بعد از نماز مغرب و عشا راه افتاديم؛ جادهها خيلي شلوغ بود. به نظر ميرسيد شبانه رفتن به عرفات، بهتر از روز باشد; چون روز خيلي شلوغ ميشد. اما بهتر اين بود که ديرتر ميرفتيم و از حرم محرم ميشديم؛ چرا که به نظر بعضي مراجع، احرام حج تمتع بايد از مکة قديم باشد و منطقة نزهه، صددرصد از منطقة قديم نبود. همان شب، ساعت 2 بامداد، کارواني از مشهد رسيد که از حرم محرم شده بودند و در خلوتيِ جاده آمده بودند. روحاني كاروان هم براي آنکه احتياط کرده باشد، پس از پوشيدن لباس احرام، در خيابان منصور تلبيه گفت. البته خود وي با کاروان نيامد و ماند تا جانبازان و معذورين را فردا همراه خود بياورد.
هنگام حرکت به سوي عرفات، اضطراب و نگراني در چشمهاي زائران مشاهده ميشد. از يک طرف اضطراب و ترس از سختي اعمال و ازدحام، و از طرف ديگر، شوق به حرکت بهسوي خدا و آمرزش و برآورده شدن حوائج.
يادم نميرود هنگامي که شبها در مسجدالحرام مشغول مناجات بوديم، همينکه نامي از عرفات برده ميشد، به يکباره دلها شعلهور ميگشت و اشکها در شبستان چشمها همچون چلچراغ ميدرخشيد.
اينك زمان آن رسيده بود که به سوي عرفات برويم. عرفاتي که ريشهاش از عرف و عرفان است؛ يعني شناخت. اما شناخت، خود سؤالي است که بايد در عرفات پاسخش را بيابم. از زماني که يادم ميآيد، عرفات برايم معنايي فراتر از يک سرزمين و يا منطقه داشت. عرفاتي که گويي دست مرا ميگرفت و به عوالم ديگري ميبرد که اگر بخواهم آن را در قالب الفاظ و واژهها بگنجانم؛ عرفات را سرزميني تصور ميکردم که حجابهاي ميان انسان و خدا برداشته ميشد. تصور من از عرفات برگرفته از دعاي عرفة امام حسين (علیه السلام) بود. هميشه اين دعا برايم با ساير ادعيه تفاوت داشت. از همان آغاز دعا، گويي شعلهاي کم نور در وجودم روشن ميشد و هرچه پيش ميرفت، بر نور اين شعله که نه، بر گرماي آن افزوده ميگشت و در پايان با معارف خود، وجودم را به آتش ميکشيد؛ آتشي از جنس عشق و محبت و ايجاد رابطهاي با خدا که احساس ميکردم رابطهاي نه از پايين به بالا، بلكه رابطهاي ميان دو دوست و دو يار و همراه است که يکي داراي قدرت بيشتري است و با نگراني به دنبال رشد و اعتلاي دوست خود ميباشد؛ دوستي که ميخواهد دوستش را راهنمايي کند؛ دوستي که لغزشهاي دوستش را ميبيند، اما خود را به نديدن ميزند و يا ميداند كه عذرخواهيها موقّتي است، اما چشم ميپوشد و دوباره با او همراه و همگام ميشود.
دوستي که در دوستي خود نه چشمداشتي دارد و نه احتياجي. تنها ميکوشد دوست ناتوانش را ياري کند. دل برايش بسوزاند، شريک دردهايش شود و در دلِ زلال اشکهاي ناب، زنگارهاي گناه و معصيت را از قلب او بزدايد و اکنون احساس من اين بود که گام در سرزمين چنين دوستي ميگذارم؛ جايي که از همهجا به خدا نزديکتر است.
عرفات بيرون حرم است و حاجي بايد به بيرون حرم برود و خود را آمادة ورود کند. بايد در سرزمين عرفات، بشناسد و شناختش کامل شود و آنگاه وارد حرم گردد؛ چراکه عبادت بدون شناخت، هيچ فايدهاي ندارد. اگر نداني که با چه کسي گفتوگو ميکني، اين گفتوگو چه فايدهاي دارد؟ هرگز فراموش نميکنم، در مسجدالحرام افرادي را ديدم که فقط دعا ميخواندند، بدون هيچ حالي! گويا فقط تلفظ اين کلمات، انسان را رستگار ميکند و در مقابل، حاجياني آنچنان چشم به خانة خدا دوخته بودند و راز و نياز ميکردند که گويي خدا را ميبينند. در عمق نگاهشان ميشد فهميد که به خانه نگاه نميکنند؛ بلکه آن را تبلوري از صاحب خانه ميشمارند. حالي که خود من کمتر تجربه کرده بودم و اکنون در سرزمين وحي به دنبال آنم. يادم ميآيد که اوج اين حال، هنگام وداع با حضرت علي (علیه السلام) در نجف اشرف به من دست داد، که هنوز از آتش عشق آن جذبه، گرمم.
ساعت 8 شب بود که به نزديکيهاي عرفات رسيديم. کاروان يکپارچه تسبيح و تكبير بود و اکنون اين سرزمين عرفات بود که به روي ما آغوش ميگشود؛ سرزميني که آرزويش را داشتيم.
عرفات، اسمي است که عرفان را تداعي ميکند، نامي است که امام حسين (علیه السلام)، قيامش و احياي دين را در ذهن زنده ميکند و در يک جمله، عرفات تولدي دوباره است.
عرفات جايي است که مناسک حج از آنجا آغاز ميشود. از شهر مکه محرم ميشوي، تمامي لباسها و زينتها را در ميآوري. نقطة آغازين حرم است که محرم شدهاي و بسياري از مسائل را که نماد و تبلور دلبستگي و ارتباط با دنياست، کنار گذاشتهاي; بوي خوش، لباس دوخته، ارتباط با جنس مخالف، سرپوشاندن و... كه نشانگر عزمي براي حضور به درگاه است.
ميهماني، هميشه همراه با آراستگي است، بايد بهترين لباس و زينت خود را بپوشي؛ اما اينجا، ميهماني از سنخ ديگري است. اينجا ميزبان چيز ديگري به جز مسائل دنيايي برايش ارزش دارد. خدا انسان را از نظر مادي در سادهترين وضع و شکل ميخواهد. چه اينکه هرگونه آرايش و زيبايي دنيايي در برابر قدرت لايزال الهي پشيزي ارزش ندارد، بلکه اصلاً زيبايي و آرايش در اين درگاه به شکل ديگري تعريف ميشود که تا وقتي فرد محرم نشده، ادبيات آن را نميفهمد. آن لباسهاي مختلف و آن قيافههاي گوناگون، به ناگاه شکل واحد به خود ميگيرند.
اما در اينجا فکر ميکني که هيچ نداري و پشتت از نظر دنيايي کاملاً خالي شده است. تنهاي تنها و اين که در برابر پروردگارت هستي تا حسابهايت را صاف کني و تنها سرمايهات، اميد به عفو و کرم خداست و کولهبارت، گناه و معصيت! و به تو گفتهاند که به بيرون حرم بيا و ابتدا آنجا به شناخت برس و سپس پاي در حرم نه! و لحظه لحظه به حرم نزديکتر شو.
چقدر زيبا و قشنگ برنامهها تدوين و تنظيم شده است. مرحلهبهمرحله و با کيفيتي بسيار شگفتانگيز که به عقل هيچ انساني نميرسد.
وارد منطقة عرفات که شديم، صحرا پوشيده از چادربود. تابلوي بزرگي در همان ابتدا، ورودمان به عرفات را خبر ميداد؛ بزرگ نوشته شده بود: «بداية العرفات»؛ يعني آغاز عرفات.
عرفات نام صحرايي است وسيع و هموار، در دامنة کوه «جبلالرحمه» که در جنوب شرقي مکه، ما بين «ثويه»، «عرنه»، «نمره» و « ذيالمجاز» قرار دارد. طول تقريبي اين صحرا 12کيلومتر و عرض آن 5/6 کيلومتر است. عرفات در 21 کيلومتري مکّه واقع شده و بخش عمدة آن از حرم خارج ميباشد.
اينکه چرا به اين سرزمين، عرفات ميگويند، برخي آن را جمع «عرفه» و به معناي کوه و بلندي دانستهاند، بعضي ديگر از عرفان يعني شناخت و معرفت گرفتهاند. براي چنين نامگذاري ريشههاي تاريخي نيز قائل شدهاند؛ از جمله آن که حضرت آدم (علیه السلام) و حوا، پس از هبوط و فرود آمدن به زمين و بعد از يک جدايي طولاني، در اين صحرا به يکديگر رسيده و با هم آشنا شدهاند. گروهي نيز گفتهاند از آن رو عرفات را (به معناي آشنايي) خواندهاند که حضرت ابراهيم (علیه السلام) در اينجا توسط جبرئيل با مناسک خود آشنا شد و به آنها عارف گرديد.
در حديثي از امام صادق (علیه السلام) نقل شده که در وجه تسمية عرفات فرمود:
جبرئيل روز عرفه بر ابراهيم فرود آمد و به او گفت: به گناهانت اعتراف کن و مناسک را بشناس؛ پس چون او اعتراف کرد، آنجا را عرفات ناميدند.[1]
وقوف و توقف در عرفات نه تنها از ارکان اصلي مناسک حج است؛ که داراي فضايل بسيار ارزشمندي نيز ميباشد. تمام زائران خانة خدا در روز نهم ذيحجه به اين سرزمين مقدس ميآيند و در آن وقوف ميکنند.
پيامبر خدا (صلی الله علیه و آله) در روز عرفه، در «نمره»، نزديکي عرفات، کنار سنگ بزرگي مينشست. اين سنگ در سمت راست عرفات بود و بعدها همان جا «مسجد نمره» ساخته شد. در منابع تاريخي آمده است كه محل وقوف پيامبر خدا (صلی الله علیه و آله)، همان محل وقوف حضرت ابراهيم (علیه السلام) بوده است.
قبيلة قريش در دوران جاهليت و آغاز اسلام، در عرفات وقوف نميکردند؛ زيرا معتقد بودند اهل حرم هستند و بايد بر خلاف ساير مردم در داخل حرم وقوف يابند، ولي خداوند فرمان داد که همه بايد در عرفات وقوف کنند.
در قرآن کريم نيز نام اين سرزمين آمده است:
{فَإِذا أَفَضْتُمْ مِنْ عَرَفاتٍ فَاذْكُرُوا اللَّهَ عِنْدَ الْمَشْعَرِ الْحَرامِ}.[2]
در سال دهم هجرت که پيامبر آخرين حج خود (حجةالوداع) را انجام داد، در سرزمين عرفات براي مسلمانان خطبهاي بسيار مهم خواند که منشور حقوق بينالمللي اسلام نام گرفت. آن حضرت در اين خطبه براي آخرين بار بر تمامي ارزشهاي جاهلي خط بطلان کشيد و خويهاي جاهلي را تمام شده و سنتهاي گذشته را مطرود ساخت.[3]
از امام صادق (علیه السلام) نقل شده که فرمود:
خداوند ـ عزّوجلّ ـ زمين را از زير کعبه تا منا گستراند، سپس آن را از منا به سوي عرفات توسعه داد. پس زمين از عرفات و عرفات از منا و منا از کعبه است.[4]
صحرا با چراغهاي بلند روشن شده بود. کمي جلوتر، تابلويي ديده ميشد که نشانگر محل اسکان زائران جنوب شرق آسيا بود. قسمتي ديگر اختصاص به ترکها داشت و هر چه كه جلو ميآمديم، حجم چادرها بيشتر ميشد. تقريباً چادرها با توجه به مليتها تنظيم شده بود و هر مليتي منطقة خاصي داشت. منطقة مخصوص ايران، آخرين نقطة عرفات بود; نقطهاي که کمي آن طرفتر نوشته شده بود: نهاية العرفات (پايان عرفات).
محل اسکان ايرانيها نيز تقسيم شده بود و کاروانهاي هر استان در کنار يکديگر قرار گرفته بودند. از اتوبوس که پياده شديم، هوا گرم و مرطوب بود. صحرايي گسترده و بزرگ، پر از چادرهاي درهمتنيده و گوشه و کنار، حاجياني که در تکاپوي استقرار در چادرهاي خود بودند. شب نهم شبي است که اهل سنت، بيتوته در منا را مستحب ميدانند و به همين خاطر بسياري از زائران، اين شب را در منا به سر ميبرند.
در مکّه که بوديم، تکاپوي اهل سنت براي درک شب نهم در منا کاملاً مشهود بود و در مسير نيز با خيل زائراني روبهرو بوديم که به طرف منا در حرکت بودند. تونلي، منا و مسجدالحرام را به يکديگر وصل کرده كه به آن «تونل منا» ميگويند و مخصوص افراد پياده است. در کنار سوارهروها، جادههاي پهني وجود دارد که مخصوص پيادهها است و تابلوهايي با عنوان «طريق المشاة» آن را مشخص ميکند.
راهروهاي باريکي، امکان دسترسي به چادرهاي ديگر را فراهم ميکند. از قسمت در ورودي که وارد شديم، تمامي کاروانهاي خراسان مشخص بود و بر هر چادري نام کاروان و مشخصات ديگر نوشته شده بود. کمي جلوتر سرويسهاي بهداشتي بود که الحق، در آن بيابان جالب ساخته بودند. بايد از ميان چادرها و از طريق راهروهاي باريک خود را به چادر مورد نظر ميرسانديم. چادرها کهنه بود و کف چادرها با زيلوهايي شبيه به موکت فرش شده بود. زمين عرفات ماسه زار است و لايهاي نازک از ماسه بادي روي زيلوها را پوشانده بود. وضعيت کاملاً ابتدايي بود. مهمتر آنکه چادرها برق هم نداشت. زائران ساکهاي دستي خود را دور تا دور چادر گذاشتند و ملحفه و پتويي زير خود پهن کردند. تاريکي شب بر همه جا سايه افکنده بود و تنها خط نور کمرنگي از شکافهاي بالاي چادر، تاريکي درون چادر را ميشکافت. از همهمههاي ابتدايي نيز کاسته شده بود و فضا و شرايط، انسان را با خود به دنيايي غير از دنياي مادي ميبرد. احساس ميکردي اينجا ساحت روح يا بُعد غير مادي وجود انسان است؛ جسم جايي نداشت و حتي کمترين چيزها مانند لباس و... از او دريغ شده بود; هر چند در دنياي ما اين جسم است که روح را به حاشيه رانده است، اما اينجا روح جولان ميداد و ميشناخت.
اينكه چه چيز را ميشناخت، نخستين پرسشي بود که در آن نيمه شب ذهنم را به خود مشغول کرد. اينجا بايد دنبال چه ميگشتيم و چه چيز را ميشناختيم و راه و روش شناخت در اين سرزمين چه بود؟ اينجا ديگر استاد و شاگردي وجود نداشت. هر چه بود خودت بودي و خودت. و در اين تنهايي چه چيز را بايد ميشناختي و اصلاً چگونه آمادة ورود به حرم ميشدي؟ آيا تنها با خواندن و اداي کلمات و واژهها؟ اما اين چندان منطقي به نظر نميرسيد و دل را راضي نميکرد. پس چه بايد ميکرديم؟ وقت تنگ بود و کار بسيار. شايد در تمام عمر همين يک فرصت بود، آن هم نصف روز، از ظهر نهم تا غروب؛ يعني شب دهم.
ديگر نميشد بيکار نشست. وقت براي انديشه در مقدمات نبود. بايد به هر وسيلهاي شروع ميکرديم تا شايد راه، خود را به ما نشان دهد.
زائران نيز حال و هواي خاصي داشتند. از يک طرف اميد به لطف خدا و از طرف ديگر دردها و گرفتاريهايي که در اين سرزمين خشک و لم يزرع، به دنبال دوايش بودند و همچنين نگران از آنکه نتوانند در اين فرصت محدود حرف خود را بزنند و با خداي خود حسابشان را صاف کنند.
دست به کار شديم؛ با دعاي شب عرفه آغاز کرديم، همگي رو به قبله نشستيم; بسمالله را که گفتم، اشکها جاري شد.
عرفات سرزمين ديدار وليّعصر (علیه السلام) است، از لحظهاي که وارد عرفات شدم، با وجود عدم لياقت، پيوسته مترصد زيارت بودم. در دل شب صحراي عرفات و آن شرايط ابتدايي، يخهاي دل آب ميشد. آنگاه كه استغاثه به حضرت وليّعصر آغاز شد، عقدهها ترکيد و جلسه يکپارچه گريه شد. ميشد اوج راز و نياز و شکوه گفتوگو با دلدار را مشاهده کرد. يکي از زائران که رانندة ماشين سنگين بود و از همان بدو ورود به مکه، شاهد تغيير حال و هوايش بودم، حال خاصي پيدا کرده بود.
ياد شعر کتاب درسي دوران راهنمايي افتادم که خطاب به موسي ميگفت:
هيچ آدابي و ترتيبي مجو | هرچه ميخواهد دل تنگت بگو |
و آنجا نفهميدم چه گفتم، فقط ميگفتم؛ از دردها، گرفتاريها، قيامت و بار سنگيني گناه، ديدار وليعصر (عجل الله تعالی فرجه الشریف) و... عنان از کف رفته و عقده راه را بسته بود. اينجا جايي بود که بايد با خدا بيپرده سخن ميگفتي و حال که زبان مردم شدهاي، نبايد نکتهاي را وا بگذاري و زائران چقدر خوب وضعيت را درک کرده بودند و ميدانستند كه ويزاي ورود به حرم همين عرفات است و تا ويزا نگيرند، حج مقبول نخواهند داشت.
دعا که تمام شد، همه خواستار رفتن به جبلالرحمه شدند. هنوز وقت داشتيم. قرار شد تا ده دقيقة ديگر آماده شوند تا کنار جبلالرحمه برويم. فاصلة چادرها تا جبلالرحمه زياد بود، و حدود نيم ساعت طول کشيد تا به پاي کوه رسيديم. در دامنه و بالاي کوه، حجاج به دعا و مناجات مشغول بودند. از نظر شيعه بالارفتن کوه در شب نهم مکروه است. در اطراف کوه و کمي پايينتر، زائران ساير کشورها چادر زده بودند و يا روي مقوا و زيراندازي دراز کشيده بودند. برخي نيز آشپزي ميکردند. به کوه که رسيديم، ناخودآگاه به ياد امام حسين (علیه السلام) و دعاي عرفهاش افتادم. در همان تاريکي شب، توسل به امام حسين (علیه السلام) و حضرت وليعصر (عجل الله تعالی فرجه الشریف) پيدا کرديم و سپس درخواست حاجات بود که دستها به طرف آسمان بلند شد. از کاروانهاي ديگر هم آمده بودند. انگار آسمان به زمين نزديک شده بود و انسان احساس ميکرد دعايش بالا ميرود...
اکنون ساعت، يك و نيم بامداد است. از چادر بيرون ميآيم. دمپاييهاي انگشتيام در ميان ماسهها فرو ميرود و خاک ـ که هنوز ته ماندة گرمي آفتاب را حفظ کرده ـ پايم را نوازش ميدهد. کمي آن طرفتر، در راهروي ميان دو چادر، چند زن، کارتني را پهن کرده، روي آن نشستهاند و در زير نور ماه و با چادرهاي سفيد مشغول راز و نياز هستند.
يکي از زائران ما نيز از خيمه بيرون ميآيد و کمي آن طرفتر کارتني را پاره ميکند و روي آن به نماز شب ميايستد و من با لباس احرام در ميان انبوه چادرها روي خاکها مينشينم تا چند خطي بنويسم. هنوز دو ـ سه خط بيشتر ننوشتهام که همان زائر از لابهلاي چادرها نزديک ميشود. مدتهاست او را نديدهام; از همان وقتي که به مکّه آمديم. او در طبقة دوم مستقر شد و ما در طبقة سوم. معمولاً در محافل ظاهر نميشد. من هم به سبب مشغلة کاري، او را از ياد برده بودم. همو که لحظات آخر به فرودگاه آمد تا از سفر انصراف دهد و تلاشهاي دوستان و اصرارهاي من کارگر نيفتاد و کارش را به خدا واگذاشت.
از همان زمان ديگر ارتباطي با او نداشتم و به جز يکي ـ دو بار که در راهرو ديدمش، گفتوگويي با يکديگر نداشتيم.
اما امشب، آن هم در صحراي عرفات خيلي عجبيب بود، از دستشويي برميگشت، ميخواست وارد چادر شود که مرا ديد و باب گفتوگو باز شد.
مهندس برق بود و پيمانکاري ميکرد. از درآمدش پرسيدم، گفت: اگر دزدي کنم درآمدم زياد ميشود ولي من اهلش نيستم و توضيحات تخصصي داد که معنايش را نفهميدم. موضوع را به قضيه سفر کشانده، گفتم: واقعاً تو ميخواستي اگر طرفت به مکّه نيايد، نيايي؟!
گفت: آري!
گفتم: واقعاً ميارزد که تو اين همه وقت منتظرش بماني؟!
گفت: تا معيار ارزش چه باشد.
گفتم: خانمي که چند سال از تو بزرگتر است و يکبار هم ازدواج کرده و طلاق گرفته است و تو جوان خوشاندام با تحصيلات و موقعيت شغلي و مالي خوب...
سخنم را قطع کرد و گفت: همين معيارهاست که متأسفانه هرکس با من روبهرو ميشود مطرح ميکند. اما كسي به دوست داشتن و عشق و علاقه توجه نميکند.
گفتم: خيليها ابراز ميکردند که عاشق هستند، اما بعد از مدتي که ازدواج کردند، به خصوص با بزرگتر از خودشان، عشقشان کور شد و زندگي سوت.
گفت: خيليها هم بودند که معيارهاي ظاهري را داشتند و شرايط عالي، اما سرنوشت ازدواجشان طلاق بود.
گفتم: احساست نسبت به او چيست؟
گفت: علاقه و عشق، که البته هرکس بايد خودش تجربه کند. من سالهاست خانوادهاش را ميشناسم و اگر عشق من زودگذر بود، بايد تمام ميشد. در حالي که اين عشق همچنان پابرجاست. ميگويند مورد بهتري هم هست؛ اما من خودم بايد تصميم بگيرم که بهتر کدام است; من با تمام وجود او را ميخواهم.
گفتم: او چرا قبول نميکند؟ جواب درستي نداد و فقط گفت: زمان بايد شرايط را مساعد کند و تا آن موقع صبر ميکنم.
از موهاي بلندش خبري نبود. گفتم: موهايت را کي زدي؟ گفت: در هتل، ماشين کردم که ديگر دل کنده باشم. به ياد جلسات توجيهي مشهد افتادم كه به شدت دنبال راهي بود تا موهايش را نزند. ميگفت: موهايم يکي از عزيزترين چيزهاي من است. اما اکنون از آن موها خبري نيست. انساني با سرِ ماشين شده و لباس احرام!
هماتاقيهايش ميگفتند كه روزه هم ميگيرد. حساب سال هم دارد و مرتب حرم ميرود و اهل دعاست؛ اما اهل گفتن و تملّق نيست.
گفت: از خدا ميخواهم شرايط را هر گونه که صلاح ميداند مهيّا کند و سپس لبخند شيريني زد: البته ازدواج را هم جور کند.
... شب از نيمه گذشته است و صبح، نماز جماعت داريم. ساعت تقريباً سه بامداد را نشان ميدهد و هنوز آن چند زن مشغول راز و نياز هستند!
اذان را که گفتند، از خواب پريدم. بلندگويي نبود. فقط در هر چادري کسي اذان ميگفت. بسياري از کاروانها در همان فاصلة شب تا اذان صبح به عرفات رسيده بودند. از آن سکوت نيمهشب، خبري نبود و گويي صحراي محشر است که همه سر از خاک برداشتهاند و به دنبال پناهي ميگردند؛ يک لباس آن هم بسيار ساده. پر از تکاپو که لحظهلحظه بيشتر ميشد. از دور و نزديک صداي اذان به گوش ميرسيد، با لحنهاي مختلف. هوا تاريک بود و کمکم گرگ و ميش ميشد. يکي از اين کاروانها که در ساعت 2 بامداد وارد عرفات شده بود، در نزديکي کاروان ما اتراق کرده بود. روحانياش برادر روحاني کاروان ما بود. نماز صبح را به جماعت خوانديم. خواستم آمادة توسل شوم که مداح کاروان کناري، دعاي فرج و سپس توسل و استغاثه به حضرت مهدي (عجل الله تعالی فرجه الشریف) را شروع کرد. صداي گرمي داشت. کاروان ما نيز با آن کاروان هم ناله شد.
سحرگاه روز عرفه، در سرزمين عرفات، بدون اغراق بوي مهدي (عجل الله تعالی فرجه الشریف) ميآمد و توسل به حضرت مهدي (عجل الله تعالی فرجه الشریف) حالتي ايجاد کرده بود که کمتر مانند آن را ـ حداقل در سالهاي بعد از جنگ ـ در خودم سراغ داشتم. گويي مهدي (عجل الله تعالی فرجه الشریف) صدايم را ميشنود و بسيار نزديک است. گويي آسمان و زمين اينجا با تمامي نقاط دنيا فرق دارد، گويي برات ورود به حرم را در اينجا به انسان ميدهند. ميبايست اينجا به دنبال مهدي فاطمه (علیها السلام) ميگشتيم تا شايد نظري بيفکند. ياد آن شعر معروف افتادم که:
کعبه آن سنگ نشاني است که ره گم نشود
حاجي احرام دگر بند ببين يار کجاست
و اين صبح تهيأ و آمادگي است براي بعدازظهر و لحظات وقوف.
توسل که تمام شد، تقريباً هوا نيز روشن شده بود. براي اينکه نگاهي به اطراف بيندازم، از چادر بيرون آمدم و اتفاقاً همان روحاني کاروان کناري را ديدم. نگاهش که به من افتاد، اولين سخنش اين بود: خدواند ابويتان را شفا دهد; سالهاي گذشته اينجا همديگر را ملاقات ميکرديم و هر لحظه به ياد او هستم. تشکر کردم و به راه افتادم.
رفتهرفته همهمه و تکاپو در سرزمين عرفات آغاز ميشد. آنان که خوابيده بودند بيدار ميشدند و آنان که تازه ميرسيدند، جاي ميگرفتند، بر تراكم جمعيت هر لحظه افزوده ميشد.
به محوطة باز جلوي دستشوييها که رسيدم، يکي ديگر از دوستان ديرين پدرم را ديدم. او نيز همين که مرا ديد، گفت: خدا شاهد است يک لحظه از جلوي چشمم محو نميشود; هر جا که نگاه ميکنم، ياد پدرت ميافتم.
خيلي دلم گرفته بود. پدرم بيش از سي سفر به مکه آمده بود و در ميان روحانيون حج از روحانيون موفق شمرده ميشد. اما اکنون در بستر افتاده، نيمي از بدنش فلج و اختلال در سخن گفتن پيدا کرده است. يادم نميرود که وقتي عازم سمينار روحانيون در تهران بودم، صدايم کرد و با صدايي که به زحمت شنيده ميشد گفت: امسال روحاني کم دارند، با معاونت امور روحانيون صحبت کن تا من هم بيايم. گفتم: شما با اين حال! گفت: تا زمان حج خوب ميشوم، خودت معين باش و من روحاني!
واقعاً نميتوانستم تحمل کنم. کسي که تا بهحال حتي يک ساعت، در بيمارستان نخوابيده بود و حتي به ندرت آمپول زده بود، تنها در عرض پنج ماه، چنين اسير بستر بيماري و زمينگير شده باشد. تصوير پدر در آن لحظات در چشمم به لرزش درآمد و اشک امانم را بريد. در حاليکه صدايم ميلرزيد، گفتم: ولي امسال نوبت شما نيست، انشاءالله تا وقتي نوبت شما بشود خوب ميشويد; مدتي بعد از مراسم حج، برگزاري عمرة مفرده شروع ميشود و به زودي به عمره ميرويد و سپس پيشانياش را بوسيدم و در حاليکه ميکوشيدم چشمم در چشمان ملتمسش نيافتد، خانه را ترک کردم.
در عرفات، صبحانه را ميهمان همان دوست پدرم بودم. روحاني کارواني از فردوس بود. صبحانه نان و پنير و چاي شيرين بود و از اين شيرهاي پاکتي «ندا» که البته مزة شير هم نميداد. احتمالاً از شير خشک درست شده باشد. البته فقط چايي و چند لقمه نان خوردم تا با کاروان، صبحانه بخورم.
ساعت 30/8 به طرف مسجد نمره راه افتاديم، به سبب شلوغي راه، نيم ساعتي طول کشيد. رفتهرفته ازدحام جمعيت در عرفات به اوج خود ميرسيد. وقوف از اذان ظهر روز نهم شروع ميشد و جمعيت از همه طرف به عرفات در حرکت بودند. جلوي مسجد که رسيديم با سيلي از جمعيت ـ که بيشباهت به رودي خروشان نبود ـ روبهرو شديم. مسير موسوم به «طريق المشاة» مستقيم از منا به عرفات ميآمد. کساني که شب را در منا مانده بودند، اکنون پياده به سوي عرفات ميآمدند. سيل جمعيت آنچنان زياد بود که به سادگي نميشد آن را شکافت و از ميانش گذشت؛ به زحمت از ميان حجاج گذشتيم.
نمره، مسجد بسيار باشکوهي است که بخشي از آن داخل عرفات و بخشي نيز خارج عرفات در حرم ميباشد. اين مسجد در حال حاضر بسيار بزرگ است که در توسعة اخير مساحت آن به 124000 متر مربع رسيده و گنجايش 300000 نمازگزار را دارد. مسجدي است که پيامبر (صلی الله علیه و آله)، حديث ثقلين را در آن خواندند و عمود خيمة خود در حج را، در کنار آن بر پا نمودند. بخشي از اين مسجد در عرفات و بخشي از آن در حرم قرار دارد. در بخشي از مسجد، جملة «هذا نهاية العرفات» به چند زبان نوشته شده بود که خوشبختانه به زبان فارسي هم بود.
رفتيم نماز تحيت بخوانيم كه در مسجد، همه خوابيده بودند. به زور دو رکعت نماز خوانديم. جاي سوزن انداختن نبود! گويي از سفري دور آمده بودند و اكنون مدهوش، در مسجدي که پيامبر عمود خيمة وقوف در عرفات را زده بود، آرام گرفته بودند.
ساعت 9 صبح از مسجد نمره به طرف محل اجتماع به راه افتاديم. ساعت 10 مراسم آغاز ميشد و براي اين که زودتر به محل برسيم و جا پيدا کنيم، به سرعت به طرف چادرهاي بعثه حرکت کرديم. شلوغي و ازدحام جمعيت در اوج خود بود و هنوز رود خروشاني که از منا به طرف عرفات در حرکت بود، با همان شدت ادامه داشت. حجاجي که به صورت آزاد و مستقل به عرفات آمده بودند، در گوشه و کنار، زيراندازي انداخته بودند و در ساية ماشين و يا درختي، از شعاعهاي سوزان آفتاب، خود را ميپوشاندند. مراسم برائت، از همان سالي که در مکّه به خاک و خون کشيده شد، به عرفات منتقل گرديد؛ جايي که به نظر ميرسد مکان برائت هم همين سرزمين باشد. همواره تولّي با تبرّي همراه است; نميتوان چيزي را دوست داشت و ضدش را هم دوست داشت، تا آنجا که امام باقر٧ فرمود: «هل الدّين إلاّ الحُبّ وَ الْبُغض؟»[5]
ساعت 30/9 بود که به محل رسيديم. افرادي به عنوان انتظامات در مسير حضور داشتند و زائران را از هر گونه شعار دادن در مسير برحذر ميداشتند. فرياد «الله اکبر» و «لا إله إلاّ الله» فضا را عطرآگين کرده بود. خورشيد به شدت ميتابيد و اشعههاي آن از پوست رد ميشد و گوشت و مغز را ميآزرد. کاروانها به همراه روحانيون و رؤساي کاروانها به محل اجتماع ميآمدند و لحظه به لحظه بر انبوه جمعيت افزوده ميشد.
دامن چادرها را بالا زده بودند و فضاي وسيعي ايجاد شده بود. پلاکاردهاي «مرگ بر آمريکا» و «مرگ بر اسرائيل» در همهجا بهچشم ميخورد. در مسير، با چند خارجي برخورد داشتم. از علت حضور انبوه ايرانيان پرسيدند که وقتي توضيح دادم به جمع ما پيوستند. فريادهاي برائت رفتهرفته بالا ميگرفت نزديک به صد هزار ايراني
ـ به گفتة خبرگزاري حج ـ و تعداد زيادي از زائرانِ ساير کشورها، يکصدا از آمريکا و اسرائيل اعلام انزجار ميکردند.
اما بهراستي فلسفة حج چيست؟ آيا ميتوان حج را صرفاً يک امر عبادي شمرد؟ اگر چنين باشد، ديگر نيازي به اجتماع ميليوني انسانها در زماني مشخص نيست و مانند عمره، ميتواند در مواقع مختلف برگزار شود.
در وراي اين قدرت بالقوة عظيم و اين گردهمايي شگرف، بايد اهداف سياسي و اجتماعي نيز باشد. مراسمي که اگر خانة خدا محور آن نبود، هرگز گونههاي مختلف بنيبشر با فرهنگها، نژادها و مذاهب گوناگون در يکجا جمع نميشدند. در اين مراسم اختلافات جزئي فراموش ميشود و همه به يک شکل و يک گونه در بارگاه خدا حاضر ميشوند. به تعبير مقام معظم رهبري:
شکوه و جلال اين گردهمايي بينظير، ما را باواقعيت امت عظيم اسلامي که فراتر از ملتها و نژادها و رنگها و زبانها است، آشنا ميسازد. اين جمع درهم تنيده و هماهنگ، اين زبانها که همه به يک سخن مترنماند، اين تَنها و دلها كه همه بـــه يــک قبلـــه رو ميآورنــد، ايــن انسانها که دهها کشور و ملت را نمايندگي ميکنند، همه متعلق به يک واحد و يک مجموعة عظيماند و آن امت اسلامي است.[6]
اگر به گذشته نگاه کنيم، خواهيم ديد که مسألة برائت، يکي از مهمترين اهداف سياسي و عبادي حج شمرده شده است.
پيامبر گرامي اسلام (صلی الله علیه و آله) در مراسم حج، در روزي که قرآن آن را حج اکبر (روز عيد قربان يا عرفه) معرفي ميکند، علي (علیه السلام) را مأمور كرد که آيات اوّل سورة برائت يا توبه را براي مردم بخواند:
اين است برائت خدا و پيامبرش از مشركاني كه با آنان پيمان بستهايد. اكنون چهار ماه مجال داريد. در زمين سير كنيد و بدانيد كه شما خدا را ناتوان نتوانيد كرد و خداوند خوار كنندة كافران است و اين اعلامي است از سوي خدا و پيامبر او بر مردم در روز حج اكبر كه خداوند و پيامبرش از مشركان بري و بيزارند.[7]
سورهاي بدون بسم الله، براي نشان دادن قهر و جنگ با کفار و دشمنان، سخن نيز، سخن خداست و خاستگاه آن وحي.
علي (علیه السلام) در روز عيد قربان به نيابت از پيامبر گرامي اسلام (صلی الله علیه و آله) در نزديکي جمرة عقبه، پس از خواندن سي يا چهل آيه از سورة برائت، فرمود:
از اين سال به بعد، مشركان حق نزديك شدن به خانة كعبه را ندارند. كسي نبايد برهنه طواف خانه كند. جز مؤمن، داخل بهشت نميشود. با هركس عهد و پيماني هست، بدان وفا ميشود.[8]
قريب به اين را ابنكثير از احمدبنحنبل و او نيز از انس بن مالك آورده است.[9]
دكتر محمدحسين هيكل در كتاب خود، «حيات محمد (صلی الله علیه و آله)»، پس از طرح مسألة برائت و اعلام آن به وسيلة علي بن ابيطالب (علیه السلام) مينويسد:
از آن روز بود كه پايه و اساس دولت اسلامي استقرار يافت، اساس معنوي يك دولت نوپا كه آيات برائت بر آن تكيه ميكند و علي (علیه السلام) تنها به خواندن آن در موسم بسنده نكرد، بلكه آن آيات را به طور مكرر براي مردم در هر جا كه بودند تلاوت مينمود.
وي سپس مينويسد:
هرگاه با دقت به اين آيات بنگري، به حق آن را بنياد معنوي در قويترين شكل آن براي دولت نوپاي اسلام خواهي يافت. اگر توجه كنيم كه نزول آيات برائت هنگامي بود كه جنگهاي پيامبر پايان يافته و طائف، حجاز، تهامه، نجد و بسياري از قبايل جنوب شبه جزيره به اسلام گرويده بودند، حكمت تاريخي نزول اين آيات، كه شالودة معنوي دولت را سامان ميدهد، روشن خواهد شد. يك دولت نيرومند بايد داراي ايده و اعتقادي باشد كه همه بدان ايمان آورده، با تمام توان از آن دفاع كنند و كدام عقيده برتر از ايمان به خداي يگانهاي كه شريك ندارد و كدام عقيده همچون اعتقاد به بالاترين مظاهر هستي، كه جز خدا را در آن سلطنتي نيست و جز خدا را به ضمير راه نميدهد، ميتواند نفس را بدينگونه مسخّر كند؟
حال اگر كساني بخواهند در برابر اين اعتقاد ـ كه زيرساز دولت اسلامي است ـ ايستادگي كنند، اينان تبهكاراني هستند كه هستة مركزي ارتجاع و فتنه و فساد را تشكيل ميدهند؛ از اينرو عهد و پيماني ندارند و دولت بايد با آنها بجنگد تا ريشة فتنه و فساد بركنده شود.[10]
پس برائت، امري سابقهدار و خود پيامبر گرامي اسلام (صلی الله علیه و آله) بنيانگذار آن بوده است؛ زيرا ريشة آن را در عصر حضرت ابراهيم (علیه السلام) نيز ميتوان يافت.
اما بدون اغراق، در عصر حاضر، کسي همانند حضرت امام (رحمه الله) به اين بعد اساسي و محوري حج توجه نکرده، بيشک اين بعد حياتي حج با نام امام پيوند خورده است.
در پيامي که ايشان در سال 1349ش. براي حجاج صادر فرمودهاند، آمده است:
بر ملت اسلام است كه در مراسم حج براي مشكلات مسلمين چاره جويند. اكنون كه به واسطة سستي و سهل انگاري ملتهاي اسلامي چنگال خبيث استعمار تا اعماق سرزمينهاي بزرگ ملت قرآن فرو رفته و تمام ثروت و مخازن بزرگ ما زير قشر ملي بودن به كام آنان فرو ميريزد, فرهنگ مسموم استعمار تا اعماق قصبات و دهات ممالك اسلامي رخنه كرده، فرهنگ قرآن را عقب زده و نوباوگان ما را فوج فوج در خدمت بيگانگان و مستعمرين در ميآورد و هر روز با نغمهاي تازه و با اسامي فريبنده جوانان ما را منحرف ميكند. بر شما ملت عزيز اسلام كه براي اداي مناسك حج در اين سرزمين وحي اجتماع كردهايد، لازم است از فرصت استفاده كرده، به فكر چاره باشيد, براي حل مسائل مشكلة مسلمين تبادل نظر و تفاهم كنيد، بايد توجه داشته باشيد كه اين اجتماع بزرگ كه به امر خداوند تعالي در هر سال در اين سرزمين مقدس فراهم ميشود، شما ملتهاي مسلمان را مكلف ميسازد كه در راه اهداف مقدس اسلام، مقاصد عالية شريعت مطهره و در راه ترقي و تعالي مسلمين و اتحاد و پيوستگي جامعة اسلامي كوشش كنيد، در راه استقلال و ريشهكن كردن سرطان استعمار همفكر و همپيمان شويد، گرفتاريهاي ملل مسلم را از زبان اهالي هر مملكت شنيده و در راه حل مشكلات آنان از هيچگونه اقدامي فروگذار نكنيد.[11]
و بيشک چه جايي بهتر و مناسبتر از کنگرة عظيم حج براي تبادلنظر و همفکري براي حل مشکلات کلان جهان اسلام؟
در جاي ديگر ميفرمايد:
از فلسفههاي بزرگ حج، قضية بُعد سياسي او است كه دستهاي جنايتكار، از همة اطراف، براي كوبيدن اين بعد در كار هستند و تبليغات دامنهدار آنها مع الأسف، در مسلمين هم تأثير كرده كه مسلمين سفر حج را بسيارشان يك عبادت خشك و خالي و بدون توجه به مصالح مسلمين ميدانند، حج از آن روزي كه تولد پيدا كرده است، اهميت بعد سياسياش كمتر از بعد عبادياش نيست، بعد سياسي علاوه بر سياستش، خودش عبادت است.[12]
اما آنچه در مراسم برائت اهميت دارد، توجه به مشکلات عام و کلان جهان اسلام و بيزاري و انزجار از دشمنان اسلام است و خوشبختانه در اين زمينه ميان ملل مسلمان اتفاق نظر وجود دارد؛ يعني با وجود تمام اختلافاتي که گريبانگير جهان اسلام است و قدرت مسلمانان را تحليل ميبرد، در مورد دشمن مشترک، اجماعي عمومي وجود دارد و آن دشمني با آمريکا و اسرائيل است.
يکي از دستاوردهاي مهم سفر من، آگاهي از همين نکته بود که عموم مسلمانان، آمريکا و اسرائيل را به عنوان دشمن مشترک ميشناسند. در مسجدالحرام اين واقعيت را از طبقة سوم مشاهده کردم که چگونه اقيانوس مواج مسلمانان در کنار خانة خدا، يکصدا و يکپارچه فرياد «الموت لامريکا» و «الموت لإسرائيل» سر ميدادند. در گفتوگوهايي که با افراد داشتم، اين امر به درستي آشکار و مشخص بود. اين نکته ميتواند نقطة اتکايي براي ايجاد توافق و همگرايي ميان امت اسلامي باشد.
نکتة بعد اينکه: اگر حج محل تبيين مشکلات و نابسامانيهاي کلان جهان اسلام و يافتن راهحلهاي مناسب براي اين امر است، در عصر حاضر مهمترين مشکل جهان اسلام چيست؟
در اين زمينه نيز ميتوان ادعا کرد که ميان مسلمانان، اجماع وجود دارد. به نظر ميرسد مهمترين مشكلي كه بيشتر مسلمانان در عصر كنوني از آن رنج ميبرند، اختلاف و تشتت حاکم بر جوامع اسلامي است. وجود اختلافات ناسيوناليستي، مذهبي، اجتماعي و اقتصادي، از جهان اسلام امتي آسيبپذير ساخته است. ميتوان گفت، وجود درگيريهاي مذهبي و نژادي در گوشه و كنار ممالک اسلامي، جهان اسلام را با بحران روبهرو کرده است. اين در حالي است که اکنون تمامي کفر در برابر تمامي ايمان قد برافراشته، هجومي همه جانبه بر ضدّ اسلام آغاز شده است.
اما آنچه ماية اميدواري است، حرکتي و پديدهاي نوپا به نام «بيداري اسلامي»، يا به قول عربها «صحوة الاسلاميه» و يا به قول فرنگيها «Awakand Age»، حقيقتي است که امروزه تمامي جوامع اسلامي را در برگرفته است. اکنون پس از افول غربگرايي، بار ديگر توجه به ارزشهاي اسلامي، مد نظر متفکران جوامع اسلامي قرار گرفته است.
به قول يکي از متفکران ـ که به نظرم بابي سعيد باشد ـ اگر در گذشته، علل عقبماندگي جوامع اسلامي، پايبندي به ارزشهاي اسلامي، مطرح ميشد و يگانه راه رشد و توسعه، پاي نهادن در مسير غرب و مدرنيتة غربي بود، امروز ريشة عقبماندگي جوامع اسلامي را بايد در فراموش شدن ارزشها و سنتهاي اسلامي جستوجو كرد.
البته همانگونه که بابي سعيد به خوبي در کتاب «هراس بنيادين» توضيح ميدهد، اين بيداري اسلامي مرهون حرکت حضرت امام خميني (قدس سره) است؛ عصري که بعد از عصر کماليزم و دوري از دين، بار ديگر دين در گفتمان اسلامي، در محور و به عنوان نقطة مرکزي[13] قرار داده شد؛ بهگونهاي که بار ديگر مسلمان بودن، افتخاري براي مسلمانان شمرده ميشود و باز به قول موريس باربيه، جامعهشناس فرانسوي، اگر در گذشته جهان اسلام صرفاً تجربه اسلام دولتي را داشت، با بروز انقلاب اسلامي در ايران، دولت اسلامي نيز به منصه ظهور رسيد و اين اميد را در اذهان تمامي انسانها زنده کرد که ميتوان به تشکيل دولت اسلامي نيز اميدوار بود.
مقام معظم رهبري در پيام امسالشان (1384) به حجاج، شرايط جهان اسلام را بسيار زيبا در چند جمله خلاصه کردند:
امروز جهان و بهويژه جهان اسلام دوران حساسي را ميگذراند. از سويي امواج بيداري، سراسر دنياي اسلام را فراگرفته و از سويي چهرة غدّار آمريکا و ديگر مستکبران از پردة تزوير و ريا بيرون افتاده است. از سويي حرکت به سمت بازيابي هويت و اقتدار در بخشهايي از جهان اسلام آغاز شده و در کشوري
به عظمت ايران اسلامي، نهالهاي دانش و فناوري مستقل
و بومي به بار نشسته و اعتماد به نفسي که محيط سياسي و اجتماعي را متحول کرده بود، به محيط علم و سازندگي کشيده شده است و از سويي رخنههاي ضعف و انحطاط در آرايش سياسي و نظامي دشمنان پديد آمده است. امروز عراق از سويي و فلسطين و لبنان از سوي (ديگر) نمايشگاه ضعف و عجز قدرت پرمدّعاي آمريکا و صهيونيزم است. سياست خاورميانهاي آمريکا در نخستين گامهاي خود با موانعي بزرگ مواجه شده و ناکامي در اين سياست، به حربهاي بر ضد طراحان آن تبديل شده است.[14]
و سپس وظيفة مسلمين را اينگونه تبيين ميکنند:
امروز، روزي است که ملتها و دولتهاي مسلمان ميتوانند ابتکار عمل را به دست گيرند و کاري بزرگ را آغاز کنند. کمک به ملت مظلوم فلسطين، حمايت از ملت بيدار عراق، حراست از ثبات و استقلال لبنان و سوريه و ديگر کشورهاي منطقه، وظيفهاي همگاني است و وظيفة نخبگان سياسي، ديني، فرهنگي، رجال ملّي، جوانان و دانشگاهيان، سنگينتر از ديگران است. وحدت و همدلي ميان پيروان مذاهب اسلامي و پرهيز از اختلافات فرقهاي و قومي بايد از برجستهترين شعارهاي اين نخبگان باشد. نشاط علمي، نشاط سياسي، تلاش فرهنگي و بسيج کردن همة نيروها در اين صفوف اصلي، بايد سرلوحة دعوت آنان قرار گيرد.
... ساعت 10 صبح مراسم آغاز شد؛ تا چشم کار ميکرد، جمعيت بود و هر لحظه فرياد مرگ بر امريکا و مرگ بر اسرائيل طنيناندازتر ميشد. حضور لبنانيها و کويتيها در جمع ما محسوس بود. برخي از مقامات ديگر کشورها نيز در مراسم شرکت کرده بودند. با وجود اين که چادرهاي زيادي به يکديگر متصل شده بودند، باز هم جا کم بود و گروهي از زوار در راهروهاي بين چادرها نشسته بودند.
اذان ظهر در چادرها بوديم که با گفتن نيت، وقوف آغاز گرديد. نماز ظهر و عصر به امامت روحاني کاروان برگزار شد. ناهار که خورديم، خستگي فشار آورد. همگي خسته شده بودند. ديشب تا دير وقت مشغول دعا و نيايش بودند و امروز نيز از اذان صبح، بيدار و در تکاپو؛ همه خوابيدند. ساعتي بعد با صداي بلندگوي چادر كناري از خواب برخاسته، وضويي ساختيم و آمادة دعاي عرفه شديم.
ابونصر بزنطي از حضرت رضا (علیه السلام) و آن حضرت به نقل از امام باقر (علیه السلام) آورده است:
هيچ انساني نيست ـ خوب يا بد ـ كه بر كوههاي عرفات وقوف كرده و خدا را بخواند، مگر آنكه خداوند دعاي او را مستجاب نمايد. آدم خوب در نيازهاي دنيا و آخرت و آدم بد در كار دنيا.[15]
ناگهان احساس کردم لحظات به شدت در حال گذرند. ثانيهها و دقيقهها از مدت وقوف کاسته ميشد و من هنوز احساس خاصي نداشتم. در آن گرماي سوزان، دلم يخزده بود و اميدي نداشتم بتوانم در اين لحظات محدود، آن را نرم و منعطف کنم. حال خوبي نداشتم؛ گويا همان مقدار که به خدا نزديک ميشدم، شيطان نيز فعاليتش را بيشتر ميکرد. اما اينجا عرفه بود. حديثي از پيامبر ديدم كه بسيار تکان دهنده بود:
حسين بن علي (علیهما السلام) فرمود:
مردي يهودي خدمت پيامبر (صلی الله علیه و آله) آمد، گفت: اي محمّد... از ده سخن كه خداوند هنگام مناجات در بقعة مباركه به موسي عنايت كرد از شما ميپرسم... تا آنكه گفت: اي محمد، از هفتمين آن خبر ده كه چرا خداوند مردم را به وقوف در عرفات پس از عصر فرمان داد؟
پس پيامبر (صلی الله علیه و آله) فرمود: بدان جهت كه بعد از عصر ساعتي است كه آدم، پروردگار خويش را عصيان كرد؛ پس خداوند بر پيروان من وقوف و گريه و دعا را در بهترين جايگاه ـ كه همين عرفات است ـ واجب گردانيد و پذيرش دعا را بهعهده گرفت و آن ساعت كه از عرفات كوچ كنند، همان ساعتي است كه آدم كلماتي را از خداوند دريافت كرد و توبه نمود، كه همانا او توبهپذير و مهربان است.
يهودي گفت: راست گفتي اي محمد. پس ثواب كسي كه در عرفات ايستاده، دعا كند و به درگاه خدا زاري نمايد چيست؟
پيامبر (صلی الله علیه و آله) فرمود: سوگند به آن كس كه مرا به حق ـ بشارت دهنده و بيم دهنده ـ به رسالت برانگيخت، همانا براي خداوند در آسمان هفت در است: باب توبه، باب رحمت، باب تفضل، باب احسان، باب جود، باب كرم و باب عفو. هيچ كس در عرفات حاضر نميشود، مگر آن كه بهراحتي از اين درها وارد شده، اين خصلتها را از خداوند ميگيرد... و براي خدا صد رحمت است كه تمامي آنها را بر اهل عرفات نازل ميگرداند.
و آنگاه كه از عرفات برميگردند، خداوند آن فرشتگان را به رهايي عرفاتيان از زير بار گناه و واجب شدن بهشت براي آنان گواه ميگيرد و هنگام بازگشت از عرفات، ندا دهندهاي صدا ميزند: خداوند شما را آمرزيد. شما مرا راضي كرديد و من نيز از شما راضي شدم.
آن يهودي گفت: راست گفتي اي محمد.[16]
چادر مجاور، مقدمات دعاي عرفه را آغاز کرده بود، اما من همچنان بيحال و خسته، حال دعا نداشتم; به همين خاطر پيشنهاد دادم زائران ما نيز با آنها هم ناله شوند، اما سيم بلندگويشان کوتاه بود و تا حدودي ناز کردند.
روحاني کاروان دعا را آغاز کرد: «اَلْحَمْدُ لِلّهِ الَّذي لَيْسَ لِقَضائِهِ دافِعٌ وَ لا لِعَطائِهِ مانِعٌ...».
احساس تلخي داشتم. از يک سو لحظههايي را که سالها در انتظارش بودم، از دست ميدادم و از سوي ديگر دلم به حال خودم ميسوخت که چه اميدها به اين سرزمين بسته بودم!
قدرت شيطان چه زياد است! لگامي افكنده كه باز کردن آن، کار من نيست. مگر ميشود سالها نافرماني کرد و گامها را پيمود و از ناکجا آباد سر در نياورد؟ مگر ميشود دلي که سالهاست سرمست دنيا و مظاهر دنيا بوده را، تنها در يک ظهر و يا حداکثر در چند روز خانه تکاني کرد؟ اما ياد اين سخن پيامبر خدا (صلی الله علیه و آله) افتادم که در حجةالوداع فرمود:
اي مردم، آيا بشارتتان بدهم؟
گفتند: آري، اي فرستادة خدا.
فرمود: هنگامي كه غروب اين روز ـ عرفه ـ فرا رسد، خداوند در برابر فرشتگان به وقوفكنندگان در عرفات مباهات كرده، ميفرمايد: [فرشتگان من!] به بندگان و كنيزانم بنگريد كه از گوشه و كنار زمين، ژوليده موي و غبارآلوده، بهسوي من آمدهاند، آيا ميدانيد اينان چه ميخواهند؟
فرشتگان گويند: پروردگارا! آمرزش گناهانشان را از شما ميطلبند.
خداوند ميفرمايد: شما را شاهد ميگيرم، همانا من اينها را آمرزيدم.[17]
و يا اين حديث علي (علیه السلام) به يادم آمد كه فرمود:
از پيامبر خدا (صلی الله علیه و آله) پرسيدند: كدام يك از عرفاتيان گناهكارتريناند؟ فرمود: كساني كه از عرفات بازميگردند و گمان ميكنند خدا آنان را نبخشيده است.
پيامبر (صلی الله علیه و آله) در حديثي ديگر فرموده است: «برخي گناهان جز در عرفات بخشيده نميشود.»
حالم به حال بيماري ميماند كه در کنار ميز طبيب، دردش را از ياد ميبرد. جملات، يکي پس از ديگري ادا ميشود...
«... وَ هُوَ الْجَوادُ الْواسِعُ، فَطَرَ اَجْناسَ الْبَدائِع...»
با خود گفتم كه بهتر بود ديشب، جاي وقت تلف کردن، در معني و مفهوم شناخت، انديشه ميکردم، اما يادم آمد که تفکر در اين وادي اگر جنبة حصولي داشته باشد که در اين فرصتِ اندک مجالش نيست و ثانياً مفهوم شناخت آن قدر پيچيده و گنگ است که فيلسوفان سالهاست وقت خود را صرف شناخت واقعيت و ماهيت شناخت کردهاند، سپس نوبت اين ميرسد که چه چيز را بايد شناخت...
ديدم لحظهها دارد ميگذرد و من يکه و تنها در اين سرزمين شگفتانگيز، دل به بافتهها و يافتههاي بشري دادهام. آيا اين خود شيطان نبود؟ پس حصول را بايد حضور کرد. شناخت در اينجا نبايد از جنس علم حصولي باشد، بلکه بايد قلب، خود گواهي دهد. اصلاً اين مباحث چه بود که در اين لحظات حساس در صحراي عرفات و در روز عرفه، در زمان وقوف چون خوره به جانم افتاده بود و مأيوسم ميکرد؟ اگر اين مباحث را ميخواستم، ديگر نيازي نبود در اين صحراي برهوت بر روي شنها و تنها با دو تکه پارچة ندوخته بنشينم و بينديشم.
به ياد سخن دوستي افتادم كه نسبت به رمي جمره ميگفت: منطقي نيست که سنگ را به سنگ بزنيم و من گفتم: اينجا ديگر جاي منطق نيست، جاي دل دادن است. اين جولانگاه دل و روح است و اينجا اين دل و روحاند که بايد راه را بشناسند و بشناسانند.
جملات دعا يکي پس از ديگري ادا ميشد و من همچنان غوطهور در گرداب توهمات و وسوسهها. دلم به شدت گرفته و نفسم تنگ شده بود، حتي گفتم: من که حال ندارم، به تماشاي چادرها بروم!
اين توهم بغضم را ترکاند. اين همه راه آمدهاي! ادعاي مرشديت ميکني، انتظار عرفه را داشتي، اما اين قدر بيلياقت و بيتوفيق؟! خورشيد آرام آرام راه مغرب را پيش گرفته بود و زمزمه دعاي عرفه از گوشه و کنار شنيده ميشد. فضا، فضاي دعاي عرفة امام حسين (علیه السلام) بود.
ناخودآگاه ذهنم متوجة مفاهيم دعا شد.
خدايا به تو مشتاقم، گواهي ميدهم تو پرودگار مني و اعتراف ميکنم تو خداي مني و نهايتم به سوي توست.
عجب مفاهيمي بود؛ هرچه بود در دل همين دعا بود. بايد خود را به امواج اين دعاي اسرارآميز ميسپردم. طفل گريزپاي دل را به آغوش پربرکت و رحمت دعاي عرفه انداختم و در زلال آن، تن و جان خسته و ملولم را شستوشو دادم.
چشمهايم را بستم. وجود مقدس امام حسين (علیه السلام) را تصور کردم که ايستاده است و دعاي عرفه را ميخواند؛ دعاي شناخت; براي من ـ من نوعي ـ که آمدهام بشناسم، اما چه چيز را؟ خودم را و خدايم را ! به ياد حديث پيامبر (صلی الله علیه و آله) افتادم که «مَنْ عَرَفَ نَفْسَهُ فَقَدْ عَرَفَ رَبَّهُ.»[18]
امام حسين (علیه السلام) را در عالم تصور ميديدم که با چشماني اشکبار دستها را به سوي آسمان بلند کرده و خدا را به من ميشناساند.
و بيشک اين ابتداي راه است. اگر خودم را بشناسم و سپس خدايم را، رابطة ميان من و او تعريف ميشود.
ديگر، انديشه خاموش شده بود. فکر و تعقل قدرت را واگذار کرده بودند و دل بود که همنوا با مفاهيم بلند دعا به سوي شناخت پرميکشيد.
دل را به دعا دادم و با تمام وجود، حسين (علیه السلام) را صدا زدم که: آقا در اين صحرا سرگردان شدهام و جز دعاي عرفه، هيچ وسيلهاي براي شناخت ندارم. عقل نيز راه به جايي نميبرد...
خدايا! آغاز کردي وجود مرا به رحمت خود با نعمت آفرينش، پيش از آنکه چيز قابل ذکري باشم. مرا از خاک آفريدي، سپس در اصلاب، به دور از حوادث ايام و سالها حفظم کردي و مرا در عصر ايمان و هدايت به وجود آوردي. آغاز آفرينشم با مني بود. مدتها در ميان سه تاريکي گوشت و خون و پوست جايم دادي و سپس به شکل کامل و تام مرا به دنيا آوردي. در حال طفوليت و خردسالي، در گهواره محافظتم نمودي و از شير گوارا تغذيهام کردي. دل پرستاران را بر من مهربان گردانيدي، تا آن که نعمتهايت را بر من تمام کردي و هر سال بيش از پيش رشدم دادي.
در دلِ همين جملات کوتاه دو واقعيت بود؛ يکي خداشناسي و ديگري خودشناسي. چه بودم و خدا مرا چه کرد.
گويي امام حسين (علیه السلام) در صحراي عرفات ايستاده بود تا مرا به خودم که سالها بيگانه بودم آشنا کند. تمام ريزهکاريها را نيز از قلم نينداخته، که تو چه داري و خداوند به تو چه داده است.
پس خدايا! در اين صحرا چنين موجودي هستم با چنين ويژگيهاي حساس و ظريف، که تمام از تو و از آن توست و آنچنان نعمتهايت بيشمار که (وَ إِنْ تَعُدُّوا نِعْمَةَ اللهِ لا تُحْصُوها إِنَّ اللهَ لَغَفُورٌ رَحِيمٌ).[19]
آنچه دعاي عرفه را در آن لحظهها براي من شيرين ميکرد، گفتوگوي صميمانه با خدا بود: من که هستم و تو که هستي؟! من بدي کردم و تو با نيکي پاسخم دادي. اين همه بر من عنايت داشتي. وجودي با چنين ويژگيها آفريدي، اما من در مقابل چه کردم؟ عصيان! در سختترين و حساسترين دورانها کنارم بودي و ياريام کردي و من چه کردم؟ غفلت! وجودم سراپا گناه و معصيت بود، اما تو چه کردي؟ آبروداري!
و چه قدر اين واژها بعد از اين گفتوگوي صميمانه با خدا زيباست: «لَکَ الْعُتبی! لَکَ الْعُتبی! حَتّی تَرضی».
واقعاً اگر امام حسين (علیه السلام) چنين زيبا، اين مفاهيم را بيان نکرده بود، آيا هرگز ميتوانستم با خداي خودم در تنها فرصت عمرم اينگونه گفتوگو کنم؟!
گويي اين نخستين بار بود که دعاي عرفه را ميشنيدم. مفاهيمش برايم تازگي داشت. بارها در مراسم دعاي عرفه شرکت کرده بودم، اما گويا اين کلمات و اين مفاهيم تازه به گوشم ميخورد!
ديگر اين من بودم که جملات را ميخواندم نه امام (علیه السلام). خودم بودم که با خدا ميگفتم. امام آغازگر بود و چه زيبا آغاز کرد و اکنون دل، شعله گرفته بود و هر لحظه گرمتر ميشد. با صداي بلند صدايش ميزدم. در اين سرزمين، آسمان به زمين نزديک است. همان حالِ سالهاي جبهه و جنگ دوباره دست داده بود. سالهايي که به جاي چرتکه انداختنها و تعقلهاي مادي، عشق و عرفان حکومت ميکرد.
هنگامي که به فرازهاي معرفي خود و خدا ميرسد، ديگر محشر است:
تويي که منت نهادي، تويي که نعمت دادي، تويي که احسان کردي، تويي که با من به خوبي رفتار کردي، تويي که فضيلتم دادي، تويي که کاملم کردي، تويي که روزيام دادي، تويي که موفقم کردي، تويي که عطايم نمودي، تويي که بينيازم کردي، تويي که پناهم دادي، تويي که... تويي که.... تويي که...
گفتن اين جملات با خدا در صحراي عرفات چه زيباست؛ احساسي که در اين هنگام به انسان دست ميدهد در هيچ فرازي از زندگي انسان رخ نميدهد. در همين لحظات بود که تا حدودي معناي کلام پدرم را ميفهميدم؛ «تا نروي نميفهمي و عاشق نميشوي.» نميتوان وصف کرد. نميتوان گفت، فقط بايد احساس کرد، فقط بايد با تمام وجود، قرابت و نزديکي را تنفس کرد.
اما من چه كردهام؟
منم که بد کردم، منم که خطا کردم، منم که ناداني کردم، منم که غافلم، منم که فراموشکارم، منم که وعده ميدهم، منم که تخلف ميکنم، منم که پيمان ميشکنم، منم که.... منم که....
صداي ضجه و نالة زائران، چادرها را پر کرده بود. خدايا! در اين صحراي برهوت، دور از وطن، در جايي که نامش تبلور عشق و سرزمين مهدي (عجل الله تعالی فرجه الشریف) است و روز عرفه و دعاي عرفه، توفيق خودشناسي را عطا فرما!
در همين دعا امام (علیه السلام) يک کلام ميفرمايد: «عَمِيَتْ عَيْنٌ لاتَراکَ عَلَيهَا رَقيباً».[20]
اشک امانم را بريده و دل ميداندار اين ميدان است. امام (علیه السلام) چه زيبا از زبان من سخن ميگويد! و چه زيبا مرا ميشناسد و چه با صفا خدا را معرفي ميکند!
خورشيد راه غروب را پيش گرفته، آرام آرام اشعههاي خود را از صحراي عرفه جمع ميکرد. از شدّت گرما کاسته شده بود. صداي ضجه و ناله حجاج نيز با غروب خورشيد فروکش ميکرد. صحرايي که يکپارچه ناله و گريه بود و محشر را تداعي ميکرد، اکنون به خاموشي و تاريکي ميگراييد.
به چهرهها که نگاه ميکردي، يکپارچه اميد به رحمت خدا بود. تماسي با قم گرفتم و حال پدرم را پرسيدم؛ هنوز در بستر آرميده بود و مادر از پشت تلفن صدايش ميلرزيد.
بايد آماده ميشديم؛ وقوفي ديگر، در صحرايي ديگر در پيش بود. نماز را که خوانديم، راهي مشعر شديم.
به سرعت وسايل را جمع کرديم. کاروانها به تکاپو افتادهاند تا هر چه زودتر خود را به مشعر برسانند. ترس از شلوغ شدنِ راه، همه را به تلاش واداشته است. هوا تقريباً تاريک شده و تمام تلاش براي ترک عرفات است و اگر به ديدة دقت بنگري، درست مثل حال دنياست; با شور و شوق ميآيي و بعد از مدتي كوتاه که سرعت آن به اندازة يک چشم بر هم زدن است، بايد بروي. خيلي دوست داشتم که بعد از رفتن حاجيان، اين صحرا را ببينم؛ ولي چارهاي جز رفتن نيست.
برخي حاجيان پياده و تکبير و تهليل گويان، به سمت مشعر در حرکتند. اگر بخواهيم خطي از عرفات تا مکه رسم کنيم، مشعر ميان عرفات و منا است؛ يعني بعد از آمرزش گناهان و استغفار، يک مرحله به مسجدالحرام نزديکتر ميشويم.
فاصلة عرفات تا مشعر، حدود يازده کيلومتر است; به مکه نزديکتر و جزو حرم ميباشد. طول مشعر يا همان مزدلفه، نزديک به چهارهزار متر است.[21] تمام حاجيان، قبل از طلوع فجر شب دهم، بايد در اين منطقه حضور داشته باشند و تا طلوع آفتاب در آن بمانند.[22]
سپس يک گام به حرم نزديکتر شوند و آن ورود به منا در صبح روز دهم است.
چادرها همه خالي شده بود و عرفات تا سال ديگر، بايد منتظر حاجيان دلسوخته ميماند. تا پارکينگ پياده رفتيم. خانمها واقعاً خسته شده بودند. قرار شد من با اتوبوس خانمها بروم، خانمها همان شب به منا بروند و سنگ بزنند و براي استراحت به چادرها بازگردند. جاده خيلي شلوغ بود، راننده هم از جوانهاي مصري و سرحال و شاد و دلزنده و محرم. خيلي تند ميرفت و به قول امروزيها مرتب «لايي» ميکشيد؛ به اندازهاي که صداي زنها درآمد. خيلي با سودانيها رقابت داشت و اجازه نميداد سودانيها و بنگلادشيها جلو بزنند. نزديکيهاي مشعر راهبندان شديدي بود. در سمت چپ جاده، «طريق المشاة» قرار داشت و سيل جمعيت به طرف مشعر در حرکت بود. يکي از برنامههاي خوب آنجا، وجود راههاي مخصوص پيادهها بود كه نقش اساسي در کنترل ترافيک و انتقال انبوه جمعيت داشت.
تقريباً ساعت 30/12 شب به مشعر رسيديم و لحظهاي ايستاديم. خانمها در درون ماشين نيت وقوف کردند و سپس به طرف منا به راه افتاديم. زنها بنا به نظر مراجع ـ با توجه به مشکلاتشان ـ جزو معذورين بودند و بر خلاف مردها، ميتوانستند تنها لحظهاي در مشعر وقوف کنند و بعد به سوي منا بروند.[23] هنوز حاجيان به منا نيامده بودند. منا خلوت بود و اتوبوس توانست تا نزديکي جمرات بيايد. زنان که از وجود ازدحام، خيلي نگران بودند، با ديدن اين خلوتي، خيلي خوشحال شدند و به راحتي رمي جمره را انجام دادند.
هنگام بازگشت، اتوبوسها رفته بودند و حاجيان بايد پياده مسير جمرات تا چادرها را طي ميکردند، که راه زيادي بود. خستگي زيادِ برخي از زنها، به همراه کهولت سنشان، موجب شده بود که در آن لحظات پاياني شب، رمقي براي آنها باقي نماند تا آنجا که برخي از زنان مسنتر در ميانة راه از حال رفتند. برخلاف عرفات که چادرها خيلي ابتدايي و نامناسب بود، در منا چادرها به شکل خاصي بود؛گنبدي شکل و گويا در برابر حرارت نيز بسيار مقاوم؛ چراکه سعوديها هنوز خاطرات آتشسوزيهاي سالهاي قبل را از ياد نبرده بودند. چادرها به شکل ثابت بود، و جمع نميشد. ولي محل چادرهاي ايراني دورترين منطقه به جمرات بود؛ يعني وقتي وارد منا ميشدي، چادرهاي ايراني نزديک مرز منا قرار داشت و از آنجا تا جمرات ـ بهنظر من ـ بيش از سه کيلومتر راه بود. سرانجام به هر زحمتي بود، به چادرها رسيديم.
خيلي خسته بودم. دمپاييهايم در مکه گم شده بود و يک جفت دمپايي انگشتي به پنج ريال خريده بودم; راه رفتن با آنها خيلي سخت بود و انگشتان پا را اذيت ميکرد. ساعت تقريباً دو و نيم شب بود، من و چند تن از خدمه که قبلاً به منا آمده بودند، بايد به سوي مشعر باز ميگشتيم، تا وقوف را درک کنيم. ولي واقعاً ناي راه رفتن نبود. به هر زحمتي بود، حرکت کرديم. از وسيله هم خبري نبود و بايد مسير را پياده ميرفتيم که با توجه به شلوغي راه، حدود يک ساعت و نيم طول کشيد. کاروان در نزديکي مرز مزدلفه و منا اتراق کرده بود، تا به محض تمام شدن وقوف، وارد سرزمين منا شود.
هوا كمي سرد است و حاجيان در گروههاي چند نفري در گوشه و کنار، پتو يا تکه مقوايي انداختهاند و استراحت ميکنند. برخي نيز نماز ميخوانند و گروهي در تپههاي اطراف، به دنبال سنگريزه هستند. خواستم بخوابم امّا خوابم نبرد. از يک طرف سرما و از طرف ديگر حال و هواي مشعر و اين جمعيت انبوه که در اين سرزمين خشک و بيآب و علف به فرمان خدا زمينگير شدهاند، فکرم را به خود مشغول کرده است. هوا بسيارسرد است و دارم ميلرزم. شايد از ضعف هم باشد. از شب نهم ديگر درست نخوابيدهام. اما براي نوشتن بد نيست...
مشعر، بر وزن مفعل به معناي محل شعور؛ يعني مکان انديشيدن و تفکر. عرفات مکان شناخت بود و مشعر محل انديشه و فکر؛ و خود تبلوري از نگاه دين مبين اسلام به انديشه و تفکر.
خداوند در قرآن فرموده است: (فَإِذا أَفَضْتُمْ مِنْ عَرَفاتٍ فَاذْكُرُوا اللهَ عِنْدَ الْمَشْعَرِ الْحَرامِ).[24]
پس مشعر نيز محل راز و نياز است. به گفتة نراقي در «جامع السعادات»:
و چون از عرفات برگردد و داخل مشعر شود، بايد به ياد آرد كه خداي سبحان، دوباره او را اذن دخول به حرم داده است; زيرا مشعر داخل در حرم است و عرفات خارج از آن. پس بايد از دخول حرم بعد از خروج از آن، تفأل زند كه خداي سبحان او را خلعت قرب و قبول پوشانيده، از عذاب خود پناه داده و ايمن ساخته و در زمرة بهشتيان قرار داده است.
واقعاً چقدر زيباست! بيرون حرم ميروي، در سرزميني که محل آمرزش و مغفرت است، به نام عرفات. ظهر تا غروب آفتاب در آنجا به عبادت مشغولي. از گناهانت ميگويي؛ از اينکه پشيمان شدهاي و اکنون بازگشتهاي. خداوند نيز اين سرزمين را درياي مغفرت خود قرار داده است که اي بندة من، هرچه باشي تو را در اين سرزمين خاص و در اين زمان ويژه ميبخشم، تا آنجا که پيامبر (صلی الله علیه و آله) ميفرمايد: «بزرگترين گناه اين است که شخص بينديشد كه خداوند پس از وقوف در عرفات هنوز گناهان او را نيامرزيده است.»
پس از آنکه پاک شدي، خود را شناختي، گناهانت را در ساية معرفت شستي، زمان ورود به حرم ميرسد؛ اما نه يکباره که
باز براي طهارت و تنزيه بيشتر بايد در مشعر نيز وقوف نمايي تا اين که خورشيد طلوع کند و از اين سرزمين نيز کوچ کني. در گلستان سعدي، جملهاي دارد، که در اين صحرا، خيلي به دل مينشيند:
آتش دو است: آتش معيشت و آتش معصيت. آتش معيشت را آب آسمان كُشد و آتش معصيت را آب ديدگان. و نيز آتش معصيت را به دو چيز توان كُشت: به خاك و آب. به خاكِ پيشاني و به آب پشيماني. خاكِ پيشاني، در سجود و آبِ پشيماني، گريه از ترس خداوند ودود. جوانمردا! هر ديده كه نه از خوف حقگريان است، آن ديده بر او تاوان است و هر دل كه وصل حق را جويان است، آن دل ميران است.[25]
عزيز من! اگر سرخي روي معشوقان نداري، زردي روي عاشقان بايد كه بياري. اگر جمال يوسفي نداري، درد يعقوبي بايد كه بياري. اگر عجز مطيعان نداري، ناله درماندگان بايد كه بياري.
به اين سرزمين، «مزدلفه» نيز ميگويند که اسم مأنوسي نيست. مزدلفه اسم فاعل از ازدلاف، به معناي تقدم يا نزديکي و برگرفته شده از زُلَف است؛ به معناي نزديک شدن. براي اين معني دلايل مختلفي ذکر شده است؛ از جمله اينكه چون مردم در اين مکان به خداوند تقرب پيدا ميکنند آن را مزدلفه گفتهاند. بعضي نيز ازدلاف را به معناي اجتماع دانستهاند؛ زيرا حجاج در اين مکان اجتماع کرده، به هم نزديک ميشوند
از امام صادق (علیه السلام) نقل شده كه فرمود: جبرئيل پس از پايان وقوف در عرفات به ابراهيم فرمود: «يا ابراهيم ازِدَلفْ إلي المشعرالحرام» و به همين جهت اين مکان را مزدلفه ناميدهاند.
همچنين اين سرزمين، مقدمة برائت است که همواره در کنار ولايت، برائت نيز هست. اينجا ابتداي حرم است. اما از همين ابتدا بايد مسلح بود و سلاح برگرفت. سنگريزههايي براي رجم شيطان، که نمادي از شيطان درون و نفس امّاره است. در اين وادي شعور، بايد در انديشة دشمنان نيز باشي. خود را بيمه کني و از اين سرزمين بيرون روي.
براي جمعآوري سنگ، به تپهاي که در کنارمان بود رفتيم. چند نفري نيز بودند. روي کوه به چند عراقي برخوردم، خيلي ابراز علاقه به ايرانيها ميکردند و از شيعيان خالص و باصفاي عراق بودند. اما نسبت به مسائل حج خيلي ناآگاه. گويا به صورت آزاد و بدون روحاني به حج آمده بودند. اهميت مناسک را گوشزد کردم که خيلي حساس است و ممکن است، کل حج بهخاطر يک عمل ناصحيح ضايع شود. در همان لحظات اندک، اعمال منا را به طور مختصر برايشان توضيح دادم.
سنگ مناسب کم بود. گويي قبل از ما سنگها را برده بودند. برخي، سنگهاي درشتتر را خرد ميکردند; به ياد مادرم و شکستن قند افتادم.
اذان صبح نزديک است و حجاج آمادة نماز ميشوند؛ آب کم است. از يکي از حجاج آب گرفته و وضويي ساختهام. نماز را به جماعت ميخوانيم. حجاج رفتهرفته بيدار ميشوند و مشعر رنگ و بوي محشر به خود ميگيرد. بايد به گونهاي حرکت کنيم که بعد از طلوع آفتاب اين سرزمين را ترک کرده باشيم. اتوبوسي همراه کاروان است. زائران مسن و بيمار، سوار بر اتوبوس و بقيه با پاي پياده. هر لحظه ازدحام جمعيت بيشتر ميشود.
ميان مشعر تا منا منطقهاي است که به آن «وادي محسِّر» ميگويند؛ سرزميني که من آن را «سرزمين اسرارآميز» مينامم، چون تاريخچهاي سحرآميز دارد. ميگويند سپاه ابرهه در اين منطقه زمينگير شد و از پا درآمد.[26] برخي نيز اين سرزمين را سرزمين نزول عذاب و جايگاه شياطين شمردهاند.[27]
سرزميني که پيش از طلوع آفتاب نبايد به آن وارد شد و بعد از طلوع آفتاب نيز نبايد در آن وقوف کرد و بايد به سرعت از آن گذشت. تقريباً به نظر تمامي مسلمانان، مستحب است محسِّر به حالت دويدن طي شود و معناي محسِّر نيز خسته شدن و از پاي افتادن است.[28]
به ابتداي منطقة محسِّر که رسيديم، هنوز آفتاب طلوع نكرده بود و قبل از آن لحظاتي توقف کرديم. دو ديوار در دو طرف راه، نشانة آغاز وادي محسِّر بودند. در همان لحظاتي که منتظر طلوع خورشيد بوديم، به اين فکر افتادم که واقعاً فلسفة اين وادي محسّر در اين منطقه ـ که يک سويش مشعر و سوي ديگرش منا، دو سرزمين مقدس است ـ چيست؟ شايد اشارهاي به اين واقعيت دارد که در همه جا شيطان در کمين است. حتي در اين مشاعر مقدس که خداوند گلهاي اجابت را پيشاپيش براي بندگانش آماده کرده است. در همه حال بايد از شيطان گريخت؛ حتي در جايي که احتمال آمرزش و مغفرت زياد است. لحظهاي را نبايد از دست داد. در اين مکان است که معناي آية (فَفِرُّوا إِلَی اللهِ)[29] کاملاً مشخص ميشود؛ يعني از دامگه شيطان بايد رست و لحظهاي هم درنگ نکرد.
با طلوع خورشيد، سيل جمعيت به طرف منا حرکت کرد. يکي از پيرمردهاي کاروان به سبب فشارها و سختيهاي دو شب گذشته، در بين راه از حال رفت که در همان وسط راه، دکتر کاروان به او سرم وصل کرد؛ قدري به حال آمد. مستحب است که در طول مسير وادي محسّر، پيوسته تلبيه گفته شود.[30]
خورشيد تازه شعاعهاي طلايي خود را بر سرزمين منا پهن کرده بود، که وارد منا شديم.
سرانجام به سرزميني که منتهاي تمنيات بود، رسيديم. اكنون منا[31] که در زير نور طلايي و صبحگاهي ميدرخشيد، در برابرمان خودنمايي ميکرد. سراسر منا پر بود از چادر و از گوشه و کنار، خيل جمعيت به طرف جمرات روان بودند. حاجيان در عرفات و مشعر با خداي خود حساب را صاف کرده بودند و اکنون با تمام وجود آمده بودند که آخرين اعمال خود را پيش از بازگشت از مشاعر انجام دهند.
اما اين منا چيز ديگري است، برايم بسيار جالب بود. در حديثي است كه امام سجاد (علیه السلام) خطاب به شبلي، از وي ميپرسد:
هنگامي که به منا رسيدي، به نيتها، آرزوها و تمنيات خود نايل آمدي و حاجتت برآورده شد؟ اگر چنين نباشد، به سرِّ حج آگاه نبودهاي. پس دوباره بايد حج بگزاري!
يعني در عرفات و مشعر بايد حسابت را صاف کني و اينجا فقط براي گرفتن حاجات و تمنيات بيايي و جالب اينکه اين سرزمين که محل گرفتن حاجت است، سرزمين برائت نيز هست و شرط رسيدن به تمنيات و آرزوها، پس از تمامي راز و نيازها و تقرّبها و عجز و ناله کردنها و سوختنها، اعلام انزجار و پيمان برائت است.
مهمترين و بزرگترين شيطان، همان شيطان نفس است. لازم نيست راه دوري برويم، کافي است نگاهي به درون خود بيندازيم.
نکتة مهم اينکه، براي راز و نياز و نزديکي و تقرّب به خدا، فقط يک بعد از ظهر عرفات و بينالطلوعين مشعر کافي است؛ چراکه خداوند، مهربان و عطوف است و خود وعدة آمرزش را پيشاپيش داده است.
اما براي مبارزه با دشمن، حتماً سه روز و دو شب را بايد در منا بيتوته کني، که اگر شب سوم را ماندي، روز چهارم نيز بايد رمي کني. مبارزه نيز بسيار سخت و نفسگير است. سه روز پشت سرهم بايد سنگ بزني، به سه نقطه و به هر نقطه هفت عدد و تازه تمام نميشود، بايد قرباني هم کني؛ کنايه از کشتن ديو نفس و اين نيز کافي نيست، بلکه بايد آخرين و شايد مهمترين تبلور جمال، که همان موي سر است را نيز در راه خدا و در راه مبارزه با نفس، در اين سرزمين بگذاري و در عالم ماده بي هيچ، اما در عالم معنا با همه چيز به سوي مکّه و خانة خدا باز گردي که:
گر سوي جانان ميروي | جانانه شو! جانانه شو! |
نگاهي به درون خودم مياندازم. دشمني بزرگتر از نفس سرکش نميبينم. به هر سو كه ميخواهد ميکشاندم و الحق که زورش زياد است. بدون اغراق، هر چه تاكنون به سرم آمده، همه به خاطر همين ديو درون بوده است. بايد در اين نبردِ دشوار، تلاش خود را بکنم. لحظات را غنيمت بشمرم. در منا توجه به سرّ و راز عمل بسيار اهميت دارد.
روحاني کاروان ـ با توجه به تجربيات گذشته ـ صلاح ديد تا مستقيم به سوي جمرات برويم و سنگها را بزنيم. برخي از زائران به سبب خستگي ناراضي بودند، اما رفتيم. کاروانيان قريب به
چهار ـ پنج کيلومتر راه آمدند که به نظرم همين که بسياري از پيرمردها نبريدند، از معجزات حج بود.
جمرات را به شکل ديوار درست کردهاند. البته قدري حالت تحدب دارد و بيضي شکل است؛ يعني به جاي آن ستونهاي قبلي، ديواري به عرض 25 متر که مرکب از سنگهاي مربع شکل است. بهجز برخي از مراجع تقليد، بقيه رمي به هر جاي ديوار را درست ميدانند.
جمرات سهگانه؛ جمرة عقبه يا کبري، همان جايي است که نخستين بار مردم يثرب در آنجا با پيامبر (صلی الله علیه و آله) بيعت کردند و به همين سبب، بيعتشان «بيعت عقبه» نام گرفت. جمرة وسطي و جمرة صغري، که در نزديکي مسجد خَيف قرار دارد؛ هر سه در ميان فضايي سقفدار قرار گرفته و هر يک از ديگري حدود 150 متر فاصله دارد. دور هر يک از جمرات نيز ديواري کشيده شده که سنگها پس از برخورد با ديوار به داخل آن ميريزد و در پاي ديوار نيز نقّالهاي، کار جابجايي سنگها را انجام ميدهد.
با اينکه اوايل صبح بود، اما جمعيت موج ميزد و هر لحظه
بر تعداد رميكنندگان ميافزود. نزديک جمرة عقبه از هر طرف سنگ ميآمد. شدت بغض و کينة مردم نسبت به شيطان را ميشد به چشم ديد. اين سنگ بر سنگ نبود، بلکه سنگ بر همة بديها بود. ياد داستان حضرت ابراهيم (علیه السلام) و گفتوگويش با شيطان افتادم و
تصور اين که در همين جاها، شيطان را رجم کرده است. راستي اگر دل با شيطان چنين ميکرد، چقدر با عظمت بود! شيطان از خانة
دل رمي ميشد و شبستان دل براي حضور خدا، آب و جارو ميگرديد.
براي آنکه مطمئن شوم سنگها به هدف ميخورد، خود را به نزديک ديوار رساندم. از هر سو سنگ ميآمد. زائري ـ احتمالاً آفريقايي ـ چنان با هيجان سنگ ميزد که گويي خود شيطان را ميبيند. پيرزني در آن شلوغي که جوانها به زحمت جلو ميآمدند، خود را به نزديک ديوار رسانده بود. با لهجة غليظ يزدي، شيطان را دشنام ميداد و تمام قدرتش را در دستهايش متمرکز ميکرد و با تمام وجود سنگ ميانداخت.
آنچنان شور و هيجان بر فضاي جمرات سايه افکنده بود که هر انساني را تحت تأثير قرار ميداد. انسان خسته و ملول از آزار و اذيتهاي نفس امّاره فرصتي يافته بود تا در اين صحراي مقدس، عقدههاي ساليان دراز را، که در درونش متمرکز شده است، بگشايد و به قول عبدالرزاق اصفهاني:
چيست رمي الجمار نزد خرد | نفس امّاره سنگسار كنند | |
چون به موقف رسند از پس شوط | سنگ آن راه اشكبار كنند |
حاجيان، سنگ میزدند و تکبير میگفتند. دستم را بالا بردم و اولين سنگ را زدم. با خود گفتم: نکند شيطان به من بخندد که تو خود تبلور شيطاني، چگونه به شيطان سنگ ميزني؟! يا نکند که بر خودم سنگ ميزنم؟ سنگها به سرعت از کنار سرم ميگذشتند و من نيز در حال و هواي خود، سنگها را يک به يک به سوي جمره پرتاب ميکردم، به اين اميد که نفس سرکش را سنگ ميزنم.
ناگهان احساس كردم سرم داغ شد. سنگي به سرم خورده بود. در همان حال درد، با خود گفتم: خدا را شکر که سنگ يکي از حاجيان به هدف خورد!
کاروانيان خوشحال از انجام نخستين مرحله از مبارزه، در کنار ستوني بيرون از محيط مسقّف جمرات گرد هم آمدهاند. اكنون نوبت قرباني است؛ به عبارت ديگر، رمي کافي نيست، بايد نفس را معدوم کرد.
شعري از شيخ بهايي ديدم که بسيار زيبا اين نکته را بيان کرده بود:
گوي دولت آن سعادتمند برد | كو به پاي دلبر خود جان سپـرد |
گر همي خواهي حيات و عيش خوش | گاو نفس خويش را اوّل بكش |
در جواني كن نثار دوست جان | رو (عَوانٌ بَيْنَ ذلِكَ) [32] را بخــوان |
پير چون گشتي گران جاني مكن | گوسفند پير قرباني مكن[33] |
رمي جمره را انجام داده بوديم و بايد کار را يکسره ميکرديم و آن قرباني بود؛ ديو نفس و اژدهاي درون، تنها با مرگ است که نابود ميشود.
در اين ميان بايد گفت كه خداوند انسان را بدون معلم نگذاشته و چگونگي کشتن نفس را به انسان آموخته است. ابراهيم و اسماعيل بالاترين مرحلة مبارزه و کشتن نفس را در اين سرزمين به نمايش گذاردهاند. ابراهيم پا بر نفس خود گذاشت و با وجود محبتي که به فرزند دلبندش اسماعيل داشت، بر فرمان خدا گردن نهاد و کارد بر حلق اسماعيلش گذاشت. اسماعيل نيز جان را در محضر دوست تقديم کرد و گفت: اي پدر! اگر خدا اينگونه خواسته است تو نيز عمل کن که مرا از صابران خواهي يافت.
و اکنون اين منم که بايد ببينم تا كدام مرحله همانند ابراهيم و اسماعيلم. گوسفند يا قوچي که براي ابراهيم از آسمان آمد، جايگزين کشتن نفس بود و به قول ملا محسن فيض:
باز در آن كوش كه قربان كني | هر چه كني كوش كه با جان كني |
تيغ وفا بر گلوي جان بنه | گردن تسليم به فرمان بنه |
جان كه نه قرباني جانان شود | جيفه تن بهتر از آن جان شود |
ساحت اين عرصه كه ارض مِناست | سر به سر اين دشت فنا بر فناست |
هر كه نشد كشتة شمشير دوست | لاشه مردار به از جان اوست |
با خود گفتم: گوسفندي که در اينجا قرباني ميشود، خيلي باارزش است. جايگزين کشتن نفس امّاره است. و ابراهيم خليل چه امتحان سختي داد! اما من چه؟ آيا آمادگي چنين آزمايشي را دارم؟ گوسفندي را که ميخواهم قرباني کنم، چه مقدار ارزش دارد؟ که نا خودآگاه ياد اين شعر افتادم:
خوش بود گر محک تجربه آيد به ميان
تا سيه روي شود هر که در او غش باشد
و باز حکايتي از خواجه عبدالله انصاري يادم آمد:
فتح موصلي روز عيد اضحي ميرفت در کويها، آن قربانها ديد که ميکردند. گفت: الهي! داني که من چيزي ندارم که او را قربان کنم، من اين دارم. سپس انگشت نهاد بر گلو و بيفتاد. نگريستند، رفته [مرده] بود. خط سبز[ي] پيدا شده بر گلوي
وي.[34]
برنامههاي قربانگاه منظم شده و از آن حالت سنتي که در گذشته بود، کاملاً درآمده است. مدرنيته، اينجا نيز خود را نشان داده است. نقالههاي بزرگ، دستگاههاي پيشرفته براي تميز کردن و سردخانههاي مجهز براي جلوگيري از فساد گوشتها. گويا گوشتهاي قرباني به مناطق مورد نياز جهان اسلام ارسال ميشود. از منا با تلفن به مأموراني که وکالت براي قرباني دارند، اعلام ميشود که سنگ زده شده است، آنها نيز قرباني را انجام ميدهند; يعني سلسله مراتب بايد انجام شود.
نخست آنکه، قرباني بايد بعد از رمي جمرة عقبه باشد; بزرگترين جمره.
دوم، بايد هر گوسفندي که قرباني ميشود، دقيقاً معلوم باشد که از جانب کيست.
و سوم، کسي که ميکشد، بايد وکالت داشته باشد. تمامي اينها به يک معنا دلالت دارد و آن اينکه اين قرباني فقط از براي توست که عرفات و مشعر را درک کردهاي و گناهانت را شستهاي و اکنون براي جهاد با نفس آمدهاي، خودت به نفس خودت سنگ زدهاي و گوسفندي را خودت به صورت نمادين ـ که تبلوري از کشتن نفس اماره باشد ـ در اين سرزمين قرباني کردهاي.
رمي که تمام شد، کاروان به طرف خيمهها حرکت کرد. ساعت از 9 گذشته و ديگر جاي سوزن انداختن نبود. پرچمدار کاروان در پيش و حجاج به دنبال او. از يک سو خوشحال که يکي از برنامههاي منا را انجام دادهاند و از سوي ديگر در انديشة بازگشت به چادرها با آن فاصلة زياد و اين همه جمعيت.
راه بازگشت از ميان چادرها بود. خياباني شايد به عرض ده متر و اين همه جمعيت. بيش از يک ساعت طول کشيد تا کاروان به چادرها رسيد. اما خوشبختانه خدمة کاروان، صبحانه را آماده کرده بودند و واقعاً با آن خستگي و گرسنگي، صبحانه ميچسبيد.
همه گوش به زنگ تلفن همراه مدير کاروان بودند. هر از چند گاهي زنگي ميخورد و نام افرادي که برايشان قرباني كرده بودند، اعلام ميشد و همه به آنها تبريک ميگفتند. ديگر ميتوانستند از احرام درآيند.
اما هنوز كار تمام نشده و پيکاري ديگر در راه است. آخرين بت منـيّت و خودپرستي بايد فرو ريزد و آن چيزي نيست جز نماد جمال انسان؛ يعني موي سر. اينجا ديگر تقصير معنايي ندارد. کسي که بار اول است به حج ميآيد، بايد سر را بتراشد و مظهر زيبايي و جمال مادي را از ميان ببرد. همان جواني که در ابتداي سفر. براي فرار از تراشيدن موي سر دنبال چاره بود، اکنون پيش و بيش از همه، در تب و تاب تراشيدن سر است!
اسمم را که اعلام کردند، برخاستم. آرايشگر پيرمردي بود از اطراف شهرستان نيشابور، با همان لهجة شيرين خراساني. گفته بود كه در تراشيدن سر وارد است و مرتب ميگفت: سر آقا را من بايد بتراشم. به او گفتم واردي؟ با کمال خونسردي و اعتماد به نفس گفت: آري. من نيز سر خود را به او سپردم. اولين تراشي که داد، سرم سوخت و بعد از آن چند جاي ديگر نيز سوخت. علت را ناهموار بودن سرم دانست.
همين که سرم را تراشيدم، ناخودآگاه اين انديشه در ذهنم قوت گرفت که: تا چه اندازه اين حج و اعمال آن توانسته است در من دگرگوني ايجاد کند؟ اکنون که ميخواهم از احرام خارج شوم، آيا گناهانم را در عرفات شستهام؟ به مرحلة شناخت رسيدهام؟ در زندگي و اعمال و رفتار و دينم انديشه کردهام؟ و بالاخره ديو نفس را کشتهام؟
اشک پهناي صورتم را گرفت. ناراحت و افسرده بودم. حاجيان را ميديدم که با خوشحالي و اميد از احرام خارج ميشوند. به حالشان غبطه ميخوردم. به ياد عنوان سفرنامة جلال آل احمد ـ با کمي تغيير ـ افتادم: خسي در منا.
شب، نماز جماعت مغرب و عشا که تمام شد، دعاي توسل را شروع کرديم. در سرزمين منا توسل به اهل بيت (علیهم السلام) بيشک راهگشا بود و الحق حاجيان نيز در اوج خستگي، خوب همراهي کردند.
پس از آن، سري به ساير چادرها زدم. چند تن از بستگان به صورت آزاد به مکه آمده بودند، اما خيلي اذيت شدند. به خصوص با شلوغي ايام موسم و کمبود جا و امکانات. در منا نيز جاي مشخصي نداشتند. در مکه به يکي از اقامتگاههايشان رفته بودم، شرايط خيلي بد بود و با قيمتهايي بسيار گزاف اقامت کرده بودند. واقعاً حج براي ايرانيهايي که توسط سازمان حج اعزام ميشوند، گويي رايگان بود. سري به اقوام زدم و با يکي از آنها که همزبان و رفيق زمان جواني بود، گشتي در ميان چادرها زديم. حاجيان به ديدار يکديگر ميآمدند. صورت حجاج پس از اعمال سختِ اين دو ـ سه روز، گل انداخته بود.
حجاج ساير بلاد هم بودند. روح اتحاد و همبستگي ميان جهان اسلام را در اين مکان به خوبي ميتوان ديد. هيچ نامي از نژاد و مليت و مذهب نيست. فقط اسلام است و حج. همه برابر و برادر، همه آرام و مهربان و همه همسان و بدون برچسب و نشان. به ياد سخن اسد محمد در سفرنامهاش افتادم که گفته بود: «به طرف چپ نگاه کردم، به طرف راستم نگريستم. هيچ کدام را نميشناختم، اما هيچ يک بيگانه نيز نبودند».[35]
آري، بايد از موسم حج در راستاي وحدت اسلامي، الگوبرداري کرد. علت اين که در اين مکان بسيار کوچک؛ در فضاي حدود چهار کيلومتر طول و پانصد متر عرض، بيش از دو ميليون حاجي از سراسر دنيا گرد ميآيند و حداقل دو شب با مهرباني و مدارا، بدون رمي به کفر و الحاد، يکديگر را تحمّل ميکنند، چيست؟
شب از نيمه گذشته و خستگي زياد امانم را بريده بود. فردا بايد هنگام اذان صبح برميخاستيم. منا نيز رفتهرفته در خاموشي و سکوت فرو ميرفت و حجاج پس از يک برنامة متراکم، از احرام خارج شده و در بستر آرام ميگرفتند.
با صداي اذان از خواب بيدار شدم. درست مانند عرفات بود. هر کارواني براي خود اذان ميگفت و حاجيان با چشماني پف کرده و خسته، آمادة نماز ميشدند. نماز که تمام شد. دعاي فرج، زيارت عاشورا و ذکر توسل.
بعد از مراسم، برخي خواستند بخوابند که با هشدار روحاني کاروان، همه آمادة حرکت براي دوّمين نبرد شدند. هنوز هوا کاملاً روشن نشده بود. بنا به نظر مراجع، رمي بايد در فاصلة بين طلوع و غروب آفتاب باشد. بنا داشتيم به گونهاي حرکت کنيم که بعد از طلوع آفتاب، رمي را آغاز كنيم.
آنچه امروز توجه مرا جلب کرد، نوع حرکت کاروانها به سوي جمرات بود. گويي همه عزم جنگ دارند. با تکبير و تهليل و صلوات به نبرد با شيطان ميروند و ميخواهند بار ديگر پوزهاش را به خاک بمالند. بيرقها در پيش و کاروانيان در پس و کيسههاي سنگ همراه.
به نظر ميرسيد جزو اولين کاروانهايي هستيم که راه ميافتيم. وقتي انبوه زائران را ديدم، شرمنده شدم. به راستي اگر همينگونه با انگيزه و اعتماد به نفس به جنگ نفس اماره ميرفتيم، چه ميشد؟
رمي بسيار شلوغ بود. به زحمت خود را به جمرات رسانديم. نخست بايد جمرة کوچک را رمي ميکرديم. شايد نوعي آمادگي بود. بعد نوبت به جمرة وسطي ميرسيد. و سپس جمرة کبري را رمي ميكرديم. به هر يک هفت سنگ که مجموع آن ميشد 21 سنگ.
شايد فلسفة ديگر جمرات سهگانه اين باشد که از دشمنان کوچک نيز نبايد غافل بود. دشمن، دشمن است. ميخواهد نفس سرکش باشد، يا دشمن خارجي. دشمن را نبايد کوچک شمرد. همان تعداد سنگ که به جمرة کبري ميزني، بايد به جمرة صغري نيز بزني، بدون هيچ تفاوتي و بيهيچ ملاحظهاي. آنچنان جايگاه دشمن و اصل برائت در دين مهم است که سه روز بايد مرتب رمي کني و اين نکتهاي است که حضرت امام خميني (قدس سره) نيز در توصيف حج ابراهيمي، مورد نظرش بود.
رمي که تمام شد، برخي از حجاج سراغ مسجد خَيف را ميگرفتند. در نتيجه روحاني کاروان جلو و زائران نيز در پي او به سمت مسجد حرکت کرديم. مسجد خَيف پشت جمرات قرار داشت و به جمرة عقبه نزديکتر از ساير جمرات بود. براي رسيدن به مسجد بايد از ميان سيل جمعيت ميگذشتي. هر چه به مسجد نزديکتر ميشديم، بر انبوه جمعيت افزوده ميگشت.
«خَيف» در لغت به جايي گفته ميشود كه از شدت شيب كوهستاني بودن، كاسته شده اما هنوز به صورت دشت در نيامده است. مسجد خَيف مهمترين مسجد منا است. در طول سال درِ آن بسته است و تنها در ايام حج باز ميشود. طول اين مسجد 182 متر و عرض آن 130 متر و مساحت آن نزديک به 24 هزار متر مربع است و گنجايش بيش از 25000 نمازگزار را دارد. مسجد با شکوهي است و گلدستههاي بلندش در چهار گوشة مسجد سر بر افراشتهاند.
در روايات بر خواندن نماز در اين مسجد توصيه شده است. چراكه در آن، هفتاد پيامبر نماز خواندهاند. در نقلي هم آمده كه مسجد خيف مدفن آدم (علیه السلام) است.
به نزديکي مسجد که رسيديم، از شدّت ازدحام جمعيت امكان راه رفتن نبود؛ بايد جمعيت را ميشکافتيم و پيش ميرفتيم. در همان شلوغي، بعضي بساط کار و کاسبي در جلو مسجد پهن کرده بودند. وارد مسجد که شديم، جمعيت بغل به بغل خوابيده بودند. فقط کورهراهي باريک در امتداد در قرار داشت که به زور جايي براي نماز خواندن پيدا ميشد. بيرون مسجد منتظر حجاج بودم که با يک سلفي برخورد کردم. خيلي متعصب و با چهرهاي که قبلاً در افغانستان و پاکستان ديده بودم.[36]
هنگام بازگشت، از پشت چادرها آمديم. مسيري که سقفدار بود و از تابش مستقيم آفتاب در امان بوديم. سمت چپ، در بالاي کوهها نيز قصرهاي اميران عرب ديده ميشد. که انسان را به ياد نظام طبقاتي و اشرافي پيش از اسلام ميانداخت.
بعدازظهر، به همراه دو تن از دوستان، از چادر بيرون آمديم. در همان مسير چادرها، دنيايي بود از سياهي و بساط آشپزي و قصابيِ صحرايي پر رونق، اما در اوج کثيفي و آلودگي. سراسر مسير پر بود از چراغهاي ابتدايي آشپزي و بر روي آنها اقسام فراوردههاي ابتدايي گوشتي. گويا بقاياي گوشتهاي قرباني بود که به اين حال و روز درآمده بود. وسط بلوار، در اشغال دستفروشها بود که بيشترشان سياه بودند. از شير مرغ تا جان آدميزاد! هر چه ميخواستي ميفروختند. البته جنس درست و حسابي نداشتند و بيشتر وسايل تزييني، پوشاک سبک و يا تسبيح و کلاه و سجاده و اسباببازيهاي يکي ـ دو ريالي که بچهها از ديدنش قهر ميکردند. بيشتر فروشندگان زن بودند، با چهرههايي که جاي پاي روزگار نامراد، کاملاً در آنها هويدا بود و معمولاً با چند بچه که دور و بر، در ميان خاک و خاشاك ميلوليدند.
اما از همه جالبتر آنهايي بودند که در فروش مواد غذايي که عمدتاً گوشت بود، فعال بودند; برخي گوشتها را به صورت قرمه درآورده بودند و روي سيني در مقابل خود ميفروختند و البته بيش از همه، مگسها از اين سفره بهرهمند بودند. برخي نيز تکههاي بزرگ گوشت را کباب کرده بودند كه بيشتر متمايل به سوخته بود، برخي نيز مشغول آشپزي بودند، اما چه ميپختند و بر سر اين گوشت بيچاره چه ميآوردند، خدا ميداند!
از بهداشت اصلاً خبري نبود. ياد ايران افتادم و مغازههايي که در برابر اين اوضاع کاملاً استريل بودند. با اين حال بهداشت سختگيري ميكرد.
گوشتها از کثيفي، رنگشان عوض شده بود. حداقل گرد و خاک کاملاً روي آنها را پوشانده بود که يکي از دوستان به شوخي ميگفت: اگر ميخواهيد با نفستان مبارزه کنيد، از اين گوشتها بخوريد! دوستي ديگر ميگفت: اينها با ميکرب زندهاند! بوي گوشت گنديده فضا را پر کرده بود.
با يکي از دستفروشها که صحبت ميکردم، ميگفت در مکه، در خيابان منصور زندگي ميکند و تنها در اين ايام براي کاسبي به منا ميآيد. از وضعشان پرسيدم، خيلي ناراحت بود. ميگفت: در عربستان کسي که عربستاني نباشد، هيچ جايگاهي در اين کشور ندارد؛ در حالي که تمامي بار توليد اين کشور بر دوش ماست.
نکتة ديگري که در اين گشت عصرانه توجهم را جلب کرد، بچههايي بودند که نقص عضو داشتند. خيلي تکان دهنده بود؛ مثلاً بچهاي سه ساله با يک دست و يا يک پا و يا از دو چشم نابينا! کودکي را ديدم سه يا چهار ساله، که دستش از آرنج قطع بود و يک پايش نيز به شدت ميلنگيد. مگسها نيز در کنار آلودگيهاي بينياش، به ميهماني آمده بودند. ساير بچهها دورهاش کرده بودند، که به دادش رسيدم و يک ريال به او دادم. خيلي خوشحال شد و لنگان لنگان به طرف مادرش دويد. اما مادر همچنان بي خيال و در فکر تجارت!
امّا پدران اين کودکان و شوهران اين زنان کجا بودند؟ آيا آنان نيز مشغول کار در جايي ديگرند و اصلاً آيا پدران مشخصي دارند؟ هوا که تاريک شد، سر و کلّة مردان سياه نيز کمکم پيدا شد؛ بيشتر، جواناني بودند که احساس بيهويتي از سر و رويشان ميباريد. در گروههاي چند نفره در گوشه و کنار ايستاده بودند. اينان آيندة همين کودکاني هستند که اكنون در ميان خاک و خاشاك و بدون هيچ بهداشت و زمينة تربيتي رشد ميکنند.
وقت تنگ است و بايد به چادرها بازگرديم. لحظهها مغتنم است و تنها امشب را در منا هستيم.
به چادرها که رسيدم، خانمها آمادة نماز بودند. روحاني کاروان امامت جماعت مردان را بهعهده گرفت و من امامت جماعت زنها را. بعد از نماز نيز بار ديگر توسل برگزار شد كه امشب آخرين شب توقف ما در منا است; در حال بازگشتيم. اكنون آيا به درجات قرب رسيدهايم و شيطان نفس را سر بريدهايم؟
نميدانم در توسل چرا ياد علي اکبر امام حسين (علیه السلام) افتادم؟! شايد تناسب اسماعيل و ابراهيم و امام حسين و علي اکبر، چنين ذهنيتي را تداعي ميکرد. با اين تفاوت که فرزند حضرت ابراهيم (علیه السلام)، قرباني نشد، اما فرزند امام حسين (علیه السلام) که شبيهترين مردم به پيامبر خدا (صلی الله علیه و آله) بود قرباني گرديد و آنگاه كه امام حسين (علیه السلام) بدن پارهپارة علي اكبر را ديد، گفت: «إلهي رضاً بقضائك و تسليماً لأمرك لا معبود سواك.»[37]
امروز آخرين روزي است که در منا هستيم. بايد پيش از ظهر رمي را انجام دهيم; چون بعدازظهر شلوغ ميشود. برخي از اهل سنت عقيده دارند که بعدازظهر روز دوازدهم رمي كردن واجب است و به همين خاطر همه آمادهاند تا پس از اذان ظهر، رمي کنند.
صبح، بعد از نماز راهي جمرات شديم، جز ايرانيها ـ که در پشت پرچمهاي کاروانشان به سوي جمرات در حركتاند ـ با تعداد اندکي از حجاج ديگر كشورها هم برخورد ميکنيم. امروز بعد از ظهر اوج شلوغي منا است. هر سال به علت ازدحام، تعدادي از زائران تلف ميشوند.
امروز روز آخر است و ما سه روز پياپي است كه شيطان را رجم ميکنيم. آيا با دستِ پر، از سرزمين منا بيرون خواهيم رفت؟ اين پرسشي است که به شدت ذهنم را مشغول کرده است. در چهرهها که مينگرم، حالت خوف و رجا کاملاً مشهود است; از سويي خستگي اين چند روز و خوف از اينکه اين همه مشقت و سختي به درگاهش مقبول نيفتاده باشد و از سوي ديگر اميد به رحمت خدا. به محل جمرات که رسيديم، آفتاب طلوع كرده بود. رمي را آغاز کرديم. اول، جمرة صغري، دوم، جمرة وسطي و سوم، جمرة عقبه، ديگر کارمان در منا به پايان رسيد.
به چادرها که برگشتيم يکي از حجاج راحت خوابيده بود. بيدارش کردم که چرا به رمي نيامدي؟! گفت که پيش از نماز صبح رفته و همين که اذان گفتهاند، رمياش را انجام داده است و اکنون سرمست و خوشحال آماده ميشد که سر سفرة صبحانه بنشيند. خندهام گرفت. گفتم: دوباره بايد انجام دهي! پرسيد: چرا؟! گفتم: پيش از طلوع آفتاب رمي صحيح نيست. ناراحت شده بود، ميخواست تأخير بيندازد که گفتم: بعد از ظهر خيلي شلوغ ميشود، همين حالا برو. در ميان خندة حاجيان خسته اما موفق، دمپاييها را پوشيد و حرکت کرد. از در که بيرون ميرفت، گفت: انگار هيچ کاري را در حج نبايد بدون مشورت انجام داد. نزديکيهاي ظهر بود که خسته و كوفته بازگشت.
کمکم آمادة بازگشت ميشديم. در حاليکه اهل سنت در تکاپوي رمي جمره، بعد از زوال بودند، کاروانهاي ايرانيان يکي پس از ديگري بساط خود را جمع ميکردند و از سرزمين منا خارج ميشدند. چادرها رفتهرفته خالي ميشد و منا از تب و تاب ميافتاد. دوباره به ياد دنيا افتادم که با چه شور و اشتياقي ميآيي و بعد بايد بگذاري و بروي!
بعد از ظهر روز دوازدهم در هتل بوديم که شنيدم، بر اثر كثرت و ازدحام جمعيت، تعداد زيادي، از اطراف پل جمرات سقوط کردهاند و يا در زير دست و پا مانده و از بين رفتهاند. چنانکه گفته شد، در روز دوازدهم، اهل سنّت مقيّدند رمي جمرات را بعد از زوال انجام دهند؛ اين مسأله موجب ازدحام بيش از حد ميشود که متأسفانه امسال به علت ازدحام زياد، بسياري از مردم از پل به پايين پرت شدند که در نتيجه 350 حاجي کشته و بيش از هزار نفر مجروح شدند. پس از اين حادثه، گويا قرار شده پل جمرات در پنج طبقه بازسازي شود و بهسرعت کار را آغاز كردهاند.
اما قبل از اين حادثه، در مکه، هتلي که احتمالاً به علت ترکيدگي کپسول گاز فرو ريخت، موجب قرباني شدن 53 نفر گرديد. اين حادثه ساعت 30/1 بعدازظهر پنجشنبه روي داد; ساعتي که حجاج از نماز ظهر براي استراحت به هتل بازگشته بودند. اتفاقاً ساعت 30/2 بود که به بعثه ميرفتم، شاهد عبور و مرور آمبولانسها و ماشينهاي پليس بودم. احتمالِ خرابکاري دادم. البته ساختمان به علت فرسودگي، يک جا فرو ريخته بود.[38]
گويا اين واقعه اختصاص به امسال نداشته و در سالهاي گذشته نيز حوادث مشابهي در ايام حج رخ داده که مهمترين آن خفه شدن حجاج در سال 1410ه / 1990م. در تونل منا بوده است. حجاجي که در ايام تشريق از طريق اين تونل به سمت منا ميرفتند، به علت خراب شدن دستگاههاي تهويه، و در نتيجه کمبود هوا و گرما از يک طرف و فشار و ازدحام جمعيت از طرف ديگر، محاصره شدند و 1400 حاجي جان خود را از دست دادند.[39]
علاوه بر اين حوادث، به علت حضور افراد گوناگون از سراسر دنيا، بيماريهايي نيز در ايام حج شايع ميشود که شايد خطرناکترين آن، مننژيت باشد. هر سال تعدادي از حجاج به آن مبتلا ميشوند، به همين سبب حجاج کشور ما، قبل از رفتن به حج بايد واکسن مننژيت تزريق کنند. به گفتة يکي از سازمانهاي جهاني بهداشت در سال 1420ه / 2000م. در عربستان سعودي، در ايام حج، 199 مورد، مبتلاي به اين بيماري شناسايي شد که از اين ميان 55 تن از آنها جان باختهاند.[40]
يکي از اقوام ما نيز پس از بازگشت از حج، به همين بيماري مبتلا شد و پس از چند روز از دنيا رفت.
بيماري معمولي و رايج نيز آنفلوآنزا و سرماخوردگي است که تقريباً بيشتر حجاج، اين بيماري را سوغات ميآورند.
هر چند به نظر ميرسد کنترل چنين جمعيتي، بسيار مشکل باشد، اما دولت عربستان ميتواند با برنامهريزيهاي دقيقتر آمار تلفات را پايين بياورد.
ظهر به هتل رسيديم، فقط اعمال مكّه باقي مانده بود.
ناهار را که خورديم، براي انجام اعمال به طرف مسجدالحرام حرکت کرديم. هر چند بسياري از اهل سنت، پس از اعمال روز عيد، به مکه ميآيند و اعمال مکه را انجام ميدهند، با اين حال مسجدالحرام خيلي شلوغ بود. وحشت از ازدحام جمعيت همه را ترسانده بود. به خصوص بعد از اعمال سخت و متراکم عرفات و مشعر و منا.
اکنون از اعمال، فقط طواف، نماز طواف، سعي بين صفا و مروه، طواف نساء و نماز طواف نساء باقي مانده بود. داخل مسجد، به رهبري روحاني کاروان توانستيم اعمال را انجام دهيم و بعد از ظهر به هتل بازگشتيم.
سرانجام اعمال حج تمام شد و به اصطلاح حاجي شديم.
اما بار حج و مفهوم حاجي خيلي سنگين است. شايد به ايران که بازگشتيم همه بگويند «حاجي»، اما آيا واقعاً لايق ميهماني خدا بودهايم؟
نقل ميکنند که، در صحراي عرفات، يکي از ياران امام صادق (علیه السلام) به نام زُهَري، عرض کرد: آقا، در اين سرزمين، امروز حجاج فراواني حضور پيدا کردهاند. امام (علیه السلام) ميان دو انگشت دست خود را در مقابل چشمان او گرفتند و او به اعجاز امام، به چشم دل، حقيقت انسانها را ديد، يکي به شکل بوزينه، ديگري به شکل خوک و سومي به شکل گرگ و شايد ديگري به شکل الاغ، امام (علیه السلام) در اوج تعجب «زُهَري» فرمود:
مَا أکْثَرَ الضَّجيج وَ أَقَلَّ الْحَجِيج.[41]
چقدر زيادند افرادي که در اين صحرا ضجه ميزنند و چقدر کماند حجگزاران واقعي!
بهراستي مفهوم اين سخن چيست؟ آيا هر که آمد در اين سرزمين و ناله کرد، حاجي است؟ پس معناي اين سرزمين (عرفه) که از مفهوم شناخت سرچشمه ميگيرد چه ميشود؟ و يا معناي مشعر که از شعور و انديشه ناشي ميشود چيست؟ و کلاً رمي و طواف و ساير اذکار و ادعيه و افعال، اگر بدون معرفت و توجه به اسرار باشد، چه ميشود؟
گفتوگوي امام سجاد (علیه السلام) را با شبلي قبلاً نقل کردم که در تمامي اعمال و لحظهها بايد نيت کني و اگر چنين نکردي، اصلاً حج انجام ندادهاي. مگر ميشود که احرام ببندي و از ژرفاي وجود، قصد ترک گناه و معصيت را نکني؟!
تمامي مناسک حج، تبلوري است از انبوهي معنا، كه اگر به آنها توجه نشود، ارزشي ندارد. تمامي اعمال حج از قرابت و نزديکياش گرفته تا تبرّي و دورياش، همه اعمالي نمادين است و در دل خود معاني بلندي دارد که عدم توجه به آنها زحمت بيحاصل است.
سعدي در گلستان، حال حاجياني را بيان ميکند که از مفهوم و اسرار حج غافلاند:
سالي نزاعي در ميان پيادگان حجيج افتاده بود و داعي در آن سفر هم پياده. انصاف در سر و روي هم افتاديم و داد فسوق و جدال بداديم. کجاوه نشيني را شنيدم که با عديل خود ميگفت: يا للعجب! پياده عاج چو عرصه شطرنج به سر ميبرد، فرزين ميشود؛ يعني به از آن ميگردد که بود و پيادگان حاج، باديه بر سر برند و بتر شوند.[42]
و يا نسبت به کسي که حج در او اثر نميکند و مردم از دست و زبان او در آسايش نيستند، ميگويد:
از مـن بـگوي حـاجي مردم گزاي را
كـو پوستيـن خلـق به آزارميدرد
حاجي تو نيستي، شتر است، از براي آنك
بـيچاره خار ميخورد وبار ميبـرد
و سپس با ناراحتي ميگويد:
تـرسم نـرسي بـه كعبه اي اعـرابـي
كاين ره كه تو ميروي بهتركستان است
خدا دعوت کرده، مرا خوانده، در حالي که ميليونها نفر آرزوي زيارت اين خانه را دارند، سفر حج نصيب من شده است، ولي طرف ديگر، من هستم. تا چه مقدار خود را آمادة اين ميهماني کردهام. آيا اصلاً آمادگي دارم و حق ميهماني را ادا کردهام؟ بگذريم...
تازه از حمام آمدهام. از ظهر تا الآن که ساعت 15/9 دقيقه است، گلويم ميخارد. فکر ميکنم که به خاطر شرايط آب و هوايي آلوده و سرد منا باشد. سرم را هم تراشيدهام، احساس ميکنم پوستش جمع شده است. امشب فهميدم که شامپو روي سر بيموکف نميکند!
[1]. علل الشرايع، ج2، ص436.
[2]. بقره : 198. و هرگاه از عرفات برگشتيد، خداوند را در مشعرالحرام ياد کنيد.
[3]. ر.ک به : آثار اسلامي مکه و مدينه، صص 68 و179 ـ 176.
[4]. الفروع من الکافي،ج4،ص189
[5]. بحارالانوار، ج65، ص63
[6]. پيام مقام معظم رهبري به حجاج در سال1384.
[7]. توبه:1-3
[8]. تفسير کبير؛ ج15, ص318, دار احياء التراث العربي, بيروت.
[9]. البداية و النهايه؛ ج5، ص38
[10]. حيات محمد (صلی الله علیه و آله)، صص296و297
[11]. پيام حضرت امام خميني (رحمه الله) به حجاج در سال 1349ش.
[12]. صحيفه نور، ج18، صص67-66.
[13]. Central Point
[14]. پيام مقام معظم رهبري خطاب به حجاج بيت الله الحرام در سال 1384
[15]. به نقل از مجله ميقات حج; «مقاله عرفات»، ش12، ص142، تابستان 1384
[16]. به نقل از مجلة ميقات حج; «مقاله عرفات»، ش12، ص142، تابستان 1384
[17]. به نقل از مجلة ميقات حج; «مقاله عرفات»، ش12، ص142، تابستان 1384
[18]. بحارالانوار، ج2، ص 32.
[19]. ابراهيم: 34.
[20]. کور باد چشمی که تو را مراقب خود نبيند
[21]. مرآة الحرمين؛ ج 1، صص 341 ـ 339
[22]. مقدار واجب وقوف، از طلوع صبح (سپيده دم) تا طلوع خورشيد است که به نظر مراجع، بهتر است مقداري از شب نيز در مشعر بيتوته شود که در ماندنِ شب در مشعر نيز، نظر مراجع متفاوت است؛ مناسک حج محشي؛ حوزه نمايندگي ولي فقيه در امور حج و زيارت، صص397و 398.
[23]. مناسک محشی، ص398
[24]. بقره:198«پس چون از عرفات كوچ نموديد، خدا را در مشعر الحرام ياد كنيد.»
[25]. حج عارفان، رحيم كارگر، ص 145؛ به نقل از كليات سعدي، ص 1169.
[26]. اودية مكّة، ص 86 ؛ النهاية في غريب الحديث، مادّة «حبس»؛ السيرة النبويه، ج1،
صص46 ـ 44.
[27]. شفاء الغرام، ج1، ص500.
[28]. مجمع البحرين، مادّة «حسر».
[29]. ذاريات، 50
[30]. المغني؛ ج3، ص444
[31]. در وجه نامگذاري منا اختلاف است؛ برخي ميگويند: هنگاميکه جبرئيل خواست از آدم (علیه السلام) جدا شود، به وي گفت « تمَن»: از خداي خود چيزي بخواه؛ آدم گفت: « اتمني الجنه» بهشت را آرزو دارم و به نقلي جبرئيل به حضرت ابراهيم (علیه السلام) پيشنهادي کرد، او آرزو کرد كه اي کاش به جاي اسماعيل (علیه السلام) خداوند قرباني شدن گوسفندي را بپذيرد. بنابراين، چون اين دو ماجرا در همين سرزمين اتفاق افتاد، به آن منا گفتهاند؛ يعني سرزمين تمنا و آرزوي آدم و ابراهيم (علیهما السلام).
[32]. نان و حلوا، بخش هشتم.
[33]. بقره، 68
[34]. طبقات صوفيه؛ خواجه عبدالله انصاري.
[35]. Asad Muhammad,The Road to Mecca,Dar Al-Andalus, Gibraltar,1985.p.374.
[36]. گفتوگو با وي در فصلهاي گذشته آمد.
[37]. موسوعة الامام علي، ج7، ص 248.
[38]. MECCA, Saudi Arabia (Reuters),January,6,2006
[39]. همچنين بنا بر برخي آمار در سال 1424ه / 2004م. 250 تن در اثر ازدحام در رمي جمرات کشته شدند؛ در سال 1421ه / 2001م. 35 تن در عرفات کشته شدند؛ در سال 1418ه / 1998م. 108 زائر از بين رفتند و در سال 1417ه / 1997م. 350 زائر در آتشسوزي منا تلف شدند؛ در سال 1414ه / 1994م. نيز 270 زائر از بين رفتند. (سايت الباب،www.al-Bab.com ).
[40]. UN.World Health Organization, Report: 21April 2000.
[41]. بحار الانوار، ج46، ص261؛ در منابع ديگر، اين گفتوگو بين ابوبصير و امام صادق (علیه السلام) ذکر شده است.
[42]. اشارة سعدي به سرباز در بازي شطرنج است که چون پياده به پيش ميرود، در نهايت تبديل به وزير ميشود، اما...