۀ مطوف باشيم تا ما را ضبط نمايد. بعد از ساعتى، نمايندۀ غنام آمد، چه بايد كرد؟ گارى آورد در مقابل سرپوشيدهاى نگاهداشت. اثاث ما را تحويل گرفت و ميان گارى ريخت ولى مفرش بزرگ نيست. ناچار دنبال گارى و گارى دنبال نمايندۀ غنام حركت كرديم، در ميان كوچه و مقابل قهوهخانهاى ايستاد. اتاقى پهلوى قهوهخانه است. اينجا مركز نمايندگى غنم در جدّه است. جمعيت زيادى از حجاج، همه در حال حركت و تحيّر به سر مىبرند. مجا بايد منزل كنند و چند روز در هواى سوزان جدّه با نبودن وسائل بمانند؟ جده مهمانخانهاى معروف دارد كه آن هم اتاق و تختى ندارد.
شهر جده دو قسمت است؛ يك قسمت شهر جديد كه محل سفارتخانهها و مأموران دولتى است، در اين قسمت خانهها نوساز و داراى برق و آب است. قسمت ديگر، شهر قديم جده است كه خانههاى آن داراى ديوارهاى بلند و منحرف و درها و پنجرههاى كهنه و فرسوده مىباشد و صحن وآب هم ندارد، ما را به اتاقى در يكى از اين خانهها راهنمايى كردند و گفتند بهتر از اين پيدا نمىشود.
ساعتى استراحت كرديم. گاهى در گرمى شديد هوا، از طرف دريا نيسمى مىوزيد. اينجا بايد پول مطوف و كرايه ماشين داده شود تا در دفتر واردين وارد شويم و روز حركت به طرف مكه معين شود ولى آنقدر ازدحام جمعيت اطراف اتاق نمايندۀ مطوف را گرفته كه دسترسى به او مشكل است. مفرش بزرگ كه فرش و رختخواب در آن است چه شده؟ پس از مدتى پىجويى معلوم شد مفرش را كنار كوچهاى در ميان خاكها انداختهاند! گرمى هوا و مناسب نبودن جا، همه را ناراحت كرده است. آن عده از ايرانىها كه يكسره با طيّاره وارد جده شدهاند و مزاج خود را تطبيق ننموده، فشارشان بيشتر است ولى ما چون به تدريج آمدهايم، شايد راحتتر باشيم. مقابل اتاق نمايندۀ مطوف اجتماع زيادى است؛ مثل گيشۀ بليط فروشى و دكان نانوايى، پولها روى دست است و با زبانهاى مختلف التماس مىكنند.
كسانى كه به اين سفر نرفتهاند، اينگونه مشكلات را تصوّر نمىكنند. اين اجتماع براى چيست؟ براى آن است كه روزِ حركت و وسيله معين شود؛ چون كسى در تهيۀ ماشين و حركت آزاد نيست؛ هر نفر بايد ٩١ ريال سعود (هر يال تقريباً ٢۵ ريال ايران است) به عنوان مطوف و كرايۀ كاميون تا مكه بدهند تا حقّ مطالبۀ وسيلۀ حركت داشته باشند؛ اين سنگر هم با همت رفقا فتح شد. باج ما را تحويل گرفتند و فعلاً بايد پى در پى برويم، مطالبه كنيم تا ما را حركت دهند.
در ساحل درياى سرخ
نزديك غروب است كه براى شستشو و انصراف از كدورتها، به طرف دريا راه افتاديم. از ميان كوچههاى متعفّنِبلمهاى ماهيگيرى و چادرها عبور كرديم. آفتاب چند متر بالاى افق دريا است. شعاع آن با الوان مختلف از خلال مه و سطح دريا منعكس است. از آفاق دورادورِهوا و دريا، پى در پى طيّاره و كشتى نمايان مىشود. اينها حاملين حجاجاند كه از هر فجّ عميقى رهسپارند. رو به طرف شرق جده با دوربين. در دامن دور بيابان، سلسله كوههاى نمايان است؛ اينها رشته كوههاى اطراف شهر مكه است. ماشينهاى سوارى و اتوبوس و كاميون از جدّه تا چشم مىبيند، در حركت است. نظر حسرت ما آنها را بدرقه مىكند. بارالها! كى ما هم در رشته ليبيكگويان خواهيم درآمد؟ ! به سوى غرب و به طرف دريا مىنگريم، طيّاره و كشتى است كه پى در پى مىرسد. به طرف شرق برمىگرديم. ماشينهاست كه از جدّه بيرون مىآيد و آهنگ لبيكشان از عمق بيابان به گوش مىرسد؛ سبحانالله روزى در ساحل اين دريا عدهاى مرد و زن جوان و سالخورده ايستاده و چشمشان را به آفاق دريا دوخته، منتظر بودند! منتظر كشتى بادى بودند كه برسدو آنها را از اين سرزمين بربايد؛ چون شهر مكه و اين سرزمين آنها را نمىپذيرفت، مردم اين سرزمين آنها را مانند مجرمان نابخشودنى به زجر و شكنجه گرفته بودند! منتظر كشتى بادى بودند كه برسد و آنها را از اين سرزمين بربايد؛ چون شهر مكه و اين سرزمين آنها را نمىپذيرفت، مردم اين سرزمين آنها را مانند مجرمان نابخشودنى به زجر و شكنجه گرفته بودند! درهاى رحم و عاطفه را چون درهاى زندان و آب و نان به روىشان بسته و دستهاى ظلم و زبان دشنام را بر آنان گشوده بودند. گناهشان اين بود كه كلمۀ توحيد به زبان مىآورند، و دعوت محمد امين٩ را لبيك مىگفتند. اينها زنان و مردانى بودند كه خانه و زن و فرزند را پشت سر گذاردند. علاقهها را بريدند و از شهر و وطن خود نيم شبها بيرون آمدند تا خود را به محل امنى برسانند. رهبرشان به آنها گفت:
آن طرف دريا سرزمين آزادى ا ست. پادشان مسيحى آن، مرد باايمان و آزدامنش و مهماننوازى است. گفتند: از همه چيز دست مىكشيم و بيابانهاى سوزان را مىپيماييم. از بالاى امواج مرگبار دريا مىگذريم، تا در محيط آزاد حبشه، نفسى بكشيم و با تنفس به كلمۀ: «لا اله الاّ الله» تجديد حيات كنيم.
اين گروه مرد و زن، بذرهاى ا يمان بودند كه طوفان عصبيت مكه و بادهاى مخالف آن، آنها را پراكنده ساخت و در هر زمين مستعدّى دانههايى افكند. روح ايمان آنها را پروراند و رشد داد و به ثمر رساند. امروز چندين ميليون شدند كه نمايندگان آنها از زمين و آسمان و دريا به همين سرزمين لبيك گويان برمىگردند. سرپرست اين جمعيت جعفر ابن ابىطالب بود كه در دربار نجاشى مقابل پادشاه و سران مسيحيت و نمايندگان قريش ايستاد و آيات سورۀ مريم را تلاوت كرد. نجاشى، هاى هاى مىگريست. وزرا و كشيشها مدهوش شعاع اين كلمات بودند! نمايندگان قريش خود را شكست خورده مىديدند؛ چون نجاشى آرام گرفت روى به طرف جعفر كرده، گفت:
«شما ميهمانان عزيز من هستيد و تا بخواهيد مىتوانيد در سرزمين من بمانيد.»
آنگاه رو به سوى نمايندگان قريش كرد و گفت:
«من پيروان كسى كه ناموس اكبر بر او نازل مىشود، چنان كه بر موسى و عيسى نازل مىشد، را به دست شما نمىدهم.»
سرگرم ارتباط و اتصال گذشته و حال تاريخ اين سرزمينم كه متوجه شدم نيم قرص خورشيد به دريا فرو رفته، هلال ماه بالاى سر او كمان گرفته و سر سايههاى دراز و تيز خارها و سنگها در اعماق ظلمت بيابان فرو رفته است.
بايد به منزل برگشت، وقتى آمديم از پلههاى تاريك منزل بالا رفته وارد اتاق شديم هر يك از رفقا اثاثى را از فرش و پتو و پريموس و قابلمۀ كته برداشيم و نفس زنان از ميان راهروهاى باريك، باقى پلهها را پيموديم تا به بام منزل رسيديم. هنوز نفس مىزديم كه از گوشۀ بام شبح سياهى جنبيد و فريادى زد. زنى است، با لغت شكستۀ عربى، با عصبانيت مىگويد: اينجا جا نيست، از آن پشت بام يك مرتبه پايينتر آمديم، پشت بامى است پر از خاك. فرشها را پهن كرديم. غذايى خورديم و خوابيديم.
باز هم سرگردانى و حيرت!
صبح برخاسته هيچ نمىدانيم تكليف چيست چون اختيارى از خود نداريم. يكى از رفقا سخت از ما عصبانى است كه چرا اقدامى نمىكنيد؟ هزارها نفر مثل ما سرگردانند. چه مىتوان كرد؟ به فرض آن كه به وسيلۀ توسل به اين و آن و توصيه، براى ما امتيازى در نظر گرفتند، اين سفر بارى الغاى امتيازات است!
با فشار رفقا مجبور شديم و به طرف سفارت ايران راه افتاديم، معلوم شد از آنها هم كارى ساخته نيست، هوا گرم است و منزلها نامناسب؛ از سويى آب كم است و با زحمت تهيه مىشود. معلوم نيست كه بايد چند روز با اين وضع به سر بريم. رفقا كه متأثر و عصبانىاند چه كنند؟ اينجا زن و بچه نيست كه به سر آنها داد و فرياد كنند تا هيجان خود را تسكين دهند. ناچار بايد چيزى را بهانه كنند تا دريچۀ بخار باز شود و از فشار درون بكاهد! از طرف ديگر زمان احرام نزديك است، بايد ترمز را قوى نمود والاّ سعى باطل و نتيجه غير حاصل خواهد بود؛ چراكه «لارفث و لافسوق و لاجدال فى الحج» .
سرزمين حجاز احترام به مسجد محسوس است
تنها محل آسايش و سرگرمى مسجد است. اينجا ارزش مسجد بسيار محسوس است. نسبت به وضع خانهها، مساجد نظيفترند و حصيرهاى پاك در آنها گسترده است. محل رفت و آمد اشخاص گوناگون است و تنها محلى است كه در آن بخشش مطالبه نمىكنند؛ به خصوص وقت نماز كه پنكهها به كار مىافتند. در اين موقع شخص كه وارد مسجد مىشود، چنان است كه از حمام گرم بيرون آمده! ولى از نظر اقتصاد همين كه نماز تمام شد، بادبزنها اهز كار مىافتد! ظهر است، به مسجد رفتيم، صفوف نماز بسته شد و شيخى با لحن قوى و جذّاب جلو ايستاده نماز خواند؛ چون نماز تمام شد نزديك رفته، سلامى كردم. جواب متكبّرانه گفت. براى آنكه به سخنش آورم و از خشونتش بكاهم، گفتم: الحمد لله همه برداريم، و من هم با شما نماز گزاردم و از ديدن شما خُرسندم. با خشونت عربى و تعصّب مذهبى، كه از چهرۀ گرفته و چشمان برّاقش نمايان بود، جواب خشكى گفت. گفتم مبتلا به دردسر شدهام و سر من طاقت آفتاب ندارد. آيا نزد شما جايز است كه در حال احرام سر را بپوشانم و آيا بايد فديه بدهم؟ با لحن تندى كه مىخواست بفهماند چرا از قرآن بىاطلاعيد، اين آيه را خواند:
«فَمَنْ كانَ مِنْكُمْ مَرِيضاً أَوْ بِهِ أَذىً مِنْ رَأْسِهِ فَفِدْيَۀٌ. . .»
گفتم: شيخنا اين آيه دربارۀ تراشيدن سر در مورد احصار است آنگاه اوّل آيه را خواندم: «وَأتِمّوا الحَجَّ والعُمرَۀَ لله. . .» ساكت شد، در ضمن به او فهماندم كه ادّعاى شما اطلاع از قرآن است ولى فقط آيات را سطحى حفظ مىكنيد و همين را موجب امتياز خود از ديگر مسلمانان مىدانيد! براى آنكه به او بيشتر بفهمانم كه غرور بىجا دارد، گفتم: شما خود را از جهت تمسّك به دين و عمل به آن، از تمام مسلمانان ممتاز مىدانيد و ديگران را اهل بدعت مىپنداريد، با آنكه بيشتر اعمال شما، بهخصوص نسبت به حجاج، به هيچ وجه با دين مطابق نيست! برآشفت و گفت براى چه؟ گفتم كتب فقهى و فتاواى علماى ما را بنگريد، به اتفاق مىگويند ازالۀ نجاست از هر مسجدى بر هر مكلّفى واجب است و نجس نمودن مسجد حرام است. مسلمانى از صدها فرسخ راه، با عشق و علاقه براى انجام حج مىآيد. پولها را خرج مىكند. زجرها مىكشد. از علماى خود تقليد مىكند. اين باور شدنى است كه بيايد عمداً بيتالله را نجس كند؟ آن وقت شما كه خود را نمونۀكامل دين مىدانيد، به كشتن او فتوا مىدهيد و در ماه حرام آن هم در كنار خانۀ خدا، كه يك مورچه را نمى توان كشت، گردن او را مىزنيد! (اشاره به داستان سيد ابوطالب يزدى در سال ١٣٢۴) با شدت و تأثر با او سخن مىگفتم. او و عدّهاى عرب و ايرانى گوش مىدادند، چون سخن به اينجا رسيد، گفت اصلاً عجمها احترام مسجد را مراعات نمىكنند. صدا را با شدت بلند كرد و گفت: بنگر! بنگر! چطور با كفش وارد مسجد مىشوند؛ با دست به سمت دربها كه حجاج وارد مىشوند اشاره مىكرد. قسمتى از مسجد كه محل وضو و ادرار است، واردين ايرانى و ترك در آن قسمت كفشها را مىپوشيدند. چون نزديك فرشها و محل نماز مىرسيدند بيرون مىآوردند. شيخ با شدت غضب و عصبانيت از جا برخاست و با پنجۀ قوى خود دست مرا گرفت، كشان كشان با پاى برهنه به طرف محل وضو و تطهير برد تا نشان بدهد! چون به آنجا رسيديم دست مرا رها كرد و مثل شير به حجاجى كه كفش به پا داشتند حمله كرد؛ يك فرياد به سر اين مىزد و يك مشبت به سينۀ آن، كفش آن يكى را مىگرفت و بيرون پرت مىكرد! بيچاره حاجىها همه متحيرند، نمىدانند چه بگويند. قدرى كه آرام شد باز دست مرا گرفت با پاهاى برهنه كه به طرف مستراح رفته بوديم به مسجد برگرداند. حالا مىخواهم به او بفهمانم ما بول و ترشح را نجس مىدانيم و اينها به احترام مسجد در آن قسمت كفش مىپوشند، امّا ابداً گوشش بدهكار نيست؛ از اين جمود و غرور و بىتوجهى متأثر شدم و از مسجد بيرون آمدم.
سرى هم براى فرستان كاغذ به پستخانه بزنيم، آنجا هم درهم و برهم است. براى كسانى كه زبان نمىدانند همه چيز سخت است. با آنكه وضع پست و مقدار تمبر در هر كشورى ثابت و منظم است، اينجا حاجى بايد حواسش جمع باشد. از بعضى يك ريال پول مىگيرند و نيم ريال تمبر مىدهند يا خود كاغذ را گرفته تمبر مىچسبانند و به صندوق مىاندازند!
مشكل ميقات و احرام
امروز يا فردا وسيلۀ حركت به مكه فراهم خواهد شد. تكليف احرام چيست؟ حجاج ايرانى كه يكسره به جدّه آمدهاند و به عنوان نذر مُحرم نشدهاند، پى در پى دربارۀ تكليف احرام سؤال مىكنند. جواب اين سؤال هم مشكل است، اگر بگوييم از جدّه محرم شويد، فتاواى معمولى در اختيار تصريح به جواز ندارد، اگر صريح بگوييم برويد از نزديكترين ميقات معين احرام ببنديد، در اين هواى گرم و فراهم نبودن وسيله، اين فتوا يا احتياط، ممكن است موجب تلف نفس يا نرسيدن به اعمال حج شود و خلاف احتياط باشد. نزديكترين ميقاتگاه مسلّم به جده جحفه است، جحفه ميقات دوم يا اضطرارى براى كسانى است كه از مدينه مىآيند؛ ميقات اوّل اختيارى براى آنان مسجد شجره يا ذوالحليفه است، جحفه ميقات دوم يا اضطرارى براى كسانى است كه از مدينه مىآيند؛ ميقات اوّل اختيارى براى آنان مسجد شجره يا ذوالحيفه است؛ اگر به عذرى از آنجا احرام نبستند، بايد در جحفه ببندند. و براى كسانى كه از شام و مصر و مغرب مىآيند جحفه ميقات اختيارى است. جحفه در وسط راه بين مكه و مدينه و نزديك ساحل و جنوب شرقى رابغ واقع است. در اوايل اسلام محلّ آبادى بوده ولى حال جز يك چهار ديوار و چاه آب متروكه كه در آنجا آبادى نيست.
براى آنكه تا حدى اين مشكل حج، كه با مسافرت با طياره پيش آمده، روشن شود، بهطور اجماعل به وضع ميقاتگاهها و آراى علما اشارهاى مىكنيم:
ميقات محلّى است كه در سنّت و دستورات براى احرام معين شده؛ يعنى شخص حاج نمىتواند پيش از آن محرم شود و نمىتواند در حال اختيار، بدون احرام از آن بگذرد. احرام فقط بايد از آن مواضع باشد.
در حديث ميسره است كه گويد: «حضور حضرت صادق رسيدم، چهرهام متغيّر بود، فرمود: از كجا محرم شدى؟ گفتم: از فلان مكان، فرمود: چه بسا طالب خيرى كه قدمش مىلغزد! بعد فرمود: آيا خوشت مىآيد كه نماز ظهر را در سفر چهار ركعت بخوانى؟ گفتم: نه، گفت: به خدا سوگند آن همين است.»
فقط مورد نذر از منع احرام پيش از ميقات استثنا شده است و چون اين حكم خلاف قاعده است، بايد به همان مورد خاص اكتفا نمود؛ زيرا كه احرام جز براى عمل حج، آن هم در مكان معيّن، معلوم نيست رجحان داشته باشد و مورد تعلّق نذر شود.
مضمون صحيح حلبى و خبر على بن ابىحمزه و ابوبصير در اينباره يكى است و آن چنين است: شخصى براى شكر نعمتى يا دفع بلايى نذر كرده است از كوفه يا خراسان محرم شود؟ فرمودند: از همانجا محرم شود، آيا مورد سؤال با كسى كه براى محرم شدن پيش از ميقات نذر مىكند فرقى ندارد؟ به هر حال هر كس بايد به حسب اجتهاد يا فتواى مجتهد خود رفتار كند.
تكليف حاجيانى كه به نذر محرم نشدهاند و از ميقات عبور نمىكنند چيست؟ بر آنها واجب نيست كه به ميقات برگردند. پس تكليف آنها اين است كه از محاذات ميقات محرم شوند. محاذات؛ يعنى چه و چگونه احراز مىشود؟ احراز محاذات با علم يقينى است و اگر نشد ظن كافى است؛ مشكل، معناى محاذات است كه آيا عرفى است يا حقيقى؟
محاذات عرفى آن است كه در هنگام عبور، اهل عرف بگويند مقابل يكى از ميقاتها رسيده و چون احراز محاذات حقيقى دشوار است، آن را عموماً شرط نمىدانند و مفهوم آن براى اهل علم هم مشخص نيست. احكام دين اگر روى اين دقتها قرار گيرد، عمل بسيار مشكل مىشود.
مرحوم آقا سيد محمدكاظم در عروۀالوثقى براى محاذات حقيقى تعريفى آورده كه از آن، مطلب روشنى به دست نمىآيد.
آيۀالله بروجردى \ در حاشيه مىگويند: مقصود سيد اين است كه اگر دايرهاى رسم كنيم كه مركز دايره، مكه باشد و محيط دايره از ميقات عبور كند. تمام نقاط محيط دايره، ميقات است. بعد مىگويند ظاهر آن است كه محاذات عرفى كافى است.
اينك بنگريم محاذات براى مسافران دريا چگونه است؟ چه بنابر محاذات حقيقى و چه عرفى، جز در قسمتهاى پيش آمدۀ بحر احمر در سواحل نزديك مكه، نقاط ديگر دريا محاذات ندراد؛ مثلاً اگر دايرهاى رسم كنيم كه مركز آن مكه باشد و شعاع آن از جحفه عبور كند، چون دريا از شمال غرب به جنوب شرق پيش آمده، در مقابل جحفه و رابغ، قسمتى از دريا كه شامل اطراف جده هم مىباشد، داخل ميقات مىشود و كشتىهايى كه از شمال به طرف جنوب در حدود ساحلى حجاز سير مىكنند، مقابل جحفه وارد ميقات مىشوند و كشتىهاى كه از طرف مغرب و بلاد آفريقا پيش مىآيند، در نقطه دايرۀ فرضى، در مسافتى به جده مانده، به ميقات مىرسند و كشتىهايى كه در وسط دريا از شمال مىآيند در حدود جده كه به سمت شرق برمىگردند به ميقات مىرسند بنابراين نسبت به مسافرين دريا از طرف يمن و جنوب هم درياى حدود جده با خط فرضى از يلملم، ميقات است و اگر محاذات را عرفى بدانيم مسامحه در آن زياد است و عمل و سيره در مسافرت دريا و خشكى هم بر اين مسامحه بوده است. پس جده محاذات عرفى دارد، با اين حساب سرّ فتواى ابن ادريس، كه از پايهگذارهاى فقه است، معلوم مىشود. اين فقيه جده را مطلقاً براى مسافران دريايى ميقات مىداند.
صاحب جواهر رأى ابن ادريس را توجيه مىكند و مىگويد: مقصودش ميقات محاذاتى است و در ضمن، ميقات بودنِ جده را تأييد مىكند. ديگران هم غير از بعضى از متأخران نفى ننمودهاند و اگر در مقابل رابغ كشتىها متوقف گشته و حجاج محرم مىشدند، رسمى بوده كه منافات با بودن ميقات ديگر ندارد و در ديگر مواضع هم كشتى براى احرام متوقف مىشده است و سابقين هم در اين موارد دستور دقت و احتياط نمىدادهاند.
امروز كه طياره يكسره به جدّه مىرود و از اختيار همه كس خارج مىباشد، تكليف آسانتر است؛ چون جدّه اوّل نقطۀ امكان مىباشد، به اين جهت، بيشتر مسافران هوايى در جدّه محرم مىشوند با آنكه شرط احرام را همه در ميقات و محاذى آن مىدانند؛ اگر محاذات با اقرب مواقيت را در مورد ضرورت كافى بدانيم، بين جدّه و مكه با چندين ميقات، محاذات خط دايرهاى دارد. فقط ميقات مسجد شجره و جحفه و يلملم است كه از اين دواير شعاع جده بيرون است. بنابراين با تجديد نيست و تكرار تلبيه در موارد احتمالى، احتياط هم رعايت مىشود.
با همۀ اين حسابها ميل دارم اگر بتوانم خود را به ميقات معين و تصريح شده برسانم ولى اين احتياط از جهت وضع مزاجى و تنگى وقت و نبودن وسيلۀ منظم و تعبيت عدهاى از حجاج، خلاف احتياط است! اگر فردى از پا درآمد يا در بيابان سوزان و بىآب، حادثۀ عمومى پيش آمد يا به حج نرسيديم مورد مسؤوليت خدا و سرزنش خلق خواهيم بود. چه، بالاتر از هر وظيفه جان و حيثيت مسلمانان است و شريعت ما شريعت سهله است و اولياى دين فرمودهاند: در مورد دو وظيفه اسهل را انجام دهيد؛ اينگونه احتياطها گاهى خلاف احتياط را دربردارد. هم دين را از مرحلۀ عمل بيرون مىبرد و هم موجب زحماتى مىشود. علمايى كه در اينگونه موارد؛ مثل درك ميقات منصوص به احتياط فتوا مىدهند، البته با رعايت ساير جهات است ولى مقلّدان توجه به جهات ندارند و اگر خود با وضع عادى به حج مشرف شوند، توجه خواهند فرمود كه بايد جهات احتياط را براى مقلّد عوام بيان كنند،
ما خيّر صلى الله عليه و آله بين أمرين الاّ اختار أيسرهما و قال خذوا من الأعمال بما تطيقون - قال يسراً و لاتعسراً.
غسل و احرام
پس از سه روز معطلى در جدّه، روز سه شنبه چهارم ذيحجه (به حساب تقويم ايران) به ما وعدۀ حركت دادند. كنار دريا تا شهر، يك كيلومتر است و به حسب احتياط، از آنجا كه اوّلين سرحد ميقاتى براى ما مىباشد، بايد محرم شويم. بعد از ظهر به طرف دريا رفتيم. در آب صاف دريا غسل كرديم. كنار دريا رو به قبله ايستاديم. كوههاى مكه به چشم مىآيد. پس از نماز جماعت در آفتاب سوزان هم منقلبيم. حالت بىسابقهاى است؛ مثل موجودى كه پوست نيم مرده و چركين بدن را مىاندازد، سبك و آزاد مىشود لباسهاى خود را از بدن بيرون آورده، لباسهاى پاك، سفيد و غير دوختۀ احرام را دربركرديم. از آغاز نيت غسل، و غسل و نماز و بيرون آوردن لباس و پوشيدن احرام، در هر عملى، در خود حالت مخصوص و تغيير محسوس مىبينيم.
اينك نيت احرام است؛ پروردگارا! محرم مىشويم براى عمرۀ تمتع، براى اطاعت فرمان و تقرب به تو. احرام؛ يعنى وارد حريم شدن يا بر خود حرام نمودن. اينجا سرحد حريم خداست و ما با نيت، يعنى انقلاب فكر از خود، به سوى خدا و تصميم بر اجراى امر و ضبط جنبشهاى خودپرستى و خودآرايى، وارد حريم خدا مىشويم. آن وقت كه نظر، عمل و سخن از شهوات و تعدّى به غير برگشت، جلب نفع و دفع ضرر شخصى كه ميدان فعاليت قواى حيوانى است از كار افتاد و ذات و محيط وجدان انسانى از جنجال و غوغا و اجابت اين شهوات آرام شد، كمكم از سرّ ضمير و از محيط عالم صداى حق و اولياى حق را مىشنود. با اين نيت و توجه، بانك لبيك از زبان، كه مترجم قلب و ضمير است، برمىخيزد:
تلبيه
«لبيّك أللهمّ لبيك، لبيك لا شريك لك لبيك، انّ الحمد والنعمۀ لك و الملك لا شريك لك لبيك. . .»
ما چه چنگيم تو زخمه مىزنى
گويا موج دريا و نسيم هوا و همۀ فرمانبران طبيعت با ما همآهنگند؛ همه سر و پا برهنه، شعاع آفتاب بر لباسهاى احرام مىتابد در كنار دريا از دور و نزديك بانك لبيك بلند است. زبانها گويا، اشكها جارى و قلبها منقلب است. تلبيه واجب را (همانقدر كه ذكر شد) تكرار مىكنيم. اين حال در تمام مدّت عمر، مانند حبابى است كه اندكى روى امواج زندگى رخ مىنمايد! از اين آهنگ نمىتوان صرفنظر كرد. باز مىگوييم:
«لَبَّيك ذاالمعارج لبيَّك، لبَّيكَداعياً اِلى دارالسَّلام لَبَّيك، لَبَّيك غَفّار الذُّنوب. . .»
. . . شدّت حرارت و نگرانى دورى راه، اين محيط را آرام كرد. سوى شهر روان شديم. چشم به راه داريم كه كى خبر مىدهند ماشين حاضر است؟ هر دستهاى كه به ماشين سوار شده و درحال حركت بانك تلبيهشان بلند مىشود، دلهاى ما مىتپد! نزديك غروب گفتند: ماشين حاضر شد.
نزديك پنجاه نفر مرد و زن بايد در يك كاميون سوار شويم. همه محرميم، نمىتوانيم سخنى درشت بگوييم و با هم ستيزه كنيم. اثاث را چيديم و مثل نشايى كه پهلوى هم بكارند، در حالى كه پاها از زير در ميان اثاث به هم چسبيده، بالاى كاميون سوار شديم. يكديگر را محكم چسبيديم مبادا پرت شويم.
هواى شب بيابان باز حجاز ملايم است و نسيمى مىوزد. ماشينها پشت سرهم و آهسته درحركتند. ماه در افق بلند آسمان نمايان است. گويا با دو سر انگشت تيز و درخشان خود سمت حركت را مىنماياند. نور اطمينان بخشش بر دشت و بيابان تابيده و با نور شديد و مضطرب چراغهاى ماشينها آميخته است. در دنيا ظلمت و وحشت و دود وگناه و شهوات و نعرههاى جنگ و اختلافات سيّارۀ زمين، فروغ ماه پيكرههاى سفيد كاروانهاى توحيد و صلح و امنيت و لبيك گويان حقجو را به چشم آسمانيان مىآرايد! تا با نظر قهر و خشم به ساكنان زمين ننگرد و جواب فرشتگان كه در آغاز خلقت گفتند: ( أَ تَجْعَلُ فِيها مَنْ يُفْسِدُ فِيها وَ يَسْفِكُ الدِّماءَ وَ نَحْنُ نُسَبِّحُ بِحَمْدِكَ وَ نُقَدِّسُ لَكَ) اينك داده شود! فرشتگان كه وجود بسيطشان جز براى تسبيح و حمد آفريده نشده، چه افتخارى بر آدميان دارند؟ ! اين موجود مختلف القوا و مركب است كه مىتواند سپاهيان قواى مسلّح خود را مقهور ايمان گرداند و به جانور كوچكى چون شپش و كيك از چشم حق بنگرد كه موجود خداست و حق حيات دارد، گرچه ضعيف و مزاحم است! اگر در زندگى عادى مرغ هوا و حيوان صحرا و ماهيان دريا را قربانى خود مىنمايد، از جنبۀحيوانى و دنبالۀ آن عالم است و همين موجب اشتباه شده و فلسفه تنازع در بقا را تا به سر حدّ انسان كشانده است و فيلسوف مآبانى سراسر جهان را روى اصل تنازع قرار داده و به خودخواهانى اجازه دادهاند تا هر چه بتوانند قوى و مسلح گردند و ضعيف و خُرد و نابود نمايند!
اينها كه نشيب و فراز بيابان را پر از غوغا كردهاند، جواب عملى به اين فلسفۀ منحوس مىدهند. اينها از نوع همين انسانند كه همه اختلافات و امتيازات را دور ريخته و شخصيت حقيقى خود را از ميان قواى مختلف، بارز ساختهاند، همه يك حقيقت را مىجويند و همه يك سخن مىگويند؛ نور ايمان زواياى تاريك دلها را روشن نموده و از زبانها و اعمالشان ساطع شده و محيط تاريك بدبينى و بدانديشى و وحشت را به محيط امنيت و خوشبينى و حسن نيت تبديل كردهاند؛ بانك لبيك از دل بيابان، از دور و نزديك و فراز و نشيب به گوش مىرسد. اگر وسيلۀ ضبط و انعكاسى بود، از فضل و كوه و دشت اين بيابان صداهاى هزارها مردم، در قرون متوالى شنيده مىشد و فضاى جهان را پر مىنمود!
صاحبان اين صداها به دنياى وحشت و ناامنى پشت كرده و رو به محيط سلم و امنيت مىروند، همه در خود احساس مىكنند كه پروردگار جهان به آنها استعداد و قدرت غير متناهى داده و اگر از لباس عادات و بند شهوات خود را برهانند، رو به مدارج كمال غير متناهى كه همان سمت خداست مىروند: «لَبَّيك لَبَّيك الى دارالسَّلام، لَبَّيك، لَبَّيك ذاالمعارج. . .» چند نفر از رفقا اين سرود را با انقلاب مخصوصى مىخوانند و ديگران جواب مىگويند. هر چه نزديكتر مىشويم، بانكها عميق و انقلاب روح بيشتر مىگردد؛ پيش مىرويم. از خود بىخوديم! اتومبيل در ميان پيچ و خم، ما را به اين طرف و آن طرف مىگرداند. گاهى روى هم مىغلتاند. سرهاى برهنه به هم مىخورد. كيست جرأت اعتراض و بداخلاقى داشته باشد! قمقمۀ چايى را ميان استكال ريختم كه گلو تر كنم، تكان ماشين چايى داغ را روى دست رفيقم ريخت. او دستش سوخت و من جگرم! سوت ممتد ماشينهايى از دور به گوش رسيد و به سرعت نزديك مىشد. تمام ماشينها در كنار جاده حريم گرفتند. چند جيپ و موتور سيكلت عبور كردند. گفته شد: اينها براى تشريفات ورود آيۀالله كاشانى مىروند، خرسند شديم.
حدّه
نزديك مكه محلى است به نام «حدّه» ميقات احتمالى است. پياده شديم و نماز خوانديم. احتياطاً تجديد نيت نموده احرام را باز كرده و بستيم. چراغهاى شهر مكه نمايان شد. اينجا بانگ لبيك قطع مىشود و بايد آرام و باخضوع وارد شد. نزديك نيم شب است كه وارد خيابانها و كوچههاى مكه شديم. خيابانهاى بلند و پست و پرپيچ و خم، ميانكوه و دره را، ماشينها و جمعيت يكرنگ پر كرده است كه ماشين به زحمت خود را مقابل خانۀ مطوّف رساند. انبوه جمعيت و شباهت به يكديگر، انسان را متحيّر و دچار اشتباه مىكند. در ميان چراغهاى ضعيف كوچه ها و شعاع اتومبيلها، به زحمت رفقا را مىشناسيم و نمىشود جمعشان كرد! نمايندۀ مطوّف تازهواردها را جمع و ريسه كرد؛ همه را به يك سمت راه انداخت! هوا گرم و همه خسته و بىسروسامانند. فكر و اراده را از دست دادهاند.
كجا مىرويد؟ كجا مىبريد؟ براى غسل مىروند! غسل لازم نيست، چه غسلى؟ كى گوش مىدهد! همه را با حال خستگى مسافتى پياده بردند تا در بركه، كه از آب كثيف كارخانه يخ پر مىشود و هزاران نفر ميان آن مىروند، غسل كنند! براى آنكه از هر نفر يك ريال بگيرند! چون از آب بركه خبر داشتم و در اين موقع غسل واجب و مستحبى همخ وارد نيست بعضى از رفقا را نگذاشتم بروند. در اين وقت واردين بايد بكوشند تا طواف و سعى را انجام دهند و منزل تهيه كنند تا فردا كه هوا گ رم است راحت بشاند ولى اينگونه طمعورزى مطوّف و بىفكرى حجاج، كمكم قدرت مقاومت را سلب مىكند و خطر پيش مىآورد!
به سوى خانۀ خدا
با بعضى از رفقا براى اتمام عرمه به طرف بيت راه افتاديم وارد مسجدالحرام شديم. كعبه با روپوش سياهش با يك دنيا عظمت در وسط قرار دارد و ناظر ميليونها مردمى بوده و هست كه به گردش مىگردند! در اين نيمه شب از درهاى اطراف حرم، احرام پوشان چون موج رودخانه به سرعت سرازيرند. همين كه به حريم كعبه مىرسند گرداب متلاطمى تشكيل مىدهند و به سمت راست مىپيچند. به محاذات حجر اندكى توقف مىكنند و دستها براى اشاره به طرف ركن بلند مىشود؛ الله اكبر، حركت به سرعت شروع مىگردد:
أَاللهُمَّالْبَيْتُ بَيْتُكَ، وَالْعَبْدُِ عَبْدُِك، وٍَهذا هُوَ الْمَقامُ الْعائِذ بكَ مِنَالنّار.»
طواف
در طواف بايد مراقب بود كه شانۀ چپ، از محاذات خانه محرف نشود. در سمت حجر اسماعيل كه نيم دايرهاى را در سمت شمال ديوار كعبه تشكيل مىدهد، بايد مراقبت بيشتر باشد تا ناگهان به سمت جلو نرود و شانه از محاذات خارج نگردد. هر دوره (شوط) را بايد از مبدأ معيّن، مقابل حجر شروع نمود و به همانجا ختم كرد. تعيين علامت و ايستادن روى آن، با فشار جمعيت مشكل است ولى توجّه به طواف رسول اكرم در حال سوار بر شتر، كار را آسان مىكند. هفت شوط را تمام كرديم.
سعى بين صفا و مروه
خود را از ميان گرداب بيرون كشيده به سمت مقام ابراهيم راه افتاديم. جوان مطوّف براى ما جا باز كرد و سنگهاى معدنى قرار گرفته بود، به ما نشان داد تا روى آنها سجده كنيم.
بعد از نماز براى سعى بين صفا و مروه به راه افتاديم. جوان مطوف دو دست خود را به پشت ما گرفته و ما را به سرعت مىدواند. او عجله دارد كه اعمال ما تمام شود و به دستۀ ديگر برسد، ولى همين موجب خستگى و از پا درآمدن حاجيان است، به اين جهت او را مرخص كرديم و خود به راه افتاديم. در سعى سوم و چهارم من از پا درآمدم و خود را از ميان جمعيت بيرون آورده به منزل مطوف رساندم. رفقا پراكندهاند. اثاث را در محلى ريخته، بعضى براى پيدا كردن منزل در تلاشند، بعضى مشغول طواف و سعىاند.
گوشه بام، بهتر از بارگاه سلطانى!
منزل را بايد اهميت داد، محل ناراحت كه براى خوابيدن شب و شستشو، جا و وسيله نداشته باشد خطر جانى دارد و يكى از موجبات از دست رفتن مزاج و اضطراب قلب همين است، به اين جهت با رفقا قرار گذاشتهايم در انتخاب منزل دقت كنند و بىخوابى و خستگى ما را گيج و ناتوان كرده است. به نمايندۀ مطوف گفتم: گوشهاى را به ما نشان بده تا چشم برهم گذاريم، گفت شما را روى چشم جا مىدهم! كسى را فرستاد گوشهاى از بام طبقۀ دوم منزل را كه گرم و پر از غبار بود به ما نشان داد، پاها را دراز كرديم؛ چه نعمتهايى انسان در زندگى دارد كه متتوجه نيست و چشم دنبال چيزهاى ديگر است، چون از دست رفت ارزش آن به چشم مىآيد! اين گوشۀ بام از تختخواب راحت در بارگاه سلطانى براى ما پرارزشتر بود. همين كه اندكى به خواب رفتيم، سر و كلۀ هيولايى پيدا شد و با صداى خشن ما را بيدار كرد! چه مىخواهى؟ گفت: به من دستور دادهاند شما را با دو نفر اينجا راه بدهم و با شما سه نفرند اين يك نفر بايد پايين بيايد! هر چه ما و آن بيچاره التماس كرديم اثرى نكرد!
نفس صبح دميد و از جا برخاستيم، رفقا يك يك پيدا شدند. آقاى سرهنگ تا نزديك صبح در جستجوى منزل بود، به طرف منزلى كه پسنديده بود حركت كرديم، كوچههاى تنگ و پر از سنگ و زباله را به سمت بالا نفسزنان پيموديم تا به قلّه رسيديم. پلّههاى درب خانه را كه از سطح كوچه شروع مىشد گرفته قريب سى پله بالا رفتيم. خانهاى است چند طبقه، چند اتاق نظيف دارد، داراى انبار آب. ارتفاع آن طورى است كه روى بام آن شهر مكه و بيت و كوهها و درههاى اطراف و بيابانهاى دور پيداست. كرايۀ آن گران است؛ يك اتاق را كمتر از سيصد ريال نمىدهد، ولى جايى است مطلوب و براى ما ارزش دارد. واردين عموماً در همان نزديكىهاى مسجد و اطراف آن منزل مىكنند تا بيشتر مشرف شوند، به اين جهت خانهها پر از جمعيت، هوا متراكم و آب كمياب است. من كه آرزو داشتم وضع مكه و مقامات آن را از نزديك مشاهده كنم، از بالاى اين خانه و كوه مجاور آنكه «جبل تركى» نام دارد، تا اندازهاى به مقصود مىرسم. اثاث را به منزل آورديم. اتاق داراى پنجرههايى است كه به سمت شمال و مغرب باز مىشود.
اعمال عمره
پس از رفع خستگى و شستشو، براى اتمام عمره به طرف مسجدالحرام سرازير شديم. چون روز است و خستگى كمتر، بهتر توانستيم آداب را مراعات كنيم. دعاهايى كه وارد است از آغاز رسيدن به مسجد و در حال طواف خوانديم. گاهى با دستههاى طواف كننده همآهنگ مىشديم و گاهى ساكت و آرام با جمعيت در حركت بوديم. زن و مرد، سياه و سفيد همه با هم با يك لباس و در يك جهت در حركتند. هر دستهاى با مطوّفِ خود ذكرى مىگويند و لهجهاى دارند. نزديك ركن يمانى و حجرالأسود جمعيت فشرده مىشود. در اينجا غوغايى است! همه مىخواهند خود را به حجر برسانند. شرطهها بالاى سكو و اطراف ايستاده حجاج را مثل مجرمين با چوبهاى خيزران به شدت مىزنند. كسانى كه مثل ما نه قدرت فشار دارند و نه طاقت چوب خوردن، از دور متوجه حجر مىشوند. اينجا همه هم صدا «الله اكبر» مىگويند و رد مىشود.
نماز طواف را نزديك مقام ابراهيم انجام داهد به طرف بابالصفا رفتيم. بالاى پلههاى صفا بالا رفتيم. نيت كرده «الله اكبر» گفتيم. سعى شروع شد.
تمام قسمت بين صفا و مروه بازار و دكان است. از بعضى قسمتها عرض راه را بر سعى كنندگان قطع مىكنند. صداى اتومبيلها و عرّابههايى كه عاجزها را سعى مىدهد و دعاى سعى كنندگان، همه در هم پيچيده است. به يك قسمت مخصوص كه مىرسند حركت سريعتر مىشود و با وضع هروله پيش مىروند؛ مثل كسى كه براى دور كردن و ريختن آلودگىها، خود را حركت مىدهد، يا چون كسى كه از شوق به وجود و سرور آمده از خودبينى و خودگيرى خويشتن را رهانده و سنگهاى وقار موهوم را به دور مىريزد و سبك باز مجذوب جهت فوق گرديده، در حال پرش و جهش است، يا چون كسى كه ميان افكار مختلف و بيم و هراس است! آيا پذيرفته شده و با حال احرام و طواف به حريم قدس راه يافته؟ يا رانده و غير مقبول است؟ در كنار ديوار خانه و ساحت قدسش متحيّر و اميدوار رفت و آمد، مىكند. در نزديكى حريمش هيجان بيشتر و حركت سريعتر مىگردد:
«يا مَنْ لا يَخيبُ سائله و لاينفد نائله. . . ألّلهمَّ اظلنى فى ظلّ عرشك يومَ لا ظلَّ الاّ ظلّك. . . يا ربّ العفو يا مَنْ أمر بالعفور يا مَنْ هُوَِ أوْلى بالْعَفْو. . .»
سعى هم تمام شد، نيت تقصير نموده قدرى از موى روى چيديم و از احرام بيرون آمديم. ظهر نزديك و سنگ فرشها داغ شده است. بانگ «الله اكبر» از مركز شعاع توحيد برخاست و رشتۀ متصل طواف از هم گسيخت. رشتهها و دوائر نورانى نمازگزاران از نزديك كعبه و زير آفتاب تا زير سقفهاى اطراف بيت بسته و ناگهان همۀ صداها خاموش شد؛ نظم است و عظمت! نظام است و آزادى. چشمها به سمت كعبه، گوشها متوجه بانگ مؤذن و آهنگ تلاوت، دلها به سوى خداست. نفسها در سينهها حبس و سرها از جلال موقعيت به زير آمده، آيات سورۀ فاتحۀالكتاب با آهنگ شمرده و محكم به گوشها مىرسد. سوره كه تمامشد، آهنگ يكنواختِ «آمين» از كنار خانه تا محيط بيت، مثل موج پيش آمد و دو مرتبه به طرف ديوارهاى كعبه برگشت! ناگهان بيش از صد هزار سر، در مقابل عظمت خدا خم شد، پس از لحظهاى همه در پيشگاهش به خاك افتادند!
خروج از احرام ايجاد خوشى كرده، از هر درى سخنى است
نماز كه تمام شد به طرف خانه برگشتيم. اين مشاهدات و انجام عمره و بيرون آمده از احرام، ايجاد خوشى و نشاط نمود.
سخن از انارهاى شيرين و درشت و بىهستۀ طائف است. رفقا دانهاى يك ريال خريدهاند! با پول ايران دانهاى ٢۵ قران.
- خوردن اين انار اسراف است!
- انار، هم غذا است و هم خاصيت دوايى دارد.
- پول براى چيست؟
- يخ را چند خريدند؟
- كيلويى يك ريال.
- آه، كيلويى ٢۵ قران! يك كيلو يخ با دو مرتبه آب خوردن تمام مىشود! حالا خوب است ما پول آب نمىدهيم، والاّ آب را هم، ديگر حجاج، سلطى يك ريال مىخرند! مرحبا به حكومت سعودى! واقعاً تابع سنت و خلفاى راشدين است! از مهمانهاى خدا خوب پذيرايى مىكند.
اينها صحبتهايى بود كه ميان رفقا ردّ و بدل مىشد.
نگاهى به مسجدالحرام و شهر مكه با دوربين
بعد از ظهر كه قدرى هوا ملايم شد، دوربين را برداشته به پشت بام رفتيم. در اين محلّ بلند، مسجدالحرام و تمام شهر مكه و درّهها و كوهها اطراف نمايان است. شهر مكه در وسط درّه و رشته كوههايى است كه در مغرب و مشرق است و شهر در ميان اين درّه، از جنوب غربى به طرف شمال مىباشد. مسجدالحرام در وسط شهر و در دل وادى قرار گرفته است. از اطراف، سلسله كوهها مانند حصارهايى پشت سرهم، اطراف آن را احاطه نموده است اجمالاً معلوم است كه مقامات تاريخى اسلام و مواقف پيامبر اكرم و مسلمانان؛ مانند كوه ابوقبيس، غار حرا، غار ثور، شعب بنىهاشم و شعب على در ميان همين كوهها و در دامنههاى آن است كه با دوربين مىبينيم ولى موارد و خصوصيات آن را نمىشناسم.
اى كاش مىتوانستم چندى در اين سرزمين بمانم و وسيله و راهنمايى داشتم تا يك يك اين موارد تاريخى را از نزديك زيارت كنم؛ آنجا كه رسول اكرم در آغاز بعثت ايستاد و مردم را با صداى بلند خواند و دعوت خود را آشكار ساخت! آن خانههايى كه مسلمانان نهانى جمع مىشدند و آيات قرآن را مىشنيدند. خانۀ خديجه كجاست؟ خانۀ امّ هانى كه از آنجا به بيتالمقدس و آسمانها معراج نمود كجاست؟ غار حرا كه ماههاى رجب، شعبان و رمضان را تنها آنجا به سر مىبرد و اوّلين آيات به گوشش رسيد در قلّه و اطراف كدام يك از اين كوههاست؟
اين محلهاى پرارزش و تاريخى اسلام كه مسلمان هزاران درس توحيد و ايمان از آنجاها مىگيرد، پيش از زمان تسلّط اخوان سعودى، بناها و آثارى داشته و كسانى براى راهنمايى و كمك حجاج به اين مكانها آماده بودند ولى امروز آن آثار را خراب كردهاند و مىگويند رفتن به آن جاها را نيز قدغن نمودهاند! پس اگر هم بعد از ايام حج بتوانيم در مكه چندى توقف كنيم، دسترسى به اين آرزوها مشكل است!
از پشت بام به زير آمديم. در قمست غرب و شمال منزل ما، آخرين نقطۀ ارتفاع اين كوه است و در دو سمت اين كوه و دامنههاى آن، خانههاى كوچك سنگى است كه ديوارهاى كوتاهى دارد و مقابل اين خانهها، فضاهاى كوچكى است كه بزها و گوسفندها شب در آنجاها مىخوابند و روزها اين حيوانات ميان كوچهها آزاد مىگردند. اين بزها هم از آيات خلقتند؛ دست و پاى بلند، بدنهاى لاغر، موهاى ظريف و پستانهاى بزرگ مانند كيسه زير شكمشان آويزان و پر از شير است. كاغذ و كهنه مىخورند و بيشتر دو قلو و سه قلو مىزايند! ديدن اين بزها دعاى ابراهيم خليل را به ياد مىآورد، كه هنگام بناى بيت، نگران خوراك و روزى ساكنين اين سرزمين و پاسداران اين خانه بود و مىگفت:
«وَارزُقْ أَهْلَهُ مِنَ الثَّمَراتِ. . .»
گويا اين بزهاى پربركت، از موارد اجابت دعاى ابراهيماند!
اين خانههاى كوچك و ساده، نمونۀ خانههاى قبل از اسلام و هنگام ظهور اسلام است؛ خانههايى كه اجداد رسول اكرم٩ و آن حضرت منزل داشته، شبيه به همين خانهها بوده است!
ولى اطراف مسجدالحرام و قمستهاى مركزى شهر مكه، خانهها چندين طبقه ا ست كه از سنگهاى الوان ساخته شده و مانند برجى از ميان كوهها سربرآورده و عموماً از برق و آب بىبهرهاند!
از منزل بيرون آمديم و چند قدمى كه به سمت گردنه رفتيم، به خانههاى ساده، كه از نمونههاى سابق است، مشرف شديم. بالاى گردنه رسيديم. كوهها و بناهاى آن طرف نمايان است. اهالى اين قسمت هم گويا باديگر اهالى مكه فرق دارند؛ خلق قناعت و عفت از گفتار و كردارشان نمايان است. به حجاج احترام مىگذارند و اهل توقع نيستند. دوربين به دست ما بود و اطراف را تماشا مىكرديم. به رفقا مىگفتم مراقب باشيد كه مأموران حكومت متوجه نشوند. مبادا گمان كنند مشغول عكسبردارى هستيم و با به عنوان «بدعت» متعرض شوند.
عدهاى از اطفال و جوانها جمع شدهاند كه با دوربين اطراف را تماشا كنند؛ از هر كدام نام كوهها و مكانها را مىپرسيم، درست نمىدانند. پيرمرد قوى هيكلى رسيد كه از او پرسيدم. گفت: اين كوه كه اينك ما بالاى آن ايستادهايم و در شمال غرب مكه است، «جبل تركى» نام دارد و مقابل ما، طرف جنوب شرق، كوه ابوقبيس است؛ همانجاست كه رسول اكرم ميان اهل مكه بانگ داد:
«واصَباحاً» ، صبحگاهان مردم مكه از اين اعلام خطر به سوى كوه روانه شدند تا بنگرند چه پيش آمده، كه محمد٩ را بالاى كوه ايستاده ديدند. چون جمع شدند، پرسيد:
«مرا مىشناسيد؟ سابقه من ميان شما چگونه بوده؟»
همه وى را ستودند. فرمود:
«اگر به شما خطرى را اعلام مىكردم از من باور داشتيد؟ اينك بدانيد من از جانب خدا شما را به عذابى كه در پيش داريد بيم دهندهام؛ چنانكه مىخوابيد مىميريد و چنانكه بيدار مىشويدبرانگيخته خواهيد شد.»
غار حرا، معبد بزرگ
طرف شمالى مكه، دنبالۀ كوهى كه بالاى آن ايستادهايم، كوه نسبتاً بلندى است كه در محل مرتفع و مسطح آن آثار بنا و لولههاى دو عرّاده توپ ديده مىشود. پيرمرد مىخواست كوه حرا يا جبل نور را به ما نشان دهد. ما متوجه اين محل بوديم. معلوم شد اين توپها مقابل قصر سلطنتى است.
آنگاه در شمال اين محل كوهى را نشان داد كه مانن برج مخروطى - جدا از سلسله كوههاى ديگر قرار گرفته و - بر همۀ كوهها مسلّط است؛ آن كوه حرا و جبل نور است. در قله كوه نور آثار بنا ديده مىشد. در زمان سابق حجاج براى زيارت اين محل مىرفتند به اين جهت محل آسايش يا قهوهخانه مانندى بالاى آن بوده و راه رفتن بالاى آن هم بهتر بوده است.
كسانى كه به آنجا رفته و مطلع بودند، مىگفتند فعلاً عبور سخت و در ميان سنگستانهاى درشت و سياه است. بالاى قلّه محلّى است كه زيادى رفت و آمد آنجا را آماده و صاف نموده است. در ميان سنگها محل جمع شدن آب باران است كه زائران از آن استفاده مىكردند. چند متر بالاتر از اين محل، در ميان سنگها و سينۀقلّه، غار حرا قرار گرفته است. يك نفر به زحمت در ميان آن مىگنجد. در ارتفاع اين كوه و محل غار، كوهها و بيابان تا چشم كار مىكند نمايان است و محل مهيب و موحشى است.
با عشق و علاقهاى مىخواهم به وسيلۀ دوربين و پس و پيش نمودن درجات آن، خود را به قلّۀ اين كوه نزديك كنم. دلم مىخواهد پر درآورم و به قلّۀ آن پرواز كنم و در ميان غار، كه مانند آشيانۀ عقاب بالاى آن كوه قرار گرفته منزل گيرم!
محمد (ص) را مىنگرم كه سفرۀ نانى برداشته و از دامنههاى شرقى مكّه (مقابل منزلگاه ما) كه شعب ابوطالب و خانۀ خديجه است، به راه افتاده، ساكت و آرام رازى در دل دارد كه هيچ كس با آن محرم نيست. با نظر دقيق به اين كوههاى عبوس و سنگهاى سياه مىنگرد تا دامنۀ اين كوه مىرسد و به طرف قلّه بالا مىرود. سنگهاى صاف و لغزان و سختى راه، در وى اثرى ندارد. از وحوش و حشرات نمىهراسد، تنهايى خاطرش را مضطرب نمىكند! خود را از غوغاى جمعيت و اضطراب خيالات و اوهام رهانده، خلق را با معبودها و آرزوهايشان پشت سر گذارده است؛ مانند مرغ رميده، در آشيانۀ بلند اين كوه منزل گزيده و از دنيا به چند قرص نان و چند جرعه آبى كه از باران در خلال سنگها جمع شده اكتفا مىكند.
اين غار مدرسۀ عالى و معبد بزرگ اوست. در روز هنگام تابش آفتاب، در سايۀ غار آرام مىگيرد.
چشمها را بر هم مىگذارد و به ديوارهاى غار تكيه مىدهد. به رازهاى قلب و صوت ضمير خود و آهنگ موزون طبيعت گوش مىدهد.
نالههاى خلق مظلوم جهان و نعرۀ خودخواهان را مىشنود.
شعلههاى آتش و ستونهاى دود را بالاى شهرها و مراكز تمدن دنيا مىنگرد!
چون آفتاب به سمت مغرب برگشت و سايۀ كوهها و سنگها امتداد يافت، از ميان غار بيرون مىآيد و چشمان سياهش به هر سمت دور مىزند. كمكم در سرتاسر افق، ستارگان از زير پرده نمايان مىشوند و خاطرش را از دنيا و جاذبههاى آن بالا مىبرند.
خود را در وسط عالم نور و تجليات آن مىنگرند افواج ستارگان ريز و درشت با رنگهاى مختلف و صفوف منظم از افق سربرمىآورند.
در مقابل چشم نافذ او، سراسر جهان كتاب بزرگى است كه صفحات مختلف آن را سرانگشت قدرت ورق مىزند. به خطوط و حروف آن مأنوس است و مقصد و مطالب نويسنده را از خلال سطور نور مىخواند!
قلب پاك محمد(ص) چون درياى صاف و شفاف است كه تمام موجودات و باطن و ظاهر آن، آن طور كه هست، در آن منعكس مىشود! اين شخصيت مستعد، قلب و فكر خود را از صداهاى خارج و ارتعاش شهوات داخل ضبط نموده تا امواج خالص كون و هستى و صداى خالق آن را واضح بشنود. در اين رياضت و تفكر خالصترين عبادت را انجام مىدهد. چه، روح عبادت، نيت و توجه و خلوص است. كمكم صداهايى در خواب و بيدارى از دور و نزديك به گوشش مىرسد. آهنگ جرسى در ميان فضاى غار مىپيچد. خطوط نور چون فلق صبح در برابر چشمش مىآيد؛ مانند خوانندهاى كه كلمات و حروف و كاغذ و كتاب از مقابل چشمش محو شده، روح و فكر و صفات نويسنده را مىنگرد و آٍهنگ صوت او به گوشش مىرسد.
در اين غار، در مقابل چشم محمد(ص) از پشت پرده، نظامات عالم حكمت و صفات و اسماءحق تجلّى مىكند، آنگاه سراسر حكمت و قدرت حق در كتاب بزرگ خلقت و كتاب كوچك و جمع انسان، در پنج جمله و عبارت خلاصه شد و به صورت وحى از زبان فرشتۀ علم در فضاى روح پاكش منعكس گرديد و از آنجا در فضاى آرام غار پيچيد:
يا محمّد اقرأ. اين صوت از هر جهت به گوشش مىرسد! و به هر طرف او را متوجه نموده! حال با بهت و اضطراب مىگويد:
«ما اَقْرَأ؟ ما أنا بقارء؟» چه بخوانم من كه درس نخواندهام؟ باز صوت تكرار مىشود:
(اقْرَأْ بِاسْمِ رَبِّكَ الَّذِى* خَلَقَ خَلَقَ الإِْنْسانَ مِنْ عَلَقٍ * اقْرَأْ وَ رَبُّكَ الأَْكْرَمُ * الَّذِى عَلَّمَ بِالْقَلَمِ * عَلَّمَ الإِْنْسانَ ما لَمْ يَعْلَمْ)
بخوان به نام پروردگارت كه آفريد. انسان را از عَلَق آفريد. بخوان، و پروردگار تو كريمترين [ كريمان ] است. همان كس كه به وسيله قلم آموخت. آنچه را كه انسان نمىدانست [ بتدريج به او] آموخت.
در اين جملات، اسرار خلقت و اهميت قلم به او گوشزد شد و وظيفه و روش كار و دعوتش بيان گرديد، از غار سرازير شد. بدنش مىلرزد. عرق از پيشانيش مىريزد. خود را به خانه رساند، گفت مرا بپوشانيد. دثار بر سر كشيد و خفت! آهنگ آن كلمات موزون و محكم در گوشش بود كه باز همان آهنگ با عبارات ديگر به گوشش رسيد:
(يا أَيُّهَا الْمُدَّثِّرُ* قُمْ فَأَنْذِرْ. . . .) (يا أَيُّهَا الْمُزَّمِّلُ. . .)
خواند مزمل نبى را زان سبب
از اين قلّۀ كوه، قيام شروع شد؛ قيام ايمانى و علمى و قيام فكرى و قلمى. عرب قيام كرد. شرق و غرب قيام كرد. موج ايمان و علم پيش رفت. غبار شرك و جهل را از روى افكار ملل پراكنده ساخت. همه را برپاداشت و استعدادها به كار افتاد. اروپاى تاريك هم روش شد. نور علم دو مرتبه از آنجا به دنيا منعكس گرديد! شعاعهاى ايمان و علم از اين كوه به دنياى تارك تابيد! اين موج از دل اين غار برخاست! حقا كوه نور است! گرچه ظاهر آن سياه و عبوس است.
چه خوب بود بالاى اين كوه دستگاه فرستندهاى بود و پيش از آن كه آيات قرآن از راديوهاى كشورها پخش شود از اينجا پخش مىشد و در هر سال روز مبعث كه روز قيام و نورباران است، آيات نخستين قرآن از اينجا به گوش دنيا مىرسيد! اين كوه نخستين برج موجگير بود و قلب و دستگاه فكرى رسول اكرم از اينجا امواج الهام و صوت فرشتگان را گرفت و به دنيا منعكس كرد.
هر نقطهاى از اين سرزمين خاطرهاى برمىانگيزد
نزديك غروب است و دل درّهها و دامنۀكوهها تاريك شده، اشعۀ آفتاب از كنارههاى دور افق و از روى تخت سنگهاى سياه و براق كوهها، كمكم دامن زرين خود را جمع مىكند. چشم را به هر سو كه مىگردانم، خاطراتى را برمىانگيزد! اين خاطرات چشم را در جهت مخصوصى متوقف و پا را از حركت باز مىدارد.
گوشۀ مسجدالحرام از ميان شهر از يكسو به چشم مىآيد. سمت مشرق، شعاب و درّههايى است كه خانههاى بنىهاشم و شعب ابوطالب يا شعب على كه دو سال مسلمانان در آن حبس بودند و دو يا سه روز به اطفال معصوم و زنان شيرده غذا نمىرسيد در آنجاها بوده!
غار ثور كه جاى اختفاى رسول خدا و محل هجرت و مبدأتحوّل تاريخ است، در ميان زنجيره و شكاف كوههايى است كه رشتههاى آن به طرف جنوب غرب مكه ممتد است.
باز هم از مسجدالحرام
رفقا مىگويند هوا تاريك است برگرديم، مىخواهيم به طرف مسجدالحرام سرازير شويم ولى با كوچههاى پرپيچ و خم و تاريك و گرمى هوا و زيادى سنگلاخ و كثافات، مراجعت مشكل است! وارد منزل شديم. فرش و رختخواب و غذا و آب را با همت رفقا برداشته خود را به پشت بام بلند منزل رسانديم. سراسر بيابان و كوهها را دامن ظلمت پوشانده، فقط وسط درّۀ مكه نورباران است، چون عموم خانههاى مكه چراغ برق ندارد. مسجدالحرام و اطراف آن، شبها در پرتور نور برقها بهتر ديده مىشود. بانگ مؤذن از قلب مسجد برخاست و در ميان كوه و وادى پيچيد؛ الله اكبر، الله اكبر! با اذانهاى فارسى و اردبيلى خيلى فرق دارد. لهجۀ قوى و خالص عربى به ياد مىآورد نخستين اذان را كه از بالاى بام اين مسجد، از حنجرۀ بلال خارج شد و روحيۀمقاومت كفار و بتپرستها و بتتراشها را از ميان برد. اين بانگ ضربهاى بود كه بر بتها و عقايد باطل آنها وارد آمد و اين ندا، در دنيا هر چه پيش رفت و به هر جا رسيد، بتها را واژگون كرد و بتپرستى را درهم شكست!
در اينجا آسمان نزديك مىنمايد و ستارگان از هر جا فروزندهترند، به نظر مىِرسد به اين نقطۀ زمين، توجه مخصوصى دارند. در اين قمست از زمين، همآهنگى خاصى ميان آسمانيان و زمينيان وجود دارد؛ سياحان افلاك با لباسهاى يكرنگ نور! دامنكشان، دسته دسته از كنار افق ظاهر مىشوند و براى طواف به گرد مركز هستى، در افق ديگر پنهان مىگردند. طواف كنندگان با لباس يك رنگ احرام، از گوشه مسجدالحرام ظاهر مىشوند. در مركز رمز توحيد، در گوشۀ مسجدالحرام ظاهر مىشوند. در مركز توحيد، در گوشۀ ديگر از چشم نهان مىشوند. . .
در بالاى بام، گاه به آسمان مىنگريم و گاه به زمين. گاهى هم متوجه حركات متناقض و بىمركز مردم دنيا هستيم! دلم مىخواهد بيايند و اين انعكاس آسمان و جهان بزرگ را در زمين و هماهنگى موجودات ريز زمينى را با آسمان بزرگ بنگرند! آنها كه دربارۀاين طواف و سعى گيجند، دربارۀسعى و طواف آسمانيان گيجترند:
نمىپرسى ز سياحان افلاك
ما هم روى به مسجدالحرام آورده و تكبير نماز گفته با طواف كنندگان زمين و آسمان هماهنگ شديم. نماز هم صورت ديگر طواف است كه از تكبيرۀالاحرام شروع مىشود و به سلام و تسليم ختم مىگردد؛ نقل و احتياجات بدن، ما را مثل هميشه به سوى ديگر متوجه ساخت و پردهاى روى اين عالم نورانى كشاند؛ كته دم كشيده؟ آب قورى جوش آمده؟ آب و يخ به اندازۀ كافى داريم؟ ! و بعد از خوردن، سنگينى و خواب!
اذان مسجدالحرام تار گوش را به حركت آورد و به طلوع صبح و تجديد حيات بشارت مىداد. از خواب برخاسته به آسمان و زمين و بالا و پايين مىنگريم. همان وضع و هماهنگى ادامه دارد. ستارگان در مسير خود، و طواف كنندگان در مدارخودند! نماز خوانديم، آفتاب بالا آمد و براى زيارت و طواف به سوى مسجدالحرام سرازير شديم. خانهها و قهوهخانهها و كوچهها پر از جمعيت است، اين روزها پرجميعتترين روزهاى مكه است. به زحمت از كوچهها مىتوان عبور كرد. غوغاى حجاج و برق ماشينها سراسر شهر و خلال كوه و دره را پر كرده است. نزديكى درهاى مسجدالحرام، فشار جمعيت وارد و خارج، عبور را بسيار مشكل ساخته. مدتى طول كشيد تا وارد مسجد شديم. چهار سمت مسجد ايوان بلندپايه است كه بر ستونهاى سنگى سفيد قرار دارد. وسط فضاى باز است. از ايوانها تا نزديك كعبه و محل طواف، راهها سنگ فرش است و در فاصلۀ ميان اين راهها، باغچه مانندهايى است كه از ريگهاى الوان فرش شده، همين كه آفتاب قدرى بالا آمد، عبور از اين قسمتها با پاى برهنه مشكل و تماشايى است! با نوك پنجه و پاشنۀ پا و جست خيز بايد خود را به دايرۀ طواف رساند. زمينِدايرۀ طواف و نزديك بيت، چون پيوسته پر از جمعيت است زياد داغ نمىشود.
در گوشهاى از قسمت سايۀ ايوان، به زحمت جايى پيدا كرديم تا قدرى استراحت كنيم. از درهاى اطراف مسجد سيل جمعيت سرازير است؛ زن و مرد، پير و جوان، سياه براق، و سفيد شفاف. . .
چشمها به سوى كعبه و دستها به طرف آسمان و دلها پر از خشوع و ايمان است. در ميان جمعيت تختههاى حامل بيمارها كه روى دوش و سر حمالها حمل مىشوند ديده مىشود. بعضى با چهرۀ زرد و اندام لاغر و مأيوس از زندگى بالاى تخته نشستهاند، و چشمان كم نور خود را به سوى آسمان و خانۀخدا مىگردانند. بعضى خفته و مشرف به موتند. بعضى يكسره چشم از دنيا و اميد به رحمت خدا بسته، جنازهاش را طواف مىدهند. خواجههاى حرم با قدهاى بلند و عمامه و لباسهاى سفيد و گونههاى پرگوشت چروكدار و بىمو، با وقار مخصوصى جاروبها به دست دارند و مراقب نظافت مسجدند. كثرت جمعيت اعراب بيابانى و حجاج آفريقايى و جاوهاى كه بىاعتناى به نظافتند، كار نظافت را مشكل ساخته است. اطراف مسجدالحرام هم وسائلِآب و طهارت آنطور كه بايد فراهم نيست!
اين چهار ديوار كه با سنگهاى سياه بالا آمده، و قسمت بالاى آن را پردهاى پوشانده است، خانۀ خداست! خانهاى است كه به دست ابراهيم و اسماعيل ساخته شد و چهل قرن از تاريخ بناى آن مىگذرد! همۀ دستگاهها و بنيانها مثل برف در مقابل حوادث تاريخ ذوب شده، اين بنا چون كوهِاستوارى باقى است!
آن روز در ميان اين دره جز اين بنا نبود و سالها گذشت تا آنكه خانهها ساخته شد و شهرى پديد آمد، چند بار پيش از اسلام و بعد از آن ديوارهاى آن خراب و بار ديگر ساخته شده ولى بنيان همان بنيان ابراهيم است. روزگارها گذشت تا آثار جاهليت و شرك، اين خانه را آلوده ساخت و بتهايى كه صورت اوهام بود در اطراف آن و ميان بيت نصب شد اما سرانجام حقيقتى درخشيد و اوهام را زايل و نابود ساخت.
سال فتح مكه است. مكه فتح شده، محمد٩ بر شتو قصواءسوار است سربازان خداپرست و مؤمنش اطرافش را چون هاله گرفتهاند. صناديد قريش و سران حجاز با شكست و سرافكندگى پشت سر حركت مىكنند. رسول خدا هفت بار طواف نمود، آنگاه كليد را از عثمان بن طلحه گرفت. مردم مقابل درب كعبه جمع شدهاند. درب كعبه را كه از زمين مرتفع است گشود و وارد بيت شد. بتها را با اشارۀ «جاءَ الحقُّ وَ زَهَقَ الباطل» (اسراء: 81) سرنگون ساخت و صورتها را پاك كرد. آمد مقابل درب ايستاد. اهل مكه همه سرافكنده و هراسانند، تا درباۀ آنها چه فرمان دهد!
فرمود: چه انتظار داريد؟
با فروتنى و عجز گفتند: برادر بزرگوار و برادرزادۀ بزرگوار مايى! جز خير انتظار نداريم.
فرمود: همان كه يوسف به برادرش گفت به شما مىگويم:
برويد، انتم الطلقاء؛ شما آزاديد!
هراسها از ميان رفت. چهرهها باز شد. تبسّم بر لبها نشست؛ اين محمد است كه پس از بيست سال زد و خورد بر ما دست يافت، همه را آزاد كرد! آنگاه خطبهاى خواند و آيۀ شريفۀ (يا أَيُّهَا النَّاسُ إِنَّا خَلَقْناكُمْ. . . إِنَّ أَكْرَمَكُمْ عِنْدَ اللَّهِ أَتْقاكُمْ. . .) را تلاوت كرد و فرمود:
افتخارات همه از بين رفت، لا فَخْرَ لِعَرَبِىٍّ عَلى عَجَمِىّ وَ لا لِعَجَمِىٍّ عَلى عَرَبىِّ الاّ بِالتّقْوى تمام افتخارات و خونها و اموال جاهليت زير قدم من. . . . !
ما هم كه امروز از نقاط مختلف آمدهايم و همه يكرنگ شدهايم، به حكم همان محمد٩ است كه آن روز در اينجا اين سخنان را ايراد فرمود!
حجرالأسود، دست راست خدا براى بيعت
متوجه جمعيت انبوه شدم كه در ميان آفتاب با شور و عشق، اطراف خانه مىگردند و تضرّع مىكنند: چشمهاى واردين و طواف كنندگان به يك نقطه بيشتر متوجه است و اجتماع و شور در آنجا افزون است. آن نقطه ركنى است كه حجرالاسود در آن است.
اين سنگ سياه كه متلاشى شده و شايد پنجاه تكه است و به وسيلۀ فلز به هم چسبيده و در ميان قاب نقره در ركن قرار گرفته، چه اقبال بلندى داشته! در هر سال هزارها نفر بايد يا آن را ببوسند يا با آن مصافحه كنند!
از زمان ابراهيم كه آن را نصب نموده، همين طور مورد احترام و تعظيم است. قبائل و سران عرب و قريش پس از خرابى بيت و تجديد بناى آن، براى نصب اين سنگ نزديك بود كه شمشيرها بكشند و خون يكديگر را بريزند تا افتخار نصب آن را ببرند! عقلاى قوم گفتند: نخستين كسى كه وارد بيت شد حَكَم باشد و نخستين وارد، محمد٩ جوان نورس بود. چون حكميت از او خواستند عبا از دوش خود برداشت و سنگ را در ميان آن نهاد و فرمود نمايندگان قبائل گوشههاى عبا را بردارند! چون نزديك به ركن رسيد، خود سنگ را از ميان عبا برداشت و در محل نصب نمود!
اين ارزش و احترام براى آن است كه از بهشت فرود آمده؟
سنگى است كه ابراهيم بالاى آن ايستاده؟
آدم از بهشت در بيابان هند بالاى آن فرود آمده؟
گوهر درخشانى بوده كه دست گناهكاران و آلودگان، سياهش نموده؟
فهم اين سخنان مشكل است! نه ابراهيم بر يك سنگ مخصوص ايستاده، نه آدم بر يكى فرود آمده و سنگ درخشان هم فراوان، و آمدن از بهشت چسان است؟ !
سخن محكم و رأى قاطع همان است كه در احاديث صحيح آمده:
«استلموا الرّكنَفانَّهُ يَمينُ الله فى خَلْقِهِ»
همانطور كه خانه رمز حق و طواف تغيير محور حيات است، اين سنگ دست راست خدا براى بيعت با حق و وفاى به عهد مىباشد. ركن مَفصل ميان گذشته و آيندۀ زندگى است. اينجا براى انسان مادى، محل تعهد براى خداى بزرگ است كه به اين صورت قرار داده شده؛ سنگى نصب گرديده كه فاقد ارزش مادى و نمونۀحق و تعبد مطلق باشد تا هيچ هوسى را برنينگيزد، فقط توجه به خدا بر گردد و از اينجا محور حيات بگردد و طواف شروع شود؛ از هوسها و شهوات روگرداندن، همان به خداى رو آوردن است (فَأَيْنَما تُوَلُّوا فَثَمَّ وَجْهُ اللَّه) (بقره: ١١۵)
بسكه هست از همه سو وز همه رو راه به توبه تو برگردد اگر راهروى برگردد
طواف از همينجا شروع مىشود. كشش جاذبۀ شهوات و تصميم به دفن آن و تقويت جاذبۀ حق، حركت طواف را ايجاد مىكند. چنانكه دو قدرت جاذبه و دافعه مدارات بزرگ را پديد آورده!
فرمودهاند: دست خداست با آن مصافحه كن، اگر توانستى ببوس، اگر نتوانستى به آن دست رسان، و اگر نتوانستى به سوى آن اشاره كن و بگو:
«أمانَتى أدّيتُها وَ ميثاقى تَعاهَدْتُهُ لِيَشْهَدَ لى بِالمُؤافات. . .»
ما هم كه در سايۀ ايوان مسجد نشسته و به هزاران طواف كننده مىنگريم، مىخواهيم برويم و تجديد عهد با دست خدا كنيم و در زمرۀ طائفان قرار گيريم. آفتاب سوزان از بالاى سر، و سنگها و شنهاى داغ از زير پا تصميم را سست مىنمايد و وظيفه را سخت مىنماياند. انسان با هر وظيفۀ كوچك و بزرگ كه روبهرو شود، چنين مشكلاتى در سر راه خودنمايى مىكند ولى با تصميم چند قدم كه پيش رفت، مىنگرد كه بيشتر نمايش وهم و شيطان بوده! رفقا برخيزيد تا تجديد عهد نماييم و به منزل برگرديم:
چند قدمى كه نزديك رفتيم، بدن با تابش آفتاب خو گرفت و پا با سنگهاى داغ آشنا شد! خود را به حجرالأسود نزديم كرديم و در دايرۀ طواف درآمديم. پس از آن به مقام ابراهيم نزديك شديم؛ (وَ اتَّخِذُوا مِنْ مَقامِ إِبْراهِيمَ مُصَلًّى) اينجا محلى است كه ابراهيم براى خدا قيام كرد و ما هم با قيام نماز از آن قائم پيروى مىنماييم.
سعى و هروله
آنگاه از طرف بابالصفا كه راه طرف منزل است، خارج شديم، چون خود سرگرم سعى نيستيم وضع عمومى سعى كنندگان بيشتر جالب است. در اوائل، محل سعى فضايى از هر طرف باز بوده ولى فعلاً دكانها از دو سمت آن را تنگ نموده و از بالا هم بيشتر آن پوشيده شده و اين از مهمترين خدمات ملك به مكه است از زمان تسلّط بر حجاز؛ چنانكه در بالاى سر پوشيده، با آب و تاب تذكر داده شده!
در اين قسمت از اعمال حج تزاحم زيادتر است، چون پيوسته در دو جهت متقابل در رفت و آمدند. در هر حال عموم حجاج متوجهند كه در اعمال، مزاحم يكديگر نباشند، ولى از اعراب نجدى و بدوى بايد حريم گرفت، دسته جمعى با سرعت حركت مىكنند و هماهنگ مىگويند:
رَبِّ اِغْفِرْ، اِنْ لَمْ تَغْفر مَنْ ذاتَغْفر
«خدايا! بيامرز، اگر ما را نيامرزى پس چه كسى را مىآمرزى!»
در چهره و حركات همه خشوع ايمان هويدا و زبانها به ذكر خدا و طلب مغفرت گوياست:
رَبَّنا آتِنا فِى الدُّنْيا حَسَنَۀً. . . .» (بقره:٢٠١)
چون مقابل مناره و علامت مخصوص مىرسند، پاها را سريعتر برمىدارند و بدن را سبكتر حركت مىدهند تا به حدّ ديگر برسند؟ خوب محسوس است كه اشخاص تمام تار و پودى كه از عادات و خودپسندىها به خود تنيدهاند و خود را در آن گم كردهاند، در اين حال گسيخته مىشود و آنچه به خود بستهاند، در اين حركات در حال جدا شدن است. اين خانه تكانى خانۀدل و درون است تا آنچه ازگرد و غبار دنيا و آمال و رنگهاى آن در داخل نفس وارد شده زايل گردد؛ گرچه از سرحدّ حريم ميقات، كلاه و عمامۀ افتخارات و لباس امتيازات زايل شده، ولى از آنجا كه اين شعارها و امتيازات به تدريج ضميمۀ فكر شده، شخص در هر حال، در خواب و بيدارى، در برهنگى و پوشش خود را با آن مىنگرد و اين عوارض جزء ذات شده است.
آن مرد سياسى و اقتصادى و روحانى، در هر حال كه هست و به هر جا كه مىرود، امتيازات و علاقهها و بند و بيلها و شعارهايى را كه به خود بسته، با خود مىبرد.
آن كس كه خود را در لباس و نشان سياستمدارى درآورده و خود را محور اجتماع مىپندارد، آن افسرى كه در پاگون و نشان غرق شده، آن تاجرى كه تجارتخانه و بانك و اعتبارات و ثروت را با شخصيت خود حمل مىكند، آن روحانى كه با لباس گشاد حركات آهسته، خود را مظهر كامل دين و نمايندۀ تامالاختيار خدا و انبيا مىداند! و. . . چون لباس و كلاه، كه نمايندۀ شغل و امتياز است، از او گرفته شد تا حدّى به ذات خود و حقوق خلق و خالق پى مىبرد و چشمش باز مىشود ولى چون اين عوارض به تدريج ضميمه با روح گرديده، محتاج به تكان شديدتر است تا اين قالبها خُرد شود و بينى تجبّر و تكبر ساييده گردد؛ قال السعى مذلّۀ للجبابرۀ
عَن اَبى بصير قال سَمعتُ اباعبدالله(ع) يقول:
«ما مِن بُقعَۀٍ أَحَبُّ الَى الله من السَّعْى لأنّه يُذَلُّ فيها كُلُّ جَبّار.»
در اين حريم خانۀخدا، محسوس است كه تكبرها و غرورها مىريزد، كسانى كه عمرى به گوشۀ كفش و كجى و راستى كلاه خود توجه داشتند، در خيابان و بازار و در محل انظار چند قدمى ممكن نبود بدوند يا سبكبار بجهند، در ايجا سر از پا نمىشناسند. سروپاى برهنه، ژوليده، غبارآلوده، گاه آهسته و باوقار، گاه به سرعت و سبكبار راه مىروند و مىدوند، حقيقتاً سعى است! و بدون سعى، عبوديت نيست و بدون عبوديت هيچ تحوّلى روى نخواهد داد:
سعى نابرده در اين راه به جايى نرسى
گويا اعمال حج و مره هر يك مقدمه براى ديگرى و آن ديگر مكمل پيشين است.
احرام، چشم را به حقوق خل و خالق تا حدّى باز مىنمايد و متوجه عهود خداى مىسازد.
استلام حجر، تعهد و تصميم است.
طواف، تغيير اراده ازخود به خدا و انجام عهود است.
نماز در مقام ابراهيم، چون ابراهيم براى قيام به وظايف است.
سعى، درهم شكستن و ريختن تمام عوارض و خودبندىها و سرعت گرفتن در انجام وظايف است:
چگونه طوف كنم در فضاى عالم قدسكه در سراچه تركيب تخته بند تنم!
آثار مناسك حج به حسب استعداد افراد است
اين شبهه در خاطرها مىآيد كه: نه اين نتايج در عموم حجاج محسوس است و نه اين اسرار مورد توجه! چنان كه اشاره شد، اگر اين اسرار مورد توجه باشد، روح تعبّد ضعيف مىشود، و آنچه منظور است تعبّد است.
از هزارها مؤسسۀ علمى و تشكيلات تربيتى و تأسيس بوستانها و زحمات باغچهبان، مگر چند مرد علم و هنر و چند گل زيبا به دست مىآيد؟ ولى همان اندك، زياد و پرارزش است. خسران آنگاه است كه نتيجه صفر باشد! اين اعمال و مناسك حج كم و بيش هر كس را تغيير مىدهد و آثار آن به حسب استعداد نفوس باقى مىماند. آنچه آثار خير و ايمان و صلاح و تقوا و خداپرستى و خدمت مشاهده مىشود، از ثمرات آن است. در اين ميان ممكن است در نفوسى اثر آن ناچيز باشد يا به عكس نتيجه بخشد؛ (وَ لا يَزِيدُ الظَّالِمِينَ إِلاَّ خَساراً) .
گر از برج معنا بود سير او
قال(ص): «اِنَّ الحَاجّ يعُودُ كَيَوم وَلَدَتهُ اُمُّهُ وَيَعُودُ مَغْفوراً لَهُ» .
با آنكه دست قدرت علم، مواد و عناصر تركيبات تكوينى را تجزيه نموده و مقدار و آثار هر عنصرى را به دست آورده، از فهم اسرار تركيب و حيات و آثار آن همى عاجز است! اسرار و آثار تركيبات تشريعى، مثل تكوينى، آنطور كه هست، در دسترس فكر انسان قرار نگرفته است. هر چه در اين اسرار اين تركيب اجتماعى حج بينديشيم به عمق آن نمىرسيم! چيست آن نيرويى كه اين مردم و عناصر مختلف را با هم تركيب نموده و چه آثار و خواصى از اين تركيب ظاهر مىشود و اين حركات طواف و سعى تا چه حدّ روح اجتماع و فرد را براى هميشه پيش مىبرد، از حوصلۀ فكر و چشمانداز عقل ما بيرون است.
هوا گرم، راه دور و فكر خسته است، بايد به منزل برگرديم. از ميان جمعيت سعى كنندگان بيرون آمديم و عرقريزان به طرف منزل مىرويم.
خاطرات دو مسجد؛ جنّ و رايه
عصر است، درّۀ مكه را سايه گرفته، اندكى هوا ملايم شده است. از آثار كوه و دشت اسرارآميز مكه آنچه در دسترس است و مىتوان به سهولت و از نزديك مشاهده نمود، قبرستان تاريخى مكه است كه به نامهاى مختلف اسم برده مىشود؛ قبرستان قريش، ابوطالب، بنىهاشم، المعلاۀ. به طرف شمال شرقى مكه به راه افتاديم. از كوچههاى سراشيب و پرجمعيت گذشتيم تا به خيابانهاى مسطح و باز وسط وادى رسيديم. در طرف غرب خيابان به مسجدى رسيديم كه مردم براى نماز و وضو در آن رفت و آمد داشتند. ساختمان آن چهار ديوار ساده و سرپوشيدۀ مختصرى است كه بر ستونهايى قرار گرفته و محلى براى وضو و تطهير دارد. فرش آن چند قطعه حصير است. اين سادگى در تمام مساجد حجاز ديده مىشود. در نزديكى آن نيز يك مسجد ديگر مانند همين است. بودن اين دو مسجد در نزديكى مسجدالحرام موجب تعّجب است! براى چه ساخته شده؟ نام آن بيشتر موجب تعجب شده؛ «مسجد الجن!» يعنى چه؟ بعد معلوم شد اين مسجد و مسجد نزديك آن كه به نام «مسجد الرايه» است، براى تذكر دو امر تاريخى است:
مسجدالجن در محلى بنا گرديده كه سورۀجنّ در آن نازل شده.
و مسجدالرّايه در موضعى است كه پرچم رسول اكرم هنگام فتح مكه در آن نصب گرديده است.
گويا سورۀ جن در موضع مسجد جن نازل شده، آنگاه كه پيامبر خدا از سفر جانگداز از طائف برمىگشت وقتى ابوطالب و خديجه چشم از دنيا پوشيدند و عدهاى از مسلمانان به حبشه هجرت كردند، امنيت از رسول٩ سلب شد و او انديشيد كه به سوى طائف برود، چون مردم باشخصيت و خانوادههاى شريف و مهماننوازى در اين شهر سراغ داشت كه شايد عصبيت آنان كمتر از مكّيان خشن و متعصّب باشد، لااقل اگر به او نگروند، از راه مهماننوازى شايد در پناهش گيرند!
طائف
شهر طائف در مشرق مكه واقع است. اين شهر مرتفع و سبز؛ مانند خالى است در چهرۀ سفيد و برّاق جزيرۀالعرب! بىشباهت نيست به شهر طبس در ميان كوير سوزان مشرق ايران. داراى عمارات سادهاى است كه در وسط باغهاى سبز قرار گرفته. مردم آن چون از هواى لطيف و مناظر زيبا و ثمرات طبيعت بهرهمندند، طبعشان ملايم و اخلاقشان نرمتر از ديگر مردم جزيره است.
رسول اكرم(ص) به اميد كرامت خُلقى مردم اين شهر، بيابانها و بلند و پستىهاى ميان مكه و طائف را به اتفاق زيد پيمود تا به طائف رسيد. مردمان باشخصيت و مهماننواز طائف، برادران عبد يا ليل، مسعود و حبيب پسران عمرو بن عمير ثقفى بودند، به سوى آنان رفت و آيات وحى را بر آنان تلاوت كرد و به اسلام دعوتشان فرمود، هر يك جوابى گفتند:
يكى گفت: جامۀ كعبه را ربوده يا دريده باشم اگر تو پيامبر باشى! ديگرى گفت: خدا كسى براى رسالت خود جز تو نيافت؟ !
برادر سوم ملايمتر گفت: من به تو جوابى نمىگويم؛ اگر پيامبر باشى برتر از آنى كه به تو سخنى گويم و اگر دروغ مىگويى با تو چه سخنى گويم؟ !
در عوض پذيرايى، اوباش را بر آن حضرت شوراندند، فرياد مىكشيدند: اى ساحر، داى ديوانه! مىخواهى در ميان ما فتنه برانگيزى و دين ما را دگرگون سازى؟ !
به اين اندازه هم نايستادند، سنگبارانش كردند؛ از ساقهاى پايش خون جارى شد، سر زيد شكست.
با بدنى خسته و خاطرى فرسوده! از كوچه باغهاى طائف بيرون آمد؛ در كنار ديوار بوستانى نشست آن بوستان از آن عتبه و شيبه، اشرافزادگان مكه و دشمنان سرسخت دعوت اسلام بود و آن دو نفر در بوستان ناظر اين وضع بودند، دل سنگشان بر حال محمد متأثر شد و عرق خويشاونديشان بجنبيد، به غلام مسيحى نينوايى خود، كه عداس نام داشت، دستور پذيرايى دادند. غلام در ميان طبق چوبين مقدارى خوشۀ انگور چيد و به نزد آن حضرت آورد، غلام باهوش در حركات و چهرۀ گرفته و چشمان درخشان آن حضرت دقت مىكرد. چون آن حضرت دست به طرف خوشۀ انگور برد، گفت: بسم الله الرحمن الرحيم. اين جمله چون برقى در فضاى تاريك آن ديار از مقابل چشم غلام گذشت.
پرسيد: اين چگونه سخنى بود كه از كسى نشنيدهام! ؟
فرمود: تو از كدام سرزمينى و چه دينى دارى؟
عرض كرد: نصرانى و اهل نينوايم.
فرمود: از قريۀ آن مرد صالح؛ يونس بن متى مىباشى؟
غلام گفت: او را چه مىشناسى؟
فرمود: برادر من و مانند من پيمبرى بود كه قومش آزارش نمودند!
غلام بىاختيار به دست و پاى آن حضرت افتاد. عُتبه و شيبه كه از دور به او مىنگريستند گفتند: غلام را ربود!
از آنجا بيرون آمد و در بيابان تاريك ميان طائف و مكه با دلى خسته و خاطرى شكسته، با خداى خود مناجات مىكرد:
پروردگارا! از ضعف و شكستگى خود و بسته شدن درهاى اميد به درگاه تو مىنالم. تو ارحم الراحمين و پناه بىپناهانى.
بارالها! جز به درگاه عظمت تو به كجا روى آرم؟ به دشمنى كه مرا مىراند يا به دوستى كه بر من روى ترش مىكند؟ !
در تمام اين دشوارىها، از آن انديشناكم كه مورد بىمهرى تو باشم، ديگر باكى ندار. پناه مىبرم به نور وجه كريم كه تاريكىها از آن روشن شده و كار دنيا و آخرت سامان يافته، از آنكه غضب تو بر من نازل شود. . .
در بيابان آرام بطن نخله با سوز جگر نماز مىخواند و آيات قرآن تلاوت مىكرد و مناجات مىنمود. پريان كه چون باد صرصر از ميان پردۀ ظلمت عبور مىكردند، آيات قرآن متوقفشان داشت! گوش دادند؛ مانند امواج الكتريسته، آيات را گرفته و به ديگران رساندند؛ (إِنَّا سَمِعْنا قُرْآناً عَجَباً يَهْدِى إِلَى الرُّشْدِ فَآمَنَّا بِه. . . ِ)
در اين مكان كه به نام مسجدالجن است، در زير شهر خشمگين كه پيامبر رحمت را از خود رانده و در بيابانها سرگردانش نموده، سورۀ جن نازل شده!
در نزديكى مسجد جن، مسجد رايه است، بيش از دوازده سال از خاطرات مسجد الجن نگذشته است كه در چند قدم آن طرفتر پرچم فتح به اهتزاز درمىآيد. ده هزار مرد دلاور و مجهّز به ايمان، اين كوه و دشت را پر كردهاند، بانك تكبريشان دلهاى سخت مكّيان را از جا كنده و برق شمشيرشان چشمها را ربوده است! دل در دل اهل مكه باقى
نمانده، همه هراسناك و شرمسارند. هر كس پناه و شفيعى مىجويد و براى عذر خود لغت و جملهاى در نظر مىگيرد:
«لا اِلهَ اِلاّ الله وَحْدَهُ وَحْدَه، اَنْجَزَ وَعْدَه، وَنَصَرَ عَبْدَه، وَاَعَزَّ جُنْدَه. . .»
تكليف مسلمانان با اين بدعت گذاران چيست؟ !
از كنار اين دو مسجد عبور كرديم، چند قدمى كه به طرف شمال مىروى قبرستانى به چشم مىآيد كه در دامنه سراشيبى قرار گرفته. شمال و غرب آن را كوه محصور نموده است. طرف شرق، جاده و خانههاست تا دامنه كوه. طرف جنوب متّصل به خانههاى مكه است. اطراف باز آن را با ديوارى محصور نمودهاند و درب آن را گاهى باز مىكنند.
در اوايل نهضت وهابيت، رفتن به اين مكان ممنوع بوده و در سالهاى اخير، در موسم حج، طرف عصر تا موقع غروب و وقت نماز باز است، امّا مأموران مراقباند كه كسى قبرها را نبوسد! و چون غروب شد با خشونت همه را بيرون مىكنند.
قبور، محلّ تذكر و تنبّه و مركز اتّصال گذشته و حال و موت و حيات است. اجساد در قبر خفته، كه محل توجه اروحاند، ظاهر را به باطن و دنيا را به آخرت ربط مىدهند، به اين جهت زيارت قبور و طلب مغفرت نه تنها منع نشده است، بلكه به آن تأكيد شده و جزء مستحبات مىباشد.
پيامبر خدا(ص) بعد از آنكه جمعى از مسلمانان در بقيع دفن شدند، به قبرستان بقيع و بر سر قبر عثمان بن مظعون مىآمد و طلب مغفرت مىنمود و با آنان سخن مىگفت. اين قبرستان كهن، از زمان جاهليت تاريك عرب تا فجر و طلوع اسلام را از مقابل چشم مىگذراند؛ مردمانى در اين دامنه در زير تودههاى خاك ختفهاند! كه دچار تاريكى ديجور بتپرستى و عصبيتها و جنگها و نخوتهاى جاهليت بودند. چند روزى در ميان گردبادهاى شهوات و طوفانهاى جاهليت به خود پيچيدند و رفتند؛ تا زمان عبد مناف و عبدالمطلب كه آثار فجر و طلوع اسلام را در افق تاريك ديدند؛ تا ابىطالب و خديجه كه نور وحى را مشاهده كردند و خود برقى بودند كه راه را روشن و در آن سمت افق غروب كردند؛
آنكه آمد در غم آبد جهان چون گردباد
علائم و آثارى براى شناختن قبور باقى نيست. علاوه بر آنكه ساختمانها و گنبدهاى تاريخى را از ميان بردهاند، كاشىهاى ظريف و سنگها را نيز درهم شكستهاند! با انضمام قطعه سنگها بعضى از خطوط، كه آيات قرآن و نام صاحب قبر است، خوانده مىشود! مىگفتند: اين قبر عبدالمطلب، آن قبر ابىطالب و آن طرف قبر خديجه است.
بالاى هر قبرى خاطراتى برانگيخته مىشود:
عبدالمطّلب پيرمرد بزرگوار و كريم مكه بود كه نوادۀ يتيم خود را در جايگاه مخصوص خود مىنشاند و با آن طفل مانند يك مرد سالخورده رفتار مىكرد. پيامبر خدا٩ چند سالى از دورۀطفوليت را در آغوش و روى دست و شانۀ عبدالمطلب به سر برد.
ابوطالب عموى بزرگوار و پدر امير مؤمنان على است كه تا زنده بود از پيامبر دفاع كرد.
خديجه، نامى است كه هر مسلمانى بوى مادر مهربان را از آن استشمام مىكند؛ مادرى كه همه چيز خود را در راه خدا داد تا طفل اسلام بنيه گرفت! اين مادر، مادر ديگرى از خود باقى گذارد كه مادر همۀ امامان و سرآمد زنان جهان است. هر وقت نام خديجه به گوش پيامبر مىرسيد، رنگش افروخته و اشك در چشمانش دور مىزد؛ آٍ خديجه! آن وقت كه تنها بودم يارم بود. هر وقت اندوهناك مىشدم تسليتم مىداد. هر وقت خسته مىشدم تقويتم مىكرد. اوّل راز نبوت را با او در ميان نهادم. زنان مكه تركش گفتند. مردم از وى رو گرداندند. مالش را داد، آه چه شبها كه با يگانه دختر عزيزش گرسنه خوابيد و شير در پستانش خشك بود، مكه چهرهاش را بر او ترش كرد ولى او چون افق را روشن و نام خود را بلند و فرزندان مجاهد خود را در شرق و غرب سرافراز مىنگريست، هميشه تبسّمى بر لب داشت و چهرهاش باز بود! چرا اين فرززندان خشك و خشن اثر قبر او را از ميان بردند؟ ! از اين قبر، نور ايمان و نسيم رحمت و مهر مادرى به مسلمانان مىرسد.
اگر ميان مسلمانان، مردم عوامى هستند كه از صاحبان قبور حاجت مىطلبد و به قبور اوليا نياز مىبرند، علت آن نقص در تربيت دينى و بىاطلاعى از تعاليم قرآن و اولياى اسلام است و بىاطلاعى مسلمانان نتيجه حكومتهاى خودپرست و جهلپرور است كه مانع رشد مسلمانان مىباشند. آثار قبور چه تقصير دارد؟
اگر از ميان بردن آثار قبور براى آن است كه در صدر اسلام و عصر نبوى اين آثار نبوده، پس از بدع است و بايد از ميان برود، پس بسيارى از مستحدثات به عنوان بدعت بايد از ميان برود! سلطنت قيصرى و كسروى و كاخ نشينى. منابع عمومى مسلمانان را در انحصار درآوردن و از حجاج باج گرفتن و مسلمانان مظلوم را به روز سياه نشاندن و پولهاى مسلمانان را مثل سيل به جيب بيگانگان ريختن و كالاهاى اجنبى را ترويج كردن و. . . آيا اينها از سنّت است؟ !
تكليف مسلمانان با اين بدعتگذاران چيست؟ همان تكليف را دارند كه مسلمانان با ايمان و غيورى مانند اباذر و عمار و اهالى مصر و عراق نسبت به خليفه سوم روا داشتند! با آنكه يك هزارم اين بدعتها را خليفۀسوم نداشت!
نزديك غروب است و چهرۀ سياه شرطۀ خ شن و جاهل نجدى گرفته شده و از توجه مسلمانان به قبور و تلاوت سورۀ حمد، كه بين آنها ايرانى، عراقى، مصرى و پاكستانى ديده مىشود، عصبانى است. اگر بيرون نرويم با كمال ادب! چوب و ناسزا نثار ما خواهد كرد.
اختلاف بر سر اوّل ماه و ورود آيتالله كاشانى به مكه
تقويمهاى ايران روز شنبه را اوّل ماه مىدانند، منتظريم تا در اينجا چگونه خواهد شد؟ ناگاه از طرف حكومت اعلام شد كه شب پنجشنبه ماه ديده شده و ثابت شده است كه روز پنجشنبه اوّل ماه است؛ اين خبر ميان حجاج ايرانى هيجانى ايجاد نمود، اختلاف آن هم دو روز! چه بايد كرد؟ گفتوگو ميان عموم حجاج دربارۀ تكليف حج است. آنها به اهل علم مراجعه مىكنند، اهل علم چه جواب بگويند؟
در اين بين شنيده شد آيتالله كاشانى وارد مكه شدهاند، جمعى سادهلوح از اين جهت خوشحال و اميدوارند كه ايشان مىتوانند اختلاف را حل كنند يا حكومت را از رأيى كه داده منصرف سازند يا حجاج را براى تكرار عمل آزاد گذارند!
براى ملاقات ايشان از منزل بيرون آمديم، از كاسب و مأموران دولت سراغ ايشان را مىگرفتيم، با آنكه ايام حج همۀ شخصيتها در مكه تحليل مىروند، امّا ورود ايشان براى عموم محسوس بود! ما را به اداره امن عام راهنمايى كردند. از مسجدالحرام عبور كرديم و از رئيس اداره، محل آيتالله را پرسيديم، او شرطهاى را با ما همراه كرد؛ نزديك يكى از درهاى بيت اتاقهايى است كه مقابل آن عدّهاى نظامى ايستادهاند. از پلهها بالا رفتيم و وارد اتاق شديم. آيتالله كنار درهايى كه مشرف به خانه است نشستهاند. معلوم شد از همانجا ما را مىديدند و انتظار داشتند. پس از احوالپرسى، راجع به اختلاف ماه با ايشان بحث كرديم. بعضى همراهان ايشان گفتند: ماه در شب جمعه، در بعضى نقاط ايران ديده شده. بعضى هم ادّعاى رؤيت نمودند.
در اين بين چند نفرى كه از طرف ايشان به ملاقات وليعهد سعودى رفته بودند، از وضع ملاقات و تشريفات صحبت مىكردند.
منتظر بوديم بدانيم از اين ملاقات براى امور بينالمللى - اسلامى يا اصلاح امر حاج و حجاج ايرانى چه نتيجهاى گرفتهاند، ولى بيشتر تعريف اتاق و خانه و كيفيت پذيرايى بود! يكى از ملاقات كنندگان مىگفت:
«جات خالى بود فلانى، هواى اتاق وليعهد مثل دربند خنك بود!»
حركات بعضى از همراهان چنان زننده بود كه مأموران سعودى را متوجه خود مىكرد. چه بايد كرد؟ ! آفت بيشتر به ميوههاى شيرين مىرسد!
ظهر شد و بانگ اذان از دل مسجدالحرام برخاست! دو اثر صفوف در مدت چند دقيقه پشت هم منظم گرديد. مسجد تا راهروها پر شد. بعضى از مأموران كه وظيفهشان مراقبت از آيتالله بود از همين جا اقتدا كردند. بهجا بود، چنانكه در دستورات ائمۀ طاهرين: هست، ما هم به صف جماعت مىپيوستيم! ولى نشستيم تا نماز تمام شد. بعضى از مأموران با تعجّب نگاه مىكردند. از آيتالله درخواست نمودم كه بلافاصله براى نماز برخيزند و ايشان برخاستند. عدّهاى از حجاج ايرانى هم با ما به راه افتادند. مأموران انتظامى سعودى هم راه باز مىكردند. وارد مسجد شديم. عدهاى از حجاج مصرى و غير مصرى ايستاده، تماشا مىكردند. ما مشغول نماز شديم. حجاج آيتالله را به يكديگر نشان مىدادند؛ از اين توجه و احترام و نام و آوازه براى نزديكى مسلمانان و از ميان رفتن سوء تفاهمات، استفادههاى خوبى ممكن بود برده شود، ولى ايشان دچار نقاهت و فشارهاى فكرى بودند، اطرافيان عاقل و صالح ايشان هم در اقليت بودند!
كوچ بزرگ!
امروز كه پنجشنبه و به حسب اعلام حكومت سعودى، روز ترويه و هشت ذوالحجه است، بايد آمادۀ احرام و حركت به سوى عرفات شويم و از آنجا به مشعرالحرام و منا برگرديم تا بعد از طواف و سعى، عمل حج را، كه يكى از اركان اسلام است، به پايان رسانيم. در زمانهاى گذشته اين راه را با شتر و پياده مىپيمودند و پيشتر از آن، متحمل زحمت حمل آب هم مىشدند ولى امروز با قناتى كه به همّت مردانۀ زبيده! زن هارون كشيده شده، اگر كاركنان دولت مانع نشوند و به قيمت جاننفروشند، آب در عرفات و منا به آسانى به دست مىآيد. اشكال رفت و آمد به عرفات و منا هم با روزافزون بودن وسائل نقليه، كمتر از زمانهاى سابق نيست! چون وسائل حمل و نقل و چادر به دست دولت است و كسى به اختيار خود نمىتواند فراهم سازد!
دويست ريال، قريب چهارصد و پنجاه تومان براى يك چادر در عرفات و منا بايد داد كه بيش از دوازده نفر نبايد از آن استفاده نمايند. گاهى از يك چادر پول دو چادر هم گرفته مىشود! براى كريه از مكه به عرفات و بازگشت به منا و مكه، كه مجموعاً بيش از هفت فرسخ نيست، براى هر نفرى يك دينار (قريب بيست تومان) بايد داد! ما هم اين پولها را تحويل مطوّف دادهايم.
بعد از ظهر پس از نماز، در مسجدالحرام محرم شديم/ در فضاى يكى از كوههاى مكّه، مقابل محل مطوّف جمع شده، منتظر وسيلۀ حركتيم. قدرى از شب گذشت نام ما را خواندند، با اثاث لازم و سبك سوار كاميون شديم. ماشين از كوچههاى تنگ و خلال ماشينهاى زياد، به زحمت رد شد. از ميان دو رشته كوه شرقى و غربى، قدرى به طرف شمال رفت، آنگاه به طرف دست راست و به سوى مشرق پيچيد. بانگ ذكر و تلبيه و تكبير و نيز نعره و بوق ماشينها در ميان شنزار و پست و بلندى درّهها، كوه و دشت را پرصدا كرده است! شعاع مضطرب چراغهاى ماشين از پايين، نور آرام و سرد ماهتاب از بالا، بر سينه و خلال كوههاى سياه و مهيب آرام و پيكر سفيد احرام پوشان متحرك تابيده، سكوت عميق كوههاى سياه طبقات الارضى با حركات بىقرار رهروان خداجو، منظرۀ مهيبى از سكوت و حركت پديد آورده است! ماشينها در طول و عرض يكديگر، از زمينهاى شنزار و روى تخته سنگها و از خلال كوههاى منا پيش مىروند، ناگاه به فضاى بلند و بازى رسيديم.
عرفات
تا چشم كار مىكند، چادرها پهلوى يكديگر ديده مىشود! اينجا بيابان عرفات است. ماشين از ميان چادرها گذشت، تا در محلى كه چادرهاى مطوف ما زده شده بود ايستاد. با لباس سبك احرام، چابك از ماشين پياده شده چادرى را اشغال كرديم. روى بوتههاى خار و خاك نرم، بساط پهن كرده و همه چيز داريم. آنچه نداريم آب است. صداى آبفروشها مثل نالۀ مستانه گربههاى نر، از دور به گوش مىرسيد؛ «آى ماى!» از بس از صبح تا نيمه شب اين صدا را در كوچههاى مكه شنيدهايم از دور به آن آشناييم. درحالى كه چوبى روى شانه گذارده و دو طرف آن دو سطل آب آويزان كرده، نزديك آمد؛ چند؟ سه رسال! آخرش دو ريال.
پس از اداى نماز، از چادر بيرون آمدم. ماه و ستارگان از بالا نورافشانى مىكنند. اين بيابان از چادرها و احرام پوشان، سراسر سفيدپوش است. از ميان چادرها و از اعماق بيابان مانند كندوى زنبور عسل همهمۀ ذكر و دعا شنيده مىشود. دلم مىخواهد تا صبح در ميان اين چادرها كه هزارها مردم مختلف و يك رنگ را دربردارد، راه بروم ولى جرأت آنكه چند قدمى دور شوم ندارم، چون ممكن ا ست كه ديگر چادر را پيدا نكنم!
شب نهم مستحب است كه حاجيان در منا باشند، ولى اين سنّت رعايت نمىشود. حاجيان هم از خود اختيارى ندارند! در عرفات، واجب توقّف از هنگام زوال تا غروب آفتاب است. ركن توقف نمودن بين زوال و غروب است، گرچه چند دقيقه باشد اگر واجب ترك شود معصيت است و اگر ركن عمداً ترك شود حج باطل است.
طلوع فجر و بانگ اذان، مانند شيپور جنگ در اردوگاههاى بزرگ، در ميان چادرها جنب و جوشى پديد آورد. در تمام بيابان دسته دسته صفوف نماز تشكيل شد؛ كم كم آفتاب بالا آمد. شدّت تابش عمودى آفتاب چشم را مىزند. هوا به شدّت گرم شد به طورى كه بيرون آمدن از چادر خطرناك است! بيشتر بيمارىها و تلفات حج از عرفات شروع مىشود و كمتر پيش آمده كه حجاج مبتلا به بيمارىهاى واگير بشوند.
اگر خداى نخواسته اين گونه بيمارىها پديد آيد، با آن اجتماع درهم و هواى گرم و نبودن وسائل بيشتر، حجاج را درو مىكند. استعداد بيمارى در اشخاص، از آغاز مسافرت شروع مىشود؛ مراعات ننمودن غذا، خوردن گوشت، از دست دادن بنيه از جهت حركت و زحمت زياد براى انجام واجبات در غير موقع و مستحبات غير لازم، افراط در خوردن آب يخ كه موجب اختلال جهاز هاضمه است، به خصوص يخهاى مكه كه گويا براى رساندن يخ مواد شيميايى با آب مخلوط مىكنند، اين علل مقاومت مزاج را ضعيف مىكند. گرفتارى ديگرى از عرفات عارض حجاج مىشود كه مزيد بر علت مىگردد و آن خوددارى از قضاى حاجت است؛ در عرفات، مشعر و منا.
در عرفات، در ميان چندين چادر يك مستراح موقت پردهاى تهيه مىكنند كه زود پر مىشود و باد از ميان مىبرد؛ در زندگى عربى اين موضوع بسيار عادى است.
بسيار ديده مىشود كه اعراب در مقابل جمعيت نشسته و با خاطر جمع مشغول انجام وظيفهاند! ولى براى ديگر حجاج اين كار مقدور نيست و دولت هم از جهت سنخيت! به اين امر اهميت نمىدهد وگرنه ساختن چند مستراح، كه گودالى استو ديوار سنگى، چيز مهمى نيست تا براى هميشه حجاج راحت باشند. در مشعر و منا اين مستراح موقت هم نيست. ضعف بنيه، اختلال و ضعف هاضمه، مسموميت مزاج و گرماى شديد عرفات موجب نوعى بيمارى مىشود به نام «گرمازدگى» كه اگر دير به بيمار برسند و به وسيلۀيخمال نمودن بدن و شربتهاى غذايى و دواهاى قلبى، حفظش نكنند از دست مىرود، تلفات اين نوع بيمارى در عرفات و بعد از آنهر سال زياد است. مردمِ مطلع گفتند كه در سال گذشته قريب هشت هزار بوده و آمار امسال درست معلوم نشده است.
ما آنچه مىتوانستيم آشنايان را از حركت در آفتاب و حركات زايد مانع مىشديم.
در ميان چادر آسوده خاطر نشسته و مشغول دعا بوديم كه خبر دادند در چادر رفقاى آذربايجانى و چند چادر ديگر عدهاى بيمار شدهاند. پرچم سرپرست حجاج ايرانى و بهدارى دور است. چند نفر طبيب جوان از ايران آمدهاند كه به همه و هر جا نمىرسند. كيست كه در ميان آفتاب سوزان بيرون برود؟ ! چند از بيماران در اثر مراقبت، بهتر شدند ولى رفيق آذربايجانى مرحوم شد كه حركت جنازه و دفن و كفنش هم از اختيار ما خارج بود!
اختلاف ماه، بحث نوظهور
اختلاف دربارۀ ماه و تكليف فردا، مهمترين مطلبى است كه در ميان حجاج ايرانى مورد بحث است؛ در اين بين گفتند كه حجاج مجاور ما كه از اهل جبال لبنان و شيعه مذهبند، مىگويند: شب جمعه هلال را در لبنان ديدهايم. از مدعيان رؤيت كه دو نفر مرد كامل بودند، دعوت كرديم بيايند و شهادت بدهند. چند نفر از علماى اصفهان و شهرهاى ديگر نيز آمدند تا شهادت آنها را بشنوند! آقاى اصفهانى، با زبان عربىِ شكسته و لهجۀ اصفهانى، اين دو نفر را سؤال پيچ كرد؛ كدام سمت مشرق و چقدر از افق بالا بود؟ شاخكهاى ماه كدام طرف بود؟ ! يكى از دو نفر از ميدان در رفت اما ديگرى مقاومت كرد و سؤالات را جواب گفت. فعلاً اختلاف بين پنجشنبه و جمعه است.
يكى از اهل علم پرسيد: شما چه خواهيد كرد؟ گفتم: به عقيدۀشما تكليف چيست؟ گفت: وقتى كه ماه براى ما و از طريق خودمان ثابت نشده، فردا نُهم است. اگر بتوانيم بايد هر دو موقف را درك كنيم؛ فردا بعدازظهر عرفات را و فردا شب مشعر را و اگر نتوانستيم، يكى ازد و موقف را. بنابراين بايد تا پيش از طلوع آفتاب، مشعر را فردا شب درك نماييم. گفتم من چنين كارى نخواهم كرد؛ چون نه اجتهاد اين كار را لازم مى إاند و نه تقليد!
مسألۀ اختلافِ ماه در حج، از مسائل تازه درآمده است! پس از رحلت رسول خدا - ص -، امسال هزار و سيصد و هفتاد و دومين بارى است كه مسلمانها براى انجام فريضۀ حج در اين سرزمين جمع شدهاند. شما ملاحظه فرماييد جز در اين سالهاى اخير، دربارۀ اختلاف ماه؛ چه در زمان ائمه و چه پس از آن، در ميان مسلمانان هيچ بحثى پيش آمده؟ با آن همه اختلافات مذهبى و مسلكى كه بوده است! از هنگامى كه وسيلۀ مسافرت سريع و روابط نزديك شده، اين اختلاف و بحث نوظهور پيدا شده است؛ حجاج ايرانى تقويمهاى منجّمان ايران را به همراه مىآورند يا به وسيلۀمسافر و راديو مىشنويد كه فلان روز در ايران اول ماه بوده در اينجا دولت روز ديگر را اول ماه اعلام مىكند، بدبينى شديد هم كه وجود دارد، به اين جهت مىگويند: همانطور كه ما مذهب اينها را قبول نداريم، ماهشان هم مال خودشان. ما پيرو افق خودمان كه افق شيعه است مىباشيم؛ آيا در اين موارد جاى تعصب است! ما خواه ناخواه در سرزمين حجازيم پس بايد تابع افق همين جا باشيم.
در بعضى سالها در تمام سال، اولِ ماه اينجا با ايران مختلف است. ايرانيها در اينجا، نه مجال تفحص دارند و نه تفحص مىكنند. اگ در مكه و اطراف آن هم تفحص كنند، فحص كافى نيست چون افق مكه و جده غبارآلود است و از تمام جزيره مرتفعتر نيست.
استصحاب اگر در مورد حج جارى باشد، پس از فحص است. اگر در يومالشك ماه رمضان، به اندازۀ كافى فحص نشود معلوم نيست افطار به عنوان استصحاب شعبان جايز باشد.
بنا به فرمايش شما جز در سالهايى كه هلال بلند است و به چشم همه مىآيد (كه كم اتفاق مىافتد) در هر سال اين اختلاف و احتياط بايد باشد! چه رؤيت هلال ايران با حكم اول ماه حجاز متقف باشد و چه مختلف؛ چون اول ماه ايران به جهت اختلاف افق براى حاج حجت نيست، اعلام حكومت اينجا را هم كه قبول نداريم!
شخص عالم گفت: پس به نظر شما تكليف چيست؟ گفتم: به حسب قاعده، اگر اطمينان حاصل نشود، ظن حجت است، با تعبدى كه دولت و ملت حجاز نسبت به مقررات دينى و اهميتى كه دربارۀ امر حج دارند، تا تحقيق كافى نشود اول ماه را اعلام نمىكنند. براى چه حج هزازها نفر را با مسامحه فاسد مىكنند؟ ! چرا در هر سالى كه اختلاف پيش مىآيد هميشه يك روز اول ماه حجاز مقدم مىشود و چرا از روى مسامحه يك روز مؤخر نمىباشد؟ با آن كه هر چه حجاج بيشتر در حجاز توقف كنند، گرچه يك روز هم باشد، براى آنها سود بيشترى دارد آيا اين قرائن اطمينانآور نيست؟ چنانكه آقاى مظفر اعلم سفير ايران در حجاز، پس از پايان ايام حج مىگفت: وليعهد سعودى از عمل بعضى ايرانيان دربارۀ تجديد موقف متأثر بود و گفته بود: ما چه نظرى داريم كه حج مردم را فاسد كنيم! دقّت ما دربارۀ اثبات ماه رمضان و ذيحجه بيش از هر امرى است! تا پنجاه نفر از نقاط مختلف گواهى ندهند قاضى حكم نمىكند و تا قاضى حكم نكند دولت اعلام نمىكند.
با آن كه هميشه اكثريت و نفوذ در اجتماعِ حج، با اهل سنت و جماعت بوده و آنچه در كتب فقهى سابقين و احاديث بطور وضوح بيان نشده، وظيفۀ مخصوص شيعه و چگونگى اثبات اول ماه براى آنهاست، بلكه بعكس، احاديث ما و ظواهر آيات دربارۀ ادراك موقفين، كه از اركان حج است، ناظر به ادراك اجتماع و تبعيت از عموم است.
در روايت حلبى، راوى از حضرت صادق - عليه السلام - نقل مىكند: از آن حضرت دربارۀ تكليفِ كسى پرسيدم كه بعد از كوچ نمودن مردم از عرفات رسيده است.
فرمود: اگر مجال دارد كه در همان شب بيايد به عرفات و توقف نمايد و بعد كوچ كند و در مشعر به مردم برسد، پيش از آنكه مردم كوچ كرده باشند، پس حجش درست نيست مگر آن كه چنين نمايد؛ اگر وقتى رسيد كه درك عرفات از او فوت شده، پس در مشعرالحرام توقف نمايد. چه، خداوند عذر بندۀ خود را پذيرفته و حج او تمام است؛ اين در وقتى است كه پيش از طلوع آفتاب و پيش از كوچ نمودن عموم مردم، مشعر را درك نمايد. اگر مشعر را درك ننمود، حج از او فوت شده و آن را عمرۀ مفرده قرار دهد و براى آينده حج به عهدۀ او واجب است. بيشتر احاديثى كه دربارۀ ادراك حج است؛ مانند اين حديث، ادراك موقف را منوط به ادراك جماعت قرار داده است. در اين دو آيه نيز دقت كنيد:
«فَإِذا أَفَضْتُمْ مِنْ عَرَفاتٍ فَاذْكُرُوا اللَّهَ عِنْدَ الْمَشْعَرِ الْحَرامِ وَ اذْكُرُوهُ كَما هَداكُمْ وَ إِنْ كُنْتُمْ مِنْ قَبْلِهِ لَمِنَ الضَّالِّينَ، ثُمَّ أَفِيضُوا مِنْ حَيْثُ أَفاضَ النَّاسُ وَ اسْتَغْفِرُوا اللَّهَ إِنَّ اللَّهَ غَفُورٌ رَحِيمٌ» (بقره 195 و 196)
«آنگاه كه (همانند سيل) از عرفات سرازير شديد، خداوند را در مشعرالحرام ياد كنيد؛ آنطور كه شما را هدايت فرمود، گرچه پيش از اين از گمراهان بوديد، سپس كوچ نماييد از همانجا كه مردم كوچ كنند و از خداوند طلب آمرزش كنيد. چه، خداوند بس آمرزنده و مهربان است.»
در شأن نزول آيۀ دوم مىگويند: قريش چون خود را پاسداران خانۀ خدا و ممتاز مىدانستند، از حدود حرم خارج نمىشدند و با ديگر حجاج به عرفات نمىرفتند بلكه در مشعر توقف مىنمودند و هنگام كوچ حجاج از عرفات، آنان براى حفظ امتياز و آميخته نشدن با ديگران، از مشعر كوچ مىكردند و اين آيه براى از بين بردن اين امتياز و وظيفۀ عمومى نازل شد.
اين شأن نزول را گرچه بيشتر مفسّران ذكر نمودهاند ولى با ظاهر آيه سازش ندازد؛ چون «ثُمَّ» دلالت دارد بر كوچ دوم كه از مشعر است. اگر شأن نزول درست باشد و ثمّ براى تجديد مطلب بيايد، شأن نزول مخصّص آيه نيست و به فرض ان كه مخصص باشد، از لغت «افاضه» ، كه تشبيه حركت عمومى حاج است به جريان پىدرپى و متصل آب، از مطلب آيه فهميده مىشود كه نظر قرآندر اين عبارت هماهنگى و اجتماع است.
بعضى از فقهاى متأخر، چون توجه كاملى به احاديث و آيات و سيرۀ گذشتگان ننمودهاند؛ همان موازين و قواعدى را كه عموماً در اثبات موضوعات شرعى و هلال است، مو به مو در مورد حج مىخواهند اعمال نمايند، ولى آنها كه توجه و دقت در اين آيات و احاديث و موقعيت حج و اختلاف نمودهاند، نبودن علم به خلاف را كافى مىدانند و حكم به تبعيت مىكنند و مشاهده و علم يا ظن قوى را كه در مثل اثبات ماه رمضان يا شوال لازم مىدانند در اينجا لازم نمىشمارند و چون هميشه در اختلاف، محاكمِ حجاز يك روز پيش از اول ماه حكم مىنمايند هيچگاه علم به خلاف حاصل نمىشود و فتواى حضرت آيت الله بروجردى - ادام الله بقائه - اين مشكل را آسان نموده است.
مرد روحانى مىگفت: با همۀ اين مطالب، كه قسمتى از آن را بايد با فرصت بحث نمود، چه اشكالى دارد احتياط نماييم و دوباره يكى از موقفين را درك كنيم؟
گفتم: اگر اين احتياط فى نفسه خوب باشد با هواى گرم و مراقبتى كه دولت دربارۀاين كار دارد به نظر من خلاف احتياط است. ما كه از ترس گرما و گُم شدن نمىتوانيم از چادر خود بيرون برويم، چگونه چند كيلومتر بدون وسيله و امنيت به مشعر بياييم و اگر مردمى از ما تبعيت كردند و دچار زحمت شدند، مسؤوليت نسبت به آنها را چه بايد كرد؟ چون اين كار تكذيبعملى دولت و ملت سعودى بلكه اكثريت حجاج است، به حسب آنچه شنيده مىشود و مرسوم بوده، كتك و حبسى هم در ميان هست، مخلص مزاجم مستعد براى كتك و حبس نيست و پيش خدا معذورم!
بعد معلوم شد كه عدهاى شب بعد، به مشعر رفته و دچار زحمت شدهاند؛ يكى از اهل علم كه دندهاش شكسته بود، مدتى مىناليد و از ما كتمان مىكرد!
براى آن كه حساب دقيق اختلاف افق ايران و حجاز بارى همه واضح شود، از جناب آقاى سيدباقر خانهيوى كه از اساتيد هيئت و مردان باتقوا مىباشند درخواست نمودم شرح مختصرى راجع به اين موضوع بنگارند كه ايشان هم اين درخواست را اجابت نمودند:
«يَسْئَلُونَكَ عَنِ الأَْهِلَّۀِ قُلْ هِىَ مَواقِيتُ لِلنَّاسِ وَ الْحَجِّ. . .» (بقره- 189)
«از تو پرسش مىكنند در باب هِلالهاى ماه در جواب بگو: اينها علامتها و نشانههايى هستند براى تعيين روزهاى ماه و زمان حج. . .»
اولاً: مجموع اشكال مختلفى كه در ظرف يك ماه قمرى، ماه را مشاهده مىكنند (اهله) قمر گويند.
ثانياً: ما هميشه آن قسمتى از كرۀ ماه را مىتوانيم رؤيت كنيم كه هم جزو نيمكرۀ مرئى خودمان باشد و هم جزو نيمكرهاى كه از آفتاب مستنير مىگردد. چه، ماه جسمى است كدر و تاريك كه از خود داراى نور و فروغى نيست ولى نيمى از آن كه به سمت آفتاب است از آن كسب نور مىكنند.
ثالثاً: اين قضيه در هيئت ثابت و محقّق است هلالى كه ما از كرۀ قمر مشاهده مىكنيم، همواره زاويۀ رأسش برابر است با طول نجومى قمر از شمس. (طول نجومى هر دو كوكب عبارت از قوسى از منطقه البروج است كه واقع باشد ما بين دو نيم دايره عظيمى كه بر دو قطب منطقۀ البروج و مركز آن دو كوكب بگذرد.) بعد از اين مقدمه، فرض كنيم خطوط متوازيه «س» جهتِ تابشِ اشعۀ آفتاب باشد و زمين در موضع «ز» واقع شود و دايرۀ بزرگ مدار ماه باشد به دور زمين:
١- هرگاه طول نجومىِ ماه از خورشيد صفر باشد؛ يعنى هر دو درست در يك سمت كرۀزمين واقع شوند، در اين صورت زاويۀهلالِ مرئى صفر است. پس نيم كرۀ مرئى آن كاملاً تاريك و براى ما غير مرئى است، در اين حال گويند ماه در محاق و يا تحتالشعاع است؛ مثل موضع ط ١. در اين موقع ماه قريب ظهر به نصف النهار مىرسد و اين حالت در اواخر هر ماه قمرى واقع مىشود.
٢- چون طول قمر از شمس، اقلاً بقدر ١٠ درجه شود، هلالى از قمر را شماهده خواهيم كرد كه زاويۀ رأس آن ١٠ درجه است و اين اول امكان رؤيت ماه است با وضعيت ديگرى كه بايد موجود باشد (يعنى بعد معدل هم كمتر از ١١ درجه نباشد و عرض قمر شمالى باشد) .
پس اگر ما بعد از غروب آفتاب و پس از خروج ماه از تحتالشعاع، بتوانيم ماه را مشاهده كنيم، فرداى آن روز اول ماه قمرى خواهد بود.
3- هرگاه طول خورشيد از ماه، ١٨٠ درجه شود؛ يعنى ماه به وضع «ط ۵» باشد، زاويۀ قاچ ١مرئى آن نيز ١٨٠ درجه خواهد شد.
يعنى نصف كرۀ ماه را، كه هم روشن و هم به سمت زمين است، مشاهده خواهيم كرد و چون تصوير اين نصف كره بر سطح آسمان يك دايرۀتمام است. پس در اين صورت ما قمر را به شكل قرص مدوّرى مىبينيم. اين حالت را «بدر» يا «مقابله» گويند كه مصادف است با شب چهاردهم ماه. در اين موقع قرب نصف شب ماه، به نصفالنهار مىرسد.
4- هرگاه طول قمر از شمس ٩٠ درجه و يا ٢٧٠ درجه باشد، در اين صورت زاويه قاچ مرئى نيز ٩٠ درجه خواهد شد و آن وقتى است كه قمر در موضع «ط٣» يا «ط٧» واقع شود و چون تصوير قاچ ٩٠ درجهاى بر سطح آسمان نيمدايره مىشود پس در اين موقع ما قمر را به شكل نيم دايره خواهيم ديد كه حدبهاش به سمت آفتاب است و اين هر دو حالت را «تربيع قمر» گويند. چه، در هر دو صورت ربع كره ماه را مشاهده مىكنيم؛ اولى را «تربيع اول» و دوم را «تربيع ثانى» نامند، منتها بايد اين نكته را متوجه بود كه در تربيع اول حدبه ماه به سمت مغرب است و در تربيع دوم به طرف مشرق.
5- هرگاه طول قمر از شمس ۴۵ درجه باشد؛ يعنى ماه به وضع «ط ٢» يا «ط ٨» واقع شود، زاويۀقاچ مرئى نيز ۴۵ درجه خواهد شد؛ در اين هنگام است كه ثُمن كرۀ ماه ديده مىشود و به همين جهت آن را به ترتيب «تثمين اول» و «تثمين دوم» گويند.
6- هرگاه قمر به وضع «ط ۴» يا «ط ۶» واقع شود؛ يعنى طول نجوميشان ١٣۵ درجه يا ٢٢۵ درجه باشد، در اين صورت قاچ مرئى به زاويۀ ١٣۵ درجه ديده خواهد شد كه تصويرش در آسمان به شكل عدسى مشاهده مىشود؛ اولى در شب دهم و دومى در شب هفدهم واقع خواهد شد. به طور كلّى از شب اول ماه تا شب ١۴ هلالها رو به تزايد و حدبهشان به طرف مغرب است و از آنبه بعد هلالها رو به تناقص و حدبۀ آنها به سمت مشرق مىافتد.
بين اشكال نامبرده، اشكال ديگرى نيز هست كه ذكرشان موجب تطويل مىباشد و هر كس قدرى در رؤيت اين هلالهاى گوناگون تمرين كند، مىتواند به محض مشاهدۀ ماه، با اختلاف يك روز بفهمد كه شب چندم ماه است و در همين مقام است كه امر منيع حضرت تعالى؛ «قُلْ هِىَ مَواقِيتُ لِلنَّاسِ» هويدا مىگردد.
تقديم و تأخير رؤيت هلال
حال فرض كنيد كه روز ٢٩، يك ماه قمرى، بعد از غروب آفتاب، مكان ماه در آسمان به قسمى باشد كه نسبت به افق مفروضى (مثلاً تهران) اول امكان رؤيت باشد؛ يعنى چشمهاى تيزبين بتوانند آن را مشاهده كنند و ۴۵ دقيقه بعد از غروب آفتاب، ماه در افق غروب كند، واضح است كه در جميع نقاطى كه افقشان قريب به تهران و يا ساعاتشان برابر ساعت تهران باشد (يعنى طول جغرافيايى آنها مساوى طول جغرافيايى تهران باشد.) هلال را رؤيت خواهند كرد و نيز نقاطى كه در مغرب تهران واقعند، به طريق اولى بعد از غروب آفتاب، ماه را رؤيت خواهند نمود و فرداى آن روز براى تمام سكنۀ اين قبيل نقاط، روز اول ماه قمرى خواهد بود. اما نقاطى كه آفاقشان با افق تهران اختلاف فاحش داشته و در مشرق نصفالنهار تهران باشند در شب ٢٩ هلال را رؤيت نخواهند كرد، زيرا كه ساعت آنها به مقدار معتنابهى جلوتر از ساعت تهران است و بعد از غروب تهران؛ هنگامى كه ماه قابل رؤيت است، نسبت به آفاق شرقى آن ماه غروب نموده و رؤيت نمىشود و بنابراين فرداى آن روز سلخ ماه ١قمرى خواهد بود نه اول ماه نو.
اما چون قمر در هر شبانهروز ١٣ درجه و ده دقيقه و ٣۵ ثانيه (حركت وسطى) از مغرب به مشرق حركت مىكند، لذا فردا شب قريب ۵۵ دقيقه ديرتر از شب قبل غروب خواهد كرد و به اين جهت تمام نقاط شرقيهاى كه ديشب ماه را نديده بودند امشب مسلماً خواهند ديد و فردا، روزِ اول ماه آنها خواهد بود.
پس بنابر آنچه ملاحظه نموديد، اختلاف رؤيت هلال در آفاق شرقى و غربى، ممكن است يك روز باشد و زياده از آن ممكن نيست؛ و به عبارت اُخرى، هرگاه اختلافى مابين آفاق شرقى و غربى در رؤيت هلال حاصل شود، آفاق شرقى يك روز بعد از آفاق غربى هلال را رؤيت خواهند كرد نه جلوتر از آن و اين اختلاف هم هرگز از يك روز تجاوز نمىكند.
حالا مىدانيم كه طول جغرافيايى مكۀمعظمه - شرّفها الله - از نصفالنهار گِرِينْويچ، كه مبدأ تمام طولهاى بينالمللى شناخته شده، ٣٩ درجه و ۵٠ دقيقه و ١٠ ثانيۀشرقى است و طول جغرافيايى تهران ۵١ درجه و ٢۵ دقيقه و ۵٩ ثانيۀ شرقى است. ١پس اختلاف طول اين دو شهر ١١ درجه، ٣۵ دقيقه و ۴٩ ثانيه است و از اين رو معلوم مىشود كه ساعت تهران از ساعت مكه معظمه ۴۶ دقيقه و ٢٣ ثانيه جلوتر است، يعنى وقتى كه در تهران غروب آفتاب باشد در مكه بيشتر از ۴۶ دقيقه به غروب مانده است. بنابراين ممكن است مثلاً بعد از غروب آفتاب روز ٢٩ ذيقعده موقعيت ماه نسبت به افق تهران به قسمى باشد كه قابل رؤيت نباشد ولى براى مكه هلال ذيحجه رؤيت گردد و لذا فرداى آن روز براى تهران سلخ ذيقعده و براى مكه غره ذيحجه خواهد بود.
از بيانات فوق معلوم مىشود كه ممكن است رؤيت هلال در مكه معظمه يك روز جلوتر از تهران و ساير نقاط شرقى آن باشد و بيش از يك روز ممكن نيست.
تبصره: شرايطى كه ما به جهت رؤيت هلال در آفاق مختلفه ذكر كرديم، همه جا مبتنى بر يك رشته محاسبات نجومى است كه ذكرش در اينجا بىمورد است و بعلاوه فرض اين است كه هوا صاف و بلامانع باشد تا بتوان با موجود بودن شرايط لازمه، هلال را رؤيت كرد.
سيد باقر هيوى استاد رياضيات و هيئت
هنوز در عرفاتيم
نزديك غروب است، آفتاب از اوج قدرت كمكم به طرف مغرب سرازير مىشود و از شدت سلطان نور و حرارت مىكاهد. هزارها محبوس اين پادشاه نور، در ميان چادرها در حال جنب و جوشو بيرون آمدنند. عصر جمعۀ عرفات، دقايق حساسى است. شركت در اين اجتماع، كه فقط ايمان و ارادۀخدا در آن حاكم است، چه بسا عمرانه يكبار هم براى آرزومندان پيش نمىآيد. اينجا سرحدّ ميان زندگى گذشته و آينده است. تمام فاصلهها و عوارضى كه انسان را از خود و خداى خود و بندگان خدا دور داشته بود، در مراحل گذشته؛ احرام عمره و حج و طواف و سعى - اگر درست و با قصد تقرب انجام شده باشد - يا از ميان رفته و يا ضعيف و رقيق شده.
اينك به سوى فضاى وسيع و باز عرفات عروج نمودهايم. فاصلههاى مكان و ديوارهاى بنا و عمارات متنوّع، كه عوارض و فواصل ديگرى است پس از امتياز شغل و لباس و كلاه و عادات، در اينجا از ميان رفته است. اگر تأثير پى در پى و هميشگى عوارض و عادات، شعور و وجدان و بصيرت درونى را از ميان نبرده باشد، پس از گذراندن مراحل گذشته، اينجا بايد شعور به وظايف زنده مىشود و به حقوق خدا و خلق چشم معرفت باز گردد.
اينجا عرفات است؛ در قسمت غربى آن، كه از طرف مكه و منا رو به فضاى وسيع مىايد، مسجد ابراهيم (مسجد نمره) است. در دو سمت غرب و شمال غرب دو منارۀ پنج مترى دور از هم قرار دارد كه در اين قسمت حدود عرفات را معين مىكند.
در مقابل، قوسى وسيع از كوه است كه سراسر قسمت شرق را محصور كرده و قسمت جنوبى اين قوس در راه طائف پيش آمده است. دنبالۀ شمال اين قوس قدرى به طرف غرب پيش آمده كه كوه رحمت است. دامنۀ جنوبى اين قسمت حدّ ديگر عرفات است.
در اين دامنه، قطعه سنگ بزرگ و بلندى است كه مىگويند رسول اكرم - ص - بالاى آن ايستاده و خطبه خوانده و خطبا در روز عرفه بالاى آن مىايستند و خطبه مىخوانند.
در نزديك همين سنگ مسجد سادهاى است به نام «مسجدالصخرات» . جمعيت بالا و در دامنۀ اين كوه از دور ديده مىشود ولى رفتن تا آنجا براى ما آسان نيست.
عصر عرفات است! مىگويند: در اين مكان آدم و حوا پس از هبوط و تحيّر، يكديگر را شناختند. در اينجا اين مرد و زن، به حقوق متبادل بين خود معرفت يافتند؛ معرفت به حقّ بين زن و مرد كه دو سلول اوّلِ حيات و پايۀ اول اجتماع و مبدأ نخستين تكثيرند. نخستين قدم به سوى حق شناسى عرفات است.
مىگويند كه ابراهيم خليل مناسك و وظايف حج را در اينجا آموخت؛ اين اجتماع از زمان ابراهيم خليل هر ساله برپا بود ولى اوهام جاهليت و اعمال زشت، آن را آلوده ساخت و ميدان افتخارات جاهليت عرب و معاملات گرديد.
پيامبر اكرم - ص - در سال حجۀالوداع، در ضمن بيان حقوق و الغاى امتيازات، سرّ اين اجتماع را بيان فرمود و آن را از آلودگىهاى جاهليت پاك نمود و سپس جانشينان آن حضرت و علما و بزرگان اسلام در اين قرون متوالى، هر ساله در ميان اين اجتماع به پا ايستاده و با خطابهها و دستوراتِ دعا چشم مسملمانان را به معارف الهى و حقوق حَقّه، باز نمودهاند. گويا در اينجا رسول خدا - ص - را مىنگريم كه از خيمۀ خود در نَمِره، بعد از زوال آفتاب بيرون آمده و بر ناقۀ قصواء سوار است و هزاران نو مسلمان، كه از شب ديجور جاهليت بيرون آمده و به فجر اسلام چشم گشودهاند، اطراف او را احاطه كردهاند.
وسط فضاى عرفات كه رسيد مهار شتر را كشيد و با آهنگ بلند و شمرده خطبه خواند. نعمتهاى پروردگار را يادآورى فرمود و او را به الطافش ستايش نمود، آنگاه فرمود:
خون و مال و عِرض شما بر يكديگر حرام است؛ مانند حرمت امروز، در اين ماه و در اين شهر.
بدانيد تمام شؤون و افتخارات جاهليت زير قدم من است.
هراسها و كينهها و انتقامجوييهاى پيش از اسلام از ميان رفته و بازخواستها باطل است.
اول خونى كه باطل مىنمايم؛ خون ربيعۀ بن حارث بن عبدالمطلب، پسر برادر پدرم است.
رباهاى جاهليت را الغا نمودم؛ اوّل ربايى كه از ميان مىبرم رباى عباس بن عبدالمطلب است.
آنگاه حقوق زنان را بيان فرمود و آنگاه سفارش در حفظ و تمسك به قرآن نمود و سپس حق رسالت را ابلاغ فرمود. از مردم دربارۀابلاغ وظايف رسالت تصديق خواست و همه تصديق نمودند. در پايان رو به آسمان گرفت و دستها را بلند كرد و فرمود: «أللّهمَّ بَلَّغتُ»
پس از چند سال كه خلفا و سران دين و سياست اسلامى در ميان اين اجتماع ايستاده، وظايف و تكاليف دينى و سياسى مسلمين را در اجراى حقو عدالت در جهان بيان نمودند و به وسيلۀ نمايندگان مسلمانان جهان، كه در اين اجتماع شركت جسته و پيامها فرستادند، نمايندۀ روحى و فكرى رسول خدا و سبط عزيزش سيدالشهدا - ع - را مىنگريد كه در دامنۀ كوه رحمت، در ميان كسان و فرزندان خود رو به كعبه ايستاده، دستهايش به سوى آسمان بلند و از چشمان خدا بينش قطرات اشك جارى است و قدرت و حكمت و لطف و رحمت خداوند را، در ظاهر و باطن عالم و در مراحل وجود خويش و در ساختمان ظاهر و باطن خود، مىشمارد:
فرازى از دعاى عرفه
«خَلَقنى مِنْ تُراب ثُمَّ أسْكَنْتَنى الأصْلاب، آمنا لريب المنون و اختلاف الدهور. . . فابتدعت خلقى من منى و اسكنتنى فى ظلمات ثلاث.»
دستهاى لطف و مهربانى پروردگار را؛ از چهرۀپدر و مادر، نوازش گرم نور و نسيم هوا و هدايت غرائز و قوا و تربيت مربيان و انبيا، يك يك مىشمرد. قدرت تدبير و لطف تقدير را در ساختمان اعضا و جوارح، در ساختمان دقيق و محكم چشم و گوش و مجارى نور بينش و شنوايى و فكر و رشتۀ به هم پيوستۀ اعصاب و دستگاههاى مختلف درونى مىنماياند. و عجز خود را از درك و شرح و سپاسگزارى اين همه نعمت، بيان مىنمايد و از خداوند براى شكرگزارى و اداى حقوق كمك مىطلبد:
«ثُمَّ اخرجتنى للذى سبق لى من الهدى الى الدنيا تا ماسويا. . . و انا اشهد يا الهى بحقيقۀ ايمانى و عقد عزمات يقينى و خالص صريح توحيدى و باطن مكنون ضميرى و علائق مجارى نور بصرى و اسارير صفحۀ جبينى. . .»
ما در ميان چادر خود با عدهاى از حاجيان رو به كعبه نشسته و به وسيلۀاين دعا، خود را با روح نورانى و مواج آن حضرت مرتبط نموده و از دريچۀ اين كلماتِ نورانى، خود را در عالمى سراسر نور و عظمت و قدرت مىنگريم:
اينجا محيط عرفات است، به وسيلۀ آيات و دعاها بايد در فكر و اراده، انقلابى پديد آيد و چشم به اسرار زندگى باز شود. بايد توبه نمود و ميان زندگى و عمر گذشتۀ سراسر غفلت و خودپرستى و ظلم با آيندۀسراسر تنبّه و بيدارى و حقشناسى و خداپرستى پردهاى آويخت. هر چه دامن سايهها گسترهتر مىشود و اشعۀ نور بالاتر مىرود، جنب و جوش زيادتر مىگردد. بانگ تكبير و نالههاى استغفار سراسر بيابان را پر كرده است. در زمانهاى سابق نالههاى عميق و ممتدِ شترها و بانگ اسبها نيز با اين صداها مخلوط مىشد. دستههايى از فقراى بيابان با چهرههاى سياه و موهاى ژوليده راه افتاده در مقابل خيمهها با هم سرود توحيد مىخوانند؛ «ربّ ازلى، ابدى، احدى، لا ضِدَّ و لا نِدَّو لا مثل لمولى. . .»
دامن خيمۀ شب اطراف بيابان عرفات گسترده مىشود. دامنهاى خيام كمكم برچيده مىگرد. اشعۀ رنگارنگ آفتاب، از قلّههاى كوه عرفات بالا رفت، بوق ماشينها اعلام حركت مىكنند.
جرس فرياد مىدارد كه بر بنديد محملها
فاصلههاى نازك پردههاى چادرها هم از ميان رفت. مردمى كه تا شعاع يك فرسخ منزل گرفتهاند، به هم پيوستند. همه متحرك به يك اراده و رو به يك هدف متوجهند.
ارواح و نفوس انسانى، چون قطرات آب صاف و شفاف است كه از درياى بيكران وجود، پى در پى در عالم طبيعت مىريزد، چون با ماده آميخته وآلوده شد، فاصلههاى زمان و مكان و عوارض ماده، همه را از همه دور و بيگانه مىكند.
محيطهاى ايمانى، فواصل و بيگانگىها را از ميان مىبرد.
محيط نماز جماعت و حج و عرفات، محيط حكومت ايمان و آشنايى انسان است.
محيط عرفات، مظهر كامل اين عرفان اس. عصر عرفات و هنگام كوچ، اين حقيقت ظاهرتر است.
از انضمام قطرات نفوس، جويها و از آن نهر بزرگى از حيات و ايمان و اراده به راه مىافتد؛ «فَاِذا أَفَضْتُمْ ِمِنْ عَرَفاتٍ. . .» اين تعبير معجزآسا، براى فهماندن وحدت حياتى اين اجتماع است!
معشرالحرام
مغرب شد و روز عرفات پايان يافت. ماشينها به حركت درآمدند. سواره و پياه رو به مشعرالحرام به راه افتادند. ما هم سوار كاميون شده به راه افتاديم. كاميونها آهسته به طرف مغرب و جهت مكه از فضاى وسيع عرفات در ميان ديوارهاى فراخ و تنگ كوهها پيش مىروند. طولى نكشيد كه به فضاى وسيعى رسيديم. فضايى كه از طرف راست و چپ و شمال و جنوب جاده، باز است. اين جا تا وادى محسر، مشعرالحرام و مزدلفه است؛ بعضى بودن تمام شب را در اينجا واجب مىدانند، بنابراين بايد نيت بيتوته نمود، ولى وجوب مسلم كه ركن است. توقف از هنگام طلوع فجر است با نيت قربت و تا طلوع آفتاب از وادى محسر كه اوائل منا مىباشد نبايد تجاوز نمود.
وقتى كه ما رسيديم، جمعيت زيادى نبود. در وسط بيابان فرش و بساط خود را گسترديم. بيش از يك ساعت نشد كه تمام فضاى بيابان پر شد!
اينجا نه چادرى است و نه فاصلهاى! مانند ميوههاى مختلف كه پهلوى هم مىچينند، همه به هم متصلند. جاى خلوت براى تطهير وجود ندارد. كاميونى در چند قدمى ما ايستاده است. اشخاصى كه تحت فشارند، به حريم كاميون پناه مىبرند ولى هنوز ننشستهاند كه مواجه با توپ و تشر مىشوند!
آب و يخ هم كمياب و گران است. سقّا سطلهاى آب را در ظرفهاى يكى از حاجىها خالى كرده امّا در قيمت آن با هم كشمكش دارند. سقاى عرب از سه ريال كمتر نمىگيرد و مىخواهد آبها را برگرداند. تماشايى اينجا بود كه اين دو نفر گرم جدالند و يك حاجى از چند قدمى خيز برداشت و دبّۀ آب را به سر كشيد و با عجله مشغول نوشيدن است!
به اعتراض صاحب آب اعتنايى ندارد. خوب كه سيراب شد، گفت: عجب آدم پست فطرتى هستى آن چند قدمى محل آب است!
در اين بيابان وسيع چنان جا تنگ شده است كه نمىتوانيم پاى خود را به راحتى دراز كنيم. پاسى از شب كه گذشت، رفت و آمد ماشين كم شد. مستحب است تأخير نماز مغرب و عشا تا رسيدن به مشعرالحرام، گرچه يك ثلث از شب بگذرد، آنگاه هر دو نماز را با يك اذان و دو اقامه به جاى آوردن. چنانكه رسول اكرم - ص - در حجۀ الوداع چنين كرد، ما هم چنين كرديم. از خستگى پشت را به اثاث تكيه داديم.
در زير نو ماه و ستارگان سراسر اين بيابان اشباح متحركى است! قيافههاى مردمِ اطراف خود را تشخيص نمىدهيم. زمزمۀ ذكر و نماز و تسبيح، از هر سمت به گوش مىرسد. اين منظرۀ پرمهابت خواب را از چشم ربوده است. آقاى حاج منزه هم حالش منقلب و گرمازده شده پى در پى ناله مىكند. وسيله غذا و دوا هم در اينجا فراهم نيست!
رفيق آذربايجانى كه ناگهان رفيقش را از دست داده و نمىداند كجا بردند و چگونه دفنش كردند، در تاريكى شب جاى رفيق را خالى مىنگرد و انتظار زن و بچهاش را از خاطر مىگذراند؛ هاىهاى گريه مىكند.
اينجا مشعرالحرام است. دويست هزار مردم مختلف را وحدت ايمان در اينجا جمع كرده است. اين جمعيت كه به اسم و رسم يكديگر آشنا نيستند، در اينجا بايد شعور به احترام و مسؤوليت عمومى در آنها بيدار شود.
چنانكه شعور به حفظ بدن و جلب لذات و منافع فردى پيوسته بر انسان حاكم است، نوعى شعور فطرى براى حفظ منافع و مصالح اجتماع و از ميان بردن ضررها و مفاسد عمومى نيز در ذات انسان مىباشد. زمانى كه اين شعور در افراد و مللى بيدار مىگردد، از تمام مصالح و منافع شخصى بلكه از جان خود مىگذرند! و همين موجب نجات ملتى مىشود كه مراحل سقوط را مىپيمايد. پيدا شدن اين شعور در افرادى گرچه اندك باشند موانع را از سر راه اجتماع برمىدارد و آن اجتماع را براى پشت سر نهادن مشكلات و رسيدن به هدف، به راه مىاندازد و زندگى نوينى به جامعه مىدهد و اگر محيطهاى مساعدى براى تربيت و بيدارى اين غريزۀ اجتماعى فراهم نشود، كمكم شعور به حفظ منافع و لذات فردى، آن غريزۀ اجتماعى را خاموش مىكند و يكسره از كار مىاندازد.
مردمى كه از نژادها و طبقات مختلف، در اين فضاى محدود با هم آميخته و مخلوط شدهاند، همان بيدارى شعور به مسؤوليت و حفظ حريم است كه آنها را محدود نگاه داشته كه نه تنها مثل اجتماعات ديگر دنيا نسبت به هم نيّت بد و زبان زشت ندارند، بلكه حسّ تعاون و گذشت در آنها محسوس است.
اين همان شعور به وحدت مسؤوليت اجتماعى است كه بايد از اينجا (مشعرالحرام) شروع شود.
اينها همه منتظرند كه آفتابِ عيد قربان سرزند تا با روح جديد، وارد زندگى جديد شوند و براى رمى و قربانى به منا روند و آخرين مانور حقپرستى و كمال (قربانى برابر خدا و براى نجات خلق) را طىنمايند.
ساعتى خوابم ربود. . . نزديك صبح است، چشم به آسمان گشودم. ستارگان مشعشع ذخائر نور خود را به طرف فضا و زمين پرتاب مىكنند. ماهتاب بالاى افق هنوز پردهدار نور است. در ميان اين بيابان و كنار دندانههاى سياه كوهها، هزارها سفيدپوش منتظر طلوع فجرند و زمزمۀ نماز و دعا دارند.
اجتماع سپاهيان و سان لشگرها، گرچه منظم و پرشكوه است ولى چون داراى روح و وحدت معنوى نيست، افراد اين اجتماعات نه هدف روشنى دارند و نه استقلال در شخصيت و اراده از اين رو اثر اينگونه تربيتها محدود و كوتاه و تأثير نيك و بد آنبه دست افرادى محدود است و رياضتهاى فردى نيز اگر اثرى داشته باشد همان اثر فردى است!
اين سان، ايمانى است و اين رياضت، اجتماعى و روحى و تعبدى است كه اثر آن هميشه باقى و از هر جنبه قواى معنوى انسان را بيدار و قوى مىگرداند و در دنياى ظلم و بتپرستى و بتتراشى، ارادۀ حق را تحكيم مىنمايد و اگر درست انجام شود و به موانع داخلى برنخورَد، دنيا را به صورت عالىترى در مىآورد:
خفتگان را خبر از زمزمۀ مرغ سحر
تربيتهاى فنى و رياضتهاى روحى، اگر قواى جسمى و روحى را از يك يا چند جهت قوى گرداند، از جنبههاى ديگر سستى و بىارادگى بار مىآورد.