در سال 1379 شمسی، که به سال قمری 1421 سال از هجرت پیامبر از مکّه گذشته بود، مرا هجرت به مکّه افتاد و این دعایم مستجاب شد: «اللَّهُمَّ ارْزُقْنی حَجَّ بَیْتِکَ الْحَرامِ».
در آن سفر به تنها چیزی که نمیاندیشیدم، نگارش سفرنامه بود. آن هم بدین دلیل که عصر سفرنامه نویسی را سپری شده میدانم و چنین میپندارم که رسانههای گروهی و خبرگزاران بدین مهم اهتمام میورزند و لذا باید چیزی نوشت که دیگری نمینویسد. امّا برای من، که قلم انگشت ششم است، مگر امکان قطع انگشت بود؟ این بود که هرگاه فراغتی از عبادت حاصل میشد، مینوشتم و مینوشتم و میپنداشتم که بدین آیه جامه عمل میپوشم: فَإِذَا فَرَغْتَ فَانصَبْ. چون از دیار یار برگشتم و در سیاهههایم نگاهی دیگر افکندم، آنچه حسب حال بود و حکایت شور و اشتیاق خویش، در آب افکندم. گفتم خواننده را چه فایدت که تجربههای شخصی و احساسات فردی مرا بداند و بخواند؟ امّا آنچه از نوشتههایم در آب نرفت، همین است که در مرکّب فرو رفته و امید که به یک بار خواندن بیرزد.
عنوان فرعی این اوراق را «مشقهای سفر حج» نهادم تا انتظار خواننده را پایین بیاورم؛ زیرا این نوشتهها در سفر و بدون دسترسی به منابع فراهم آمده است و نباید انتظار داشت که جز سیاهمشقی بیش نباشد.
فصل حج
... و اینک برگی دیگر از دفتر زندگی ما ورق میخورد و به حج میرویم.
دیگر کسی را نمیسزد که بگوید: «به کجا چنین شتابان؟» زیرا به آنجا میرویم که آسمانش نه این رنگ است و کرّوبیان، صف در صف، ایستادهاند.
«پلّه پلّه تا ملاقات خدا» میرویم؛ با نردبانی که پایهاش در خانه یکایک خداباوران است و سوی دیگرش در خانه خدا؛ خانه آزاد شده، خانهای که هیچکس مالک آن نیست و از آنِ همه است.
به زیارت خانه خدا میرویم، خدای همه خانهها، خدای همه خلق که آغوش برای جملگی گشوده است تا سر بر سینه او نهند و مُهرِ مِهرِ او را بر دل و سینه زنند.
به حریمِ حرمِ خدا گام مینهیم، آنجا که پیامبران گام نهادهاند: آدم، ابراهیم، محمد؛ به آنجا قدم میگذاریم که قدمگاه خداباوران بوده است و سزاست که در آنجا سر بگذاریم.
دیار خود را میگذاریم و دیار یار را بر میگزینیم، بلکه یار را. پس خود را میگذاریم و یار را بر میگزینیم تا گزینه یار شویم.
به حج میرویم، با شرم و شوق. شرم از آنچه کردهایم و شوق به آنچه خواهیم کرد.
میرویم تا تجدید شخصیّت کنیم و پوستی دیگر اندازیم و پیش از آنکه بمیریم، بمیریم و با تولّدی دیگر، نوزایی خویش را جشن بگیریم.
کوی دوست را آهنگ میکنیم تا سر بر خاک بگذاریم و دل از خاک برداریم و از همه تمنّیات و تعلّقات آزاد شویم و بر هر چه که هست، چهار تکبیر زنیم.
به آنجا میرویم که خداوند میزبان و حج گزار میهمان است و سفرهاش را پیر پیامبران گسترده و مائدههای آسمانی و شرابهای روحانی آن را رحمت جهانیان برنهاده است؛ باشد که با هر نوالهای، جان را فربه سازیم و با هر قدحی، دل را طراوت بخشیم.
میرویم تا با خدا بیعت کنیم و از بیعت غیر او تن زنیم. به مقام ابراهیم برسیم و توان ایثار اسماعیل را بیابیم و سعی را از هاجر بیاموزیم.
میرویم تا از گناهان هجرت کنیم و جهاد با نفس. آنک چندان رویینهتن شویم که شیطان را رمی کنیم و در سه جبهه با زر و زور و تزویر بستیزیم.
به عرصه نیایش و صحنه نمایش میرویم؛ صحنه نمایش توحید و نیایش به آستان او. ایستادن بینهایت کوچک در برابر بینهایت بزرگ و جذب کاه در کهربا.
جامه دنیا را بر میکنیم؛ جامهای که دیگر تنها تنپوش نیست، بلکه وسیله جلوهفروشی و تفاخر شده است. جامه فخر را از خود جدا میکنیم تا از هم جدا نشویم و یکرنگ گردیم و به رنگ خدا درآییم. بیجلوه میشویم تا یارای تماشای کسی را بیابیم که با صد هزار جلوه بیرون آمده است.
مسیر و مصیر خود را خدا میکنیم و لبّیک میگوییم، لبّیک.
برگرد خانه دوست
... و اینک به مکّه گام نهادهایم؛ به آنجا که با سر دویدهایم تا گام نهیم؛ به شهری که بر آن امنیّت سایهگستر است؛ مادرِ شهرهای جهان؛ مادری که هزاران سال از عمر او سپری شده و خلقی واله آن است.
آری، به مکّه آمدهایم، امّا نمیخواهیم سیر بیسلوک کنیم. بدین رو از همه دیدنی های آن چشم میپوشیم و فقط به خانه خدا چشم میدوزیم. نیم نگاهی هم به تکنولوژی و ساختمانهای آسمانخراش آن نمیکنیم و به سوی خانهای میرویم که نه تکنولوژی، بلکه ایدئولوژی آن را بنا کرده و نه تنها آسمانخراش نیست، که در گودالی بنا شده است. گودالی که رفیع ترین نقطه زمین است و بنای بر آن بلندترین بناست و تو گویی آسمان در زیر آن گنجانده شده و هیچگاه از باد و باران گزند نمیبیند.
رسیدن به مکّه همان و رهنمون شدن به کعبه نیز همان. بیدرنگ آنجا را در کانون توجّه خویش قرار میدهیم تا غبار از دل بزداییم. به خانه خدا میرویم، خانه خلق، خانه دیرینه و از مالکیّت این و آن رهیده. خانهای که در قباله احدی نیست و از آنِ خداوند احد است و برای جمهور خلق.
به خانه خدا میرسیم و خود را چون پروانهای میکنیم و دور آن میگردیم تا خدا از آن ما گردد؛ «مَنْ کانَ لِلَّهِ کانَ اللَّهُ مَعَهُ». خود را در برابر خدا کوچک و کوچک میکنیم؛ به کوچکی یک پروانه و به زیبایی همان. خود را در برابر او کوچک میکنیم تا در برابر جز او کوچکی نکنیم. آری، اینجا آنکه کوچکتر است بزرگتر است.
به گرد خانه خدا میگردیم، فقط هفت بار، به شماره آسمان ها و زمین. گویا با آسمان ها و زمین در گرد این خانهایم و نه تنها من و تو، که «ابر و باد و مه و خورشید و فلک» نیز.
به گرد خانهای میگردیم که در آنجا آرامگاه هاجر است؛ یک زن، آن هم کنیز و آن هم سیه چرده. شگفتا! یک کنیز سیاه در خانه خدا و خلقی گرد آن. و چه اشارتی و عبرتی برتر از این که در چشم خدا، میان مرد و زن و سیاه و سفید تفاوتی نیست و برتری به پرواپیشگی است و اگر آن پرواپیشه کنیزی سیاه باشد، باشد.
طواف میکنیم و آنک دوگانه در برابر خداوند یگانه میگزاریم؛ پشت مقام ابراهیم.
باشد که آن مقام را دریابیم و از قیام او درس آموزیم و بر دین او قامت بندیم.
و در فرجام، سعی میکنیم؛ از صفا تا مروه و به آهنگ خدا. در پیِ عمری دویدن از خانه تا محلّ کار و به مقصود نرسیدن، در اینجا سعی میکنیم و امید میبریم به مقصود برسیم. خدایا! ناامیدمان مکن.
غیر از خدا هیچکس نبود
... و سرانجام کاروان ما نیز به مکّه رسید و خدا را به آغوش جان کشید. تقویم زمان حکایت از آن داشت که 1421 سال از هجرت پیامبر گذشته است و در آغاز قرن بیست و یکم و هزاره سوم میلادی هستیم. عقربه ساعت نیز نشان میداد که سه ساعت از صبح گذشته است و چنانکه مردم میگویند، سه نیمه شب است.
کاروانیان همسفران من بودند که در این سفر کوتاه با یکدیگر دوست شده بودیم.
دیگر، یکدیگر را نه همسفر، که دوست میدانستیم و این احساس در من بیشتر ریشه داشت.
غبار سفر را نزدوده بودیم که خانه خدا را آهنگ کردیم. پا در رکاب گذاشتیم و حاضر یراق رفتیم. دیدیم آنچه را حتّی در پندار نمیگنجاندیم. پیر و جوان، سفید و سیاه، مرد و زن و از همه اصناف مردم و کشورهای گونهگون، چون دانههای برف برگرد خانه دوست میگردیدند و میگریستند و زمزمه میکردند. همه در کنار هم و هر یک در کنار خدا و همنشین با او شده بودند. آری، «انَا جَلیسُ مَنْ ذَکَرنی».
نمیدانم آسمان به زمین آمده بود یا زمین به آسمان بال گشوده بود. هر چه میدیدم رنگ خدایی داشت و هر که را مینگریستم، خداگونه شده بودند. تو گویی در گرداگرد این خانه، بشر خاکی نبود، انسان افلاکی بود. همگان پا بر زمین داشتند، امّا سر در آسمان و دست بر آستان جان جهان.
گردیدیم، دوگانه گزاردیم، کوشیدیم و تقصیر کردیم و عذر تقصیر آوردیم تا از تقصیراتمان بگذرد. بگذریم و بگذاریم.
برگشتیم که یکی از رهیاران پرسشی کرد و آتش بر دل افکند: چه دیدی؟ زبان در کام کشیدم و اینک قلم از نیام میکشم و برمینویسم که خدا را، خدا؟؟؟. یافتم، یافتم.
کجاست ارشمیدس که طلب و طرب را بنگرد. آری، در دیار یار همه بودند، امّا غیر از خدا هیچکس نبود.
مقصد و مقصود
آنکه از خانه خود روانه میشود تا خانه خدا را زیارت کند، یک مقصد و یک مقصود (1) دارد و این دو همواره ملازم یکدیگر نیست. مقصد وی خانه خداست و مقصود او تقرّب به خدا. به دیگر سخن، مقصد او کوی دوست است و مقصود او روی دوست؛ زیرا زیارت خانه خدا وسیله است و هدف از آن، تقرّب به خدا و خداگونه شدن.
برخی همین که به مقصد میرسند، میپندارند که به مقصود رسیدهاند و شاهد را در آغوش گرفتهاند. حال آنکه گفتهاند:
هر چه در این پرده نشانت دهند گر نستانی به از آنت دهند
پس هرگز نباید در مقصد ایستاد و باید بالا و بالاتر رفت و به چند پایه هم قناعت نکرد.
پایه بسیار سوی بام بلند تو به یک پایه چون شوی خرسند
در این سیر نباید به آنچه یافتیم بسنده کنیم، بلکه باید دست از طرب و طلب برنداریم و بیشتر بخواهیم و به خدا نزدیکتر شویم.
من غلام آنکه او در هر رباط خویش را واصل نداند بر سماط
همچو مستسقی کز آبش سیر نیست بر هر آنچه یافتی باللَّه مایست
باید چندان به خدا نزدیک و نزدیکتر شد تا بتوان او را دید و جز او را ندید.
رسد آدمی به جایی که بجز خدا نبیند بنگر که تا چه حد است مکان آدمیّت
سخن کوتاه که حجگزار باید «مُهاجِراً الی اللَّهِ» تا مقصد برود و «فَفِرُّوا الَی اللَّهِ» را در تیررس دید خویش قرار دهد و در مقصود چندان غوطهور شود، بلکه غرق شود، که به مقام ... قُلِ اللَّهُ ثُمَّ ذَرْهُمْ ... دست یازد.
پس در حج دو سیر باید: سیر آفاقی و سیر انفسی. با آن به مقصد میتوان رسید و با این به مقصود. بهوش که در مقصد نمانیم و از آن گامی فرا پیش نهیم.
حجّ مقبول
حج یک «سیر روحانی» است و نه یک «سفر جغرافیایی». البتّه سفر از یک نقطه جغرافیایی به نقطهای دیگر هست، امّا تنها این نیست. هدف از این سفر، سیر است؛ سیر با سلوک. و شرط این سیر، سفر است، امّا این شرط، شرط لازم است و نه کافی. پس حج با توریسم و سیاحت و جهانگردی فرق میکند و هر که چنین پنداری از حج دارد، و یا با چنین پنداری به حج میرود، محنت بادیه به سیم میخرد و شاهد را در آغوش نمیگیرد.
امّا و شگفتا که عدّهای به «سفر این سیر» بیش از «سیر این سفر» میاندیشند. برای سفرشان بهدقّت برنامهریزی میکنند و مقدّمات و مؤخّرات و لوازم آن را مطمح نظر قرار میدهند، امّا برای سیرشان گام از گام برنمیدارند و بدون آمادهسازی فکری و اخلاقی روانه میشوند. لسان الحال این عدّه این است که حج یک سفر است، با مقداری تشریفات عبادی که لزوماً تأثیری در زندگی آینده حجگزار ندارد. حال آنکه هرگز چنین نیست و نه تنها حج، بلکه دیگر عبادات نیز بر پایه مصالحی تشریع شده و تأثیری شگرف و شگفت در زندگی هر مسلمان دارد. اگر آثار یک عبادت در مشی و منش مسلمانی دیده نشود، دانسته میشود که وی به پوسته آن عبادت اقتصار کرده و مغز آن را فرونهاده است.
حج مبتنی بر یک سلسله مناسک فقهی است، امّا فقط مناسک فقهی نیست، بلکه دربردارنده مناسک فکری و اخلاقی نیز هست و گوهرش نیز در همین است. اگر مناسک فقهی حج بدون پشتوانه و ثمره فکری و اخلاقی بود، فقط تشریفات صوری شمرده میشد و هرگز درسآموز و غفلتزدا نبود. حال آنکه مناسک و اعمال حج شعائراللَّه است و شعائر موجب تقرّب به خدا میشود.
البتّه شرط صحّت حج غیر از شرط قبولی آن است. شرط صحّت حج، عمل صحیح به مناسک فقهی است و شرط قبولی آن، عمل به مناسک اخلاقی حج. بنابراین حج سیر بی سلوک نیست و حتّی دقیقتر آن است که بگوییم سیر و سلوک نیز نیست، بلکه سلوک و سیر است. هدف از آن سلوک است و لازمه آن، سیر. بدین رو در حج نباید فقط به مناسک و اعمال اقتصار کرد و با به جا آوردن آنها چنین پنداشت که دیگر وظیفهای بر عهده نداریم. خداوند در سوره حج آیه 37، فرموده است:
لَنْ یَنَالَ اللَّهَ لُحُومُهَا وَلَا دِمَاؤُهَا وَلَکِنْ یَنَالُهُ التَّقْوَی مِنْکُمْ ....
«گوشت ها و خون های قربانی به نزد خداوند نمیرسد، بلکه تقوای شما به نزد او میرود.»
همچنین در سوره بقره، آیه 197، ضمن اینکه از مناسک فقهی حج سخن رفته، خطاب به حجگزاران آمده است:
وَتَزَوَّدُوا فَإِنَّ خَیْرَ الزَّادِ التَّقْوَی ....
«توشه برگیرید و بهترین توشه، تقواست.»
از همین دو آیه دانسته میشود که آنچه از حج مورد نظر خداوند است، تقواست و همه مناسک به شرط تقوا پذیرفته میشود. همانگونه که در سوره مائده، آیه 27، آمده است:
انَّما یَتَقَبَّلُ اللَّهُ مِنَ الْمُتَّقینَ ...؛ «براستی که خداوند از متّقین میپذیرد.»
حج، زیارت حرم خداوند است، چنانکه قلب هر انسان نیز حرم خداوند است (القَلْبُ حَرمُاللَّه). پس نمیشود با قلبی که غیر خدا در آن راه یافته است، به زیارت حرم خدا رفت.
رسم عاشق نیست در یک دل دو دلبر داشتن یا ز جانان یا ز جان بایست دل برداشتن
نمیشود آن حرم خداوند را زیارت کرد و این حرم خداوند را رعایت نکرد و به مادّیگری اخلاقی و اقتصادی آلوده ساخت. هم آن خانه باید پاک باشد و هم این خانه، و هم آن خانه را باید زیارت کرد و هم این خانه را رعایت.
نخورد از عبادت، بر آن بیخرد که با حق نکو بود و با خلق بد
حج در زندگی هر مسلمان یک سرفصل است و هر حاجی باید زندگی پیش و پس از حج او با یکدیگر متفاوت باشد. پذیرفتنی نیست که کسی به حج برود و برگردد و همانگونه زندگی کند که پیشتر زندگی میکرد. برگشتاز حج نباید برگشت به زندگی گذشته باشد، بلکه باید پیشروی به سوی حیات طیّبه باشد. حج، «فرارٌ إِلَیاللَّه» است و برگشت از سفر حج نباید «فرارٌ مِنَاللَّه» باشد، بلکه باید «قرار مَعَاللَّه» باشد.
آنکه گرفتار بت نفس است و ساکن بیت الهوی، نمیتواند بیتاللَّه را زیارت و آداب اخلاقی آن را رعایت کند. او سیاحت و تجارت میکند و نه زیارت. حدّاکثر اینکه زیارتش صحیح است، امّا مقبول نیست و به آن پاداش داده نمیشود. و پیداست که آنچه مطلوب است، حجّ مقبول است و نشانه آن، ترک گناه. رسول خدا صلی الله علیه و آله فرموده است:
«آیَةُ قَبولِ الْحَجِّ تَرکُ ما کانَ عَلَیهِ الْعَبدُ مُقیماً مِنَ الذُّنوبِ».
«نشانه قبولی حج این است که حاجی از گناهانی که در پیش انجام میداده است، دست بردارد.»
آری، حج صحیح غیر از حجّ مقبول است. حجّ صحیح لزوماً حجّ مقبول نیست، امّا حجّ مقبول لزوماً صحیح است. بنابراین، باید در پی حجّ مقبول بود و دغدغه آن را داشت.
هر که کارد قصد گندم باشدش کاه خود اندر تبع میآیدش
بسیاری از حجگزاران فقط دلنگران حجّ صحیح هستند و حتّی با هزار گونه وسواس، به مناسک فقهی حج عمل میکنند، امّا و دریغا که هرگز دغدغه حجّ مقبول را ندارند و اصلًا چنین موضوعی برایشان مطرح نیست. در نتیجه نگریسته میشود که زندگی پیش و پس از حج آنها هیچ تفاوتی با یکدیگر ندارد و در حالی که یک لقب به آنها افزوده شده، هیچ فضیلتی برایشان حاصل نشده است.
پاداش حج
«بهشت را به بها میدهند و نه به بهانه.»
از این سخن، که یکی از آنِ یکی از عارفان شوریدهسر است و دومی، گفته یکی از روحانیّون عملگرا، کدام درست است؟
چنین مینماید که هر یک از این دو سخن، به اعتباری، درست است و لذا میتوان هر دو را با یکدیگر جمع کرد. میشود گفت که بهشت را به بها میدهند؛ زیرا آنچه یک بنده مطیع خداوند انجام میدهند، بهای بهشت است و در روایات نیز تعبیر «ثمن الجنّة» آمده است. از سوی دیگر میتوان گفت که بهشت آنقدر گران است و بهایی که در برابر آن پرداخت میشود چندان اندک است که آن بها، جز بهانهای بیش نیست. بنابراین شایسته مینماید که گفته شود بهشت را به بهایی میدهند که بهانه است.
بهشت چندان سرشار از نعمت های خداوندی است که هم به درک نمیآید و هم به وصف (لا یُدرک وَ لایُوصَف)، و یکی از نعمت های آن نیز این است که انسان در آن جاوید است و هرکه در آنجا قدم بگذارد هرگز بیرون نمیشود. حال بنگرید که در مقابل آن بهشت و آن همه نعمت، یک بنده مطیع خداوند چه میکند که این همه پاداش مییابد؟ کسی که همه واجبات و مستحبات را انجام دهد و از کلّیه محرّمات و مکروهات بپرهیزد، کار دشوار و توانفرسایی انجام نداده و اصولًا خداوند هیچ عمل مشقّتباری را واجب نکرده است. همانگونه که در قرآن آمده است:
یُرِیدُ اللَّهُ بِکُمُ الْیُسْرَ وَلَا یُرِیدُ بِکُمُ الْعُسْرَ .... «خداوند برای شما آسان خواسته و دشوار نخواسته است.»
مضافاً اینکه خداوند در برابر هر کار نیکی به انسان ده پاداش میدهد:
مَنْ جَاءَ بِالْحَسَنَةِ فَلَهُ عَشْرُ أَمْثَالِهَا .... بنابراین، پاداش بهشت و پاداش ده برابر به هر حسنه، بسی گرانتر از اعمالی است که یک بنده مطیع خداوند انجام میدهد. خداوند بهای اندکی دریافت میکند و پاداش گرانی پرداخت مینماید و آن بها، بهانهای است برای ورود به بهشت.
اضافه کنیم که اگر میانگین عبادات و طاعات هر انسان پنجاه سال باشد، پاداش آن نیز پنجاه سال میشود. امّا خداوند در برابر مدّتی طاعت، کمتر یا بیشتر از پنجاه سال، بهشت جاودان را به انسان پاداش میدهد. از اینجا نیز دانسته میشود که خداوند پاداشی گرانتر از بهایی که انسان ها برای بهشت میپردازند به آنها میبخشد و در واقع آن بها را بهانه ورود به بهشت میکند.
حال به ربط این موضوع با موضوع حج بپردازیم. در روایات متعدّدی آمده که پاداش حجّ مقبول، بهشت است. پیداست که این پاداشِ بزرگ به ازای یک فریضه، از سر لطف و رحمت خداوند است و او خواسته بدین وسیله بندگانش را بیامرزد و بهشتی کند.
موسم حج، موسم ریزش گناهان است و حجگزار، اگر هم با کولهباری سنگین از گناه به خانه خدا آمده باشد، بدون کولهبار گناه به خانهاش رهسپار میشود. از آن پس، او میماند و آیندهای که در پیش دارد: آیا دیگر بار کوله باری از گناه فراهم میسازد یا آنکه سبکبار از گناه، آینده را در مینوردد. امام صادق علیه السلام فرموده است:
«اذا افاضَ الرَّجُلُ مِنْ مِنی وَضَعَ یَدَهُ مَلک فی کِتْفَیهِ ثُمَّ قالَ: اسْتَأْنِفْ».
«هنگامی که حاجی از منا کوچ میکند، فرشتهای دست بر شانههای او میگذارد و میگوید: اعمال را از سر بگیر.»
در حدیث فوق تصریح شده است که در منا کارنامه حاجیان از گناه زدوده میشود و او تولّدی دیگر مییابد و باید زندگی را از نو آغاز کند. همچنین در حدیثی از رسول خدا صلی الله علیه و آله آمده است: «از اهل عرفات آن کس جرمش بیشتر است که از عرفات برمیگردد و میپندارد که آمرزیده نشده است.»
این همه پاداش برای حجگزار از چه روست و مگر او چه میکند؟ پیداست که خداوند تکلیف بما لایُطاق نمیکند و حجگزار کاری توانفرسا انجام نمیدهد. این همه پاداش جز از سر کرامت و لطف خداوند نیست و او این عبادات را دستمایه آمرزش گناهان و ورود بندگان به بهشت کرده است.
شگفتا که برخی بندگان خداوند در پی کوچکترین بهانهای هستند تا دیگران را تنبیه کنند، امّا خداوند بهانههایی قرار داده است تا بندگانش را بیامرزد و روانه بهشت کند.
شگفتتر اینکه بعضی بندگان به این بهانهها چنگ نمیزنند و از پرداخت بها برای ورود به بهشت، که بهانهای بیش نیست، تن میزنند!
بیعت با خدا
در گوشهای از خانه خدا سنگ سیاهی وجود دارد که به همین نام، نامبردار است؛ حجرالأسود. گویا هیچ نامی زیبنده این سنگ نبود که فقط «سنگ سیاه» خوانده شد. امّا این سنگ، در دل و دیده مسلمانان، از همه سنگ های جهان ارزندهتر است و آن را با کلّیه سنگ های سفید و رنگین، که بس گرانبهایند، عوض نمیکنند.
حجرالأسود نخستین سنگی است که بر زمین نهاده شده و چنانکه در روایات آمده، یادگار آدم از بهشت موعود است. مهمتر اینکه این سنگ، جنبه سمبلیک دارد و نماد دست خداوند در زمین است. اضافه کنیم که «دست خداوند» نیز، به شرحی که سپس خواهیم گفت، دربردارنده مفهومی سمبلیک است. لذا در اینجا دو نماد، رخ مینماید: «دست خداوند» و «سنگی که دست خداوند است».
باری، در احادیث متعددی از رسولخدا صلی الله علیه و آله آمده است: «الْحَجَرُ یَمِینُاللَّهِ فِی الارضِ فَمَنْ مَسَحَهُ مَسَحَ یَدَاللَّهِ».
«حجرالأسود دست خداوند در روی زمین است. هر که آن را لمس کند، دست خدا را لمس کرده است.»
همچنین در احادیث متعدّدی توصیه شده که طواف کننده، در هر طواف، حجرالأسود را استلام کند. از این احادیث و آنچه درباره حجرالأسود گفته شد، که «دست خداوند» است، دانسته میشود که استلام حجرالأسود به منزله بیعت با خداوند است.
بدین صورت، هرکس با استلامِ حجرالأسود، با خداوند بیعت میکند و میثاق میبندد و بیعت با خداوند جنبه ملموس و عینی مییابد.
حاجت به تفصیل نیست که مفاد بیعت با خداوند چیست: بیعت با خدا، یعنی بندگی در برابر خدا و سرکشی در برابر غیر خدا. و اساساً لازمه بندگی در برابر خدا، سرکشی در مقابل غیر خداست. همانگونه که در روایتی از امام صادق علیه السلام آمده است که پس از استلام حجرالأسود گفته شود:
«آمَنْتُ بِاللَّهِ وَ کَفَرْتُ بِالْجِبْتِ وَ الطَّاغُوتِ ...»
بندگی در برابر خدا و سرکشی در مقابل طاغوت، پیام رهایی بخش همه پیامبران است. در سوره نحل، آیه 36، آمده است:
وَلَقَدْ بَعَثْنَا فِی کُلِّ أُمَّةٍ رَسُولًا أَنِ اعْبُدُوا اللَّهَ وَاجْتَنِبُوا الطَّاغُوتَ ....
«براستی که در میان هر امّتی پیامبری را برانگیختم [تابگوید] که خداوند را عبادت کنید از طاغوت دوری بجویید.»
طاغوت به هر موجود طغیانگر و متجاوز گفته میشود و از ریشه طغیان گرفته شده و اگر چه مصدر است، به معنای اسم فاعل، یعنی طاغی، به کار میرود. در قرآن ضمن بیان سرگذشت امّتهای پیشین، به طغیان عدّهای در برابر خدا اشاره گردیده و از جمله، فرعون به عنوان طاغوت معّرفی شده است.
همچنین در سوره بقره، آیه 256، درباره کفر به طاغوت و ایمان به خدا آمده است: فَمَنْ یَکْفُرْ بِالطَّاغُوتِ وَیُؤْمِنْ بِاللَّهِ فَقَدِ اسْتَمْسَکَ بِالْعُرْوَةِ الْوُثْقَی لَاانفِصَامَلَهَا ....
«هر که به طاغوت کفر ورزد و به خداوند ایمان آورد، براستی که به دستاویز استواری دست انداخته است که گسستی در آن نیست.»
آیات فوق دلالت دارد که لازمه ایمان به خدا و عبادت برای او، دوری از طاغوت و کفر به اوست. و چون در آیات دیگری فرعون به عنوان طاغوت معرفی شده است، معلوم میشود که مؤمنان باید از فرعونیان عصر خویش دوری کنند و به آنها کفر بورزند. و این است معنای «لا الهَ الَّااللَّه». آری، به گفته ستاره اقبال جهان اسلام:
بنده را با خواجه خواهی در ستیز تخم لا در مشت خاک او بریز ...
ای که اندر حجرهها سازی سخن نعره لا پیش نمرودی بزن
به اصل سخن برگردیم: بیعت با خداوند؛ یعنی اطاعت از او و عصیان در برابر قدرتهای مقابل او. بیعت با خداوند، یعنی «بَلی» گفتن به پرسش «الَسْتُ بِربِّکُمْ» و «لا» گفتن به همه بت ها و قطب های قدرت. بیعت با خداوند، یعنی ایستادگی و نستوهی در برابر استعمار و استبداد و استثمار و استحمار و استخفاف. مقاومت در مقابل قدرت هایی که مردم را استضعاف میکنند تا به استعباد وادارند و خود با استکبار حکومت کنند.
بیعت با خداوند؛ یعنی باکفّ نفس، دین را در کف دست نگاه داشتن و آن را به دنیا نفروختن. زانو نزدن در مقابل ماتریالیسم اقتصادی و ماتریالیسم جنسی و ماتریالیسم اخلاقی. تن ندادن به هر آنچه انسان را به بندگیِ تن فرا میخواند و تختهبند تن میکند.
کوتاه سخن اینکه بیعت با خداوند، یعنی رمی همه شیطان ها و برائت از کلّیه مشرکان و شکستن همه بت ها؛ از بت های چوبینِ کهن تا بت های زیبای جدید که با ماسک تمدّن و تجدّد، هویّت خویش را مکتوم میدارند و مردم را اغرا و اغوا میکنند.
هان! امّت ابراهیم و محمّد! بتشناسی و بتشکنی را از پیامبرتان بیاموزید.
حجرالأسود را استلام کنید و بر هر که مردم را به استعباد وامیدارد، بشورید و بانگ برآرید که: أَنَّ اللَّهَ بَرِیءٌ مِنْ الْمُشْرِکِینَ وَرَسُولُهُ .... زندگی در ارتفاع
بشر امروزی سطح زمین را در نوردیده و در هر جا که زمین بوده و امکان خانه ساختن، خانه ساخته است. آنگاه بدین هم بسنده نکرده و نردبانی از تکنولوژی فراهم کرده و سینه آسمان را خراشیده و آسمانخراش و برج پرداخته است. به دیگر سخن، بشر امروزی در میان زمین و آسمان زندگی میکند، یعنی در ارتفاع. اگر گذشتگان، که در سطح زمین زندگی میکردند، بخواهند به معاصران ما نگاه کنند، کلاه از سرشان میافتد.
باری، آپارتماننشینی، یعنی زندگی در ارتفاع و فاصله گرفتن از زمین. ما، به لحاظ اکولوژی در ارتفاع زندگی میکنیم، امّا به لحاظ ایدئولوژی چطور؟ پاسخ من فیالجمله منفی است.
راست اینکه بشر امروزی گرچه با فاصله از زمین زندگی میکند، امّا آسمانی نشده و همچنان به زمین دل بسته و سخت زمینی است و نتوانسته از راه های معنویِ آسمانی بگذرد و آسمانی شود. بیماری ماتریالیسم اقتصادی دامنگیر بسی از ابنای آدم است و پول برای آنها تنها ارزش و معیار ارزش هاست. میدوند و میکوشند و جست و خیز میزنند تا به رفاه مادّی برسند و برای رسیدن بدین مقصود، اخلاق و معنویّت و نوعدوستی را قربانی میکنند.
اینجاست که رسالت پیامبران آشکار و ژرفای آن دانسته میشود: پیامبران از آنرو برانگیخته شدهاند که بشر را به سوی آسمان برانگیزند و این موجود خاکی و زمینی را، خدایی و آسمانی کنند و از زمین، پلی به آسمان زنند و دیدهها را به آسمان معطوف دارند و بشر خودخواه را دیگرخواه و خداخواه کنند؛ یعنی هر کس تا بدان پایه رسد که برای خدا، منافع خود را فراموش کند و منافع دیگری را مقدّم بدارد. دست کم اینکه برای دستیازی به منافع خویش، اخلاق را پایمال نکند.
عبادت، تلقین این نکته به بشر است که همه چیز در زمین نیست، آسمان نیز هست و خداوندِ زمین و آسمان باید مقصد و غایت قرار گیرد. عبادت نقطه پیوند زمین و آسمان است و آوردن آسمان به زمین و بردن انسان به آسمان. با عبادت میتوان در ارتفاع زیست، امّا نه به لحاظ اکولوژی، که چندان مهم نیست، بلکه به لحاظ ایدئولوژی، که بسیار مهم است.
و حج، فصل زیستن در ارتفاع است و فاصله گرفتن از خاک. آن را از کف ندهیم که در مقابلش، هر چه به کف آوریم، زیان کردهایم.
در محضر خدا
تکیه و تأکید ادیان بر وجود خداوند چندان جدّی است که بی چند و چون میتوان توحید را اصل مشترک و اصلالاصول همه ادیان شمرد. در قرآن نیز همواره از وجود خداوند سخن رفته و از آثار و عظمت و علم او یاد شده و این موضوع بیش و پیش از هر موضوعی در این کتاب پسامد دارد، تا آنجا که میتوان قرآن را «خدانامه» خواند.
تکرار تذکّرآمیز قرآن این است که همگان زیر نظر خداوند هستند و او میداند و میشنود و مینگرد. صفحهای از کلاماللَّه خالی از این نکته نیست و دست کم در هر چند آیه، یک بار به خداوند و علم او توجّه داده شده است. از آن همه آیات، یک آیه، که به صورت استفهام انکاری بیان شده، بسیار تکان دهنده است:
أَلَمْ یَعْلَمْ بِأَنَّ اللَّهَ یَرَی ... (1)؛ «آیا نمیداند [و نمیدانید] که خداوند میبیند.»
آن همه تذکّر قرآن درباره وجود خداوند از باب حدیث نفس نیست و هرگز خداوند نخواسته است فقط وجود و قدرتش را بنمایاند، بلکه از آن روست که توجّه به وجود و حضور خداوند، در زندگی انسان تأثیر دارد. اگر انسان ها باور کنند که در محضر خداوند هستند و او شاهد و ناظر اعمال است و از رگ گردن نزدیکتر، در گفتار و کردار خود بسیار دقیق میشوند و چنان میزیند که خداوند میخواهد.
فرض کنیم به کارگزاران مؤسّسهای بگویند که بازرسی، همه اعمال آنها را زیر نظر دارد و بر مبنای آن، پاداش و جزا میدهد؛ پیداست که در این صورت همه آنها با احتیاط و دقّتکار میکنند. خداوند نهآن بازرس، که خالق او و دیگران است و حتّی از نیّات همگان آگاه. درک و باور این موضوع خطیر و لمس کردن آن دگرگون کننده زندگی انسان است و بیش از هر چیز در چگونه زیستن انسان بس مؤثر است. زندگی انسانهای خداباور چون انسانهای بیخدا نیست. خدا باوران، خداخواهانه و اخلاقی و پاک سلوک میکنند و هرگزبرگرد منافعشخصی خویشنمیگردند وحقوق خدا وبندگانش را ملحوظ میدارند.
تشرّف به بیتاللَّه الحرام و زیارت خانه خدا، بیش از هر چیز این احساس را در انسان تقویت میکند که در محضر خداوند است. چون این احساس در میان زائران خانه خدا بسیار عمیق است، شاید بتوان گفت که زائران، در آن هنگام، بیش از دیگر گروه مؤمنان، که در مکانهای دیگر پراکندهاند، حضور او را درک و لمس میکنند. بدینرو میتوان گفت که گرانبهاترین توشه زائران این است که همین احساس را با خود به شهرهایشان ببرند و در همه جا خود را در محضر خدا احساس کنند و این احساس را به دیگران منتقل نمایند.
از خانه خدا تا کتاب خدا
فیلسوفان میگویند هر چیزی چهار گونه وجود دارد: وجود ذهنی، وجود لفظی، وجود کتبی و وجود خارجی. مثلًا اگر کتاب را در نظر بگیریم، تصوّر آن در ذهن، وجود ذهنی کتاب است و به زبان آوردن آن، وجود لفظی کتاب. همچنین نگارش کلمه کتاب، وجود کتبی آن است و صورت عینی آن، وجود خارجی کتاب.
اگر بخواهیم، با اندکی مسامحه، این موضوع را با قرآن تطبیق دهیم، میتوان گفت که حفظ قرآن همان وجود ذهنی قرآن است و قرائت قرآن وجود لفظی آن. همچنین نگارش قرآن وجود کتبی آن است و صورت عینی قرآن، یا عینّیت بخشیدن به آن در زندگی، وجود خارجی قرآن است.
مسلمانان، از دیرباز، به برخی از گونههایِ وجودِ قرآن بیشتر اهتمام میورزیدند.
همواره گروهی آن را حفظ میکردند و گروهی دیگر با خطوط زیبا آن را مینوشتند و بدین طریق وجود ذهنی و کتبی قرآن را پاس میداشتند. گروه بیشتری به قرائت قرآن همّت میگماشتند و وجود لفظی آن را مطمح نظر داشتند. امّا وجود خارجی آن، یا صورت خارجی دادن به آن در زندگی و محقّق کردن آن، چنانکه باید، در کانون توجّه همه مسلمانان نبود. چنانکه شکایتِ رسول خدا صلی الله علیه و آله از مسلمانان این است که قرآن در نزد آنان مهجور است: وَقَالَ الرَّسُولُ یَا رَبِّ إِنَّ قَوْمِی اتَّخَذُوا هَذَا الْقُرْآنَ مَهْجُوراً (1).
مقصود از مهجور بودن قرآن، عمل نکردن به آن و خارج شدنش از متن زندگی و رفتن آن به حاشیه است. اگر قرآن در جامعهای «نقش تزیینی» داشته باشد و نه «نقش تعیینی»، مهجور است. هنگامی قرآن مهجور نیست که نقشبند زندگی باشد و حضور تعیینی داشته باشد و درسنامه فردسازی (تربیت) و قطعنامه جامعهپردازی (سیاست) باشد. حفظ و قرائت و خوشنویسی و چاپ قرآن، همه و همه، مقدّمه و مدخل برای عمل به قرآن است و عملی کردن برنامههای آن. در مقدّمه ماندن و قرآن را در متن و بطن زندگی نیاوردن، مهجور نگه داشتن قرآن است و محروم کردن جامعه از رهنمودهای آن.
در مکّه و مدینه، به ویژه در مسجدالحرام و مسجدالنّبی، آنچه فراوان دیده و شنیده میشد، صدای قرائت قرآن بود و جمع کثیری که به آن اشتغال داشتند. و البتّه که این بسی بهجتافزا بود و موجب مسرّت؛ امّا ...
شبی در کنار خانه خدا، چون از قرائت پارهای مصحف فارغ شدم، به نماز ایستادم و قرآن را بر کنار (البتّه روی زمین) نهادم. در نماز بودم که یکی از برادران ایمانی مرا خطاب و عتاب کرد که چرا قرآن را بر زمین نهادهام. از تعصّب و تصلّب او، که نباید حتّی قرآن را بر زمین نهاد، ملول نشدم. گو اینکه این کار، هتک کلاماللَّه نیست و حتّی دور از تأدّب قلمداد نمیشود؛ امّا ...
پر دور نرویم. مقصود این است که ما مسلمانان، چندان که به وجود ذهنی و لفظی و کتبی قرآن اهتمام میورزیم، به وجود خارجی آن اهمّیت نمیدهیم و در تحقّق و عملی کردن برنامههای آن قصور و تقصیر میورزیم. و اگر جز این بود، سرنوشت ما جز این بود.
از اینکه قرآن روی زمین باشد رنجور میشویم، امّا عنایت نمیکنیم که برنامههای آن بر زمین مانده و بر اخلاق و سیاست ما حاکم نشده است.
قرآن را در شبهایی ویژه بر سر مینهیم، امّا در صحنه زندگی بر زمین میگذاریم.
قرآن را میبوسیم و بر دیده میکشیم، ولی سپس آن را بر کنار میگذاریم و به عرصه اجتماع نمیآوریم.
اینک، خدا را، بیایید به کتاب خدا برگردیم و آن را نقشبند زندگی کنیم و بدان نقش تعیینی در زندگی دهیم و به نقش تزیینی آن بسنده نکنیم. راست میگفت ستاره اقبال جهان اسلام: گر تو میخواهی مسلمان زیستن نیست ممکن جز به قرآن زیستن
حکایتی و عبرتی (1)
سال ها پیش از این، گوشهای از بام خانهام خراب شده بود و احتیاج به مرمّت داشت. روزی این موضوع را با یکی از دوستان طلبهام در میان گذاشتم و از او خواستم اگر بنّایی را میشناسد، به من بشناساند. او گفت از قضا در همسایگی خانه ما بنّایی است که از عهده این کار بر میآید. نشانی دقیق خانهام را گرفت و گفت صبح جمعه آماده باش.
وی چیز دیگری از بنّا نگفت و من نیز چیزی از وی نپرسیدم.
جمعه فرا رسید و کمی زودتر از وقت معمول، زنگ خانه به صدا درآمد. از جای برخاستم و شگفتزده از اینکه استاد بنّا زودتر از وقت معمول آمده است، در را گشودم.
همین که با یک روحانی خوش چهره از آل رسول مواجه شدم، با خود گفتم حتماً اشتباه آمده است. پس از سلام و احوالپرسی طلبگی، بیدرنگ گفت فلانی شما را معرّفی کرده است و برای بنّایی آمدهام. از آنجا که با زندگی طلبگی نیک آشنایم، چندان تعجّب نکردم، هنگامی تعجّب کردم که ...
باری، حجّت الاسلام و المسلمین ... عبا و عمّامه را به کناری نهاد و وسایل بنّایی را به دست گرفت و مشغول کار شد و میخواست کار دو- سه بنّا را یک تنه به انجام رساند.
به وی گفتم: به کجا چنین شتابان؛ چرا این همه عجله و ...
در آن حیص و بیص و در هنگامی که دیگر با هم صمیمی شده بودیم، از وضع زندگیش پرسیدم و میپنداشتم که لابد عقربه زمان به نفع او نمیچرخد. امّا از خواننده چه پنهان که چون از زندگیش گفت، بر او غبطه خوردم که چقدر مرفّه است! بیدرنگ پرسیدم پس چرا کار میکنی؛ آن هم چنین کاری؛ و آن هم در وسط تابستان و زیر آفتاب سوزان؟
گفت ... قلم اینجا رسید و سر بشکست.
همه سخن در اینجاست که وی گفت: سال ها پیش یک بار به زیارت خانه خدا مشرّف شده بودم، امّا آنچه را اندوخته و خرج این سفر کرده بودم، از طریق بنّایی بود و باکدّ یمین و عرق جبین. حتّی نگذاشتم یک ریال از جای دیگر به آن مال مخلوط شده باشد. میخواستم فقط و فقط با دسترنج شخصی خویش به خانه خدا مشرّف شوم. اینک باز هم مرغ دل هوای آن خانه کرده است و دوست دارم تا نیروی جوانی هست، بار دیگر به آن خانه رخت برکشم. پس کار میکنم و آنچه را با مشقّت و عرقریزی به دست میآورم، یکسره به کنار مینهم تا بار دیگر ...
عصر، هنگامی که استاد دست از کار کشید، اجرت وی را تقدیم کردم. فیالمجلس، پس از شمردن، قدری از پول را به من برگرداند. نپذیرفتم، امّا او هم نمیپذیرفت.
سرانجام گفت: عهد کردهام که بیشتر از حدّ معمول کار کنم و کمتر از حدّ معمول مزد بگیرم.
آفتاب غروب کرده بود که آن فرزند رسول خدا و آن روحانی فرشتهخو، از من جدا شد. میدانستم که مزدش از را خداوند میگیرد و إِنَّ اللَّهَ لَایُضِیعُ أَجْرَ الْمُحْسِنِینَ.
حکایتی و عبرتی (2)
آن معتکف دیار حق و آن خادمِ جملگیِ خلق، محمّدبن ابراهیم- که جایگاهش مینوی باد- حجّی دگرگون داشت و حالی دیگرسان. اندک مالی که در زندگی گردآورده بود، از طریق حلال بود و آن را از هزار غربال گذرانده بود. در دیناری که برای خرید لباس احرام داده بود و دیناری که به قربانی پرداخته بود، چندان باریک شده بود که جمهور حاجیان به مرتبه او نمیرسیدند. همواره بیم آن داشت که مبادا به اندازه یک ذرّه مثقال از حقّ ناس بر گردن او باشد. حقّ خدا و خلق را، توأمان، مطمح نظر داشت و یکی را حجاب دیگری نمیکرد.
بدینسان، روزی، روانه خانه خدا شد؛ با جمعی که از پیش یکدیگر را نمیشناختند. او را در آن جمع، به سال از همه پیش بود، امّا خود را در پس کاروان میشمرد و کهتر از همه. بارِ خلق برمیداشت و یارِ یکان یکان آنان بود و هیچگاه مجال نمیداد که در اعانت به دیگران از او سبقت جویند. یاران را یاری میداد و بارشان میکشید تا آنان با فراغت، عبادت کنند و پاداش این کار را افضل میشمرد.
عبادت او بر حسب عادت نبود و دعایش نه لقلقه زبان، که بند بند جانش بود و از درونش میجوشید. هماره این آیت را در تیررس دیده داشت که: ... لِیَبْلُوَکُمْ أَیُّکُمْ أَحْسَنُ عَمَلًا .... میدانست که حق- عزّاسمه- «احسن عملًا» خواسته است، نه «اکثر عملًا». پس «کیف» را از «کمّ» مهمتر میشمرد و چنین بود که فایدت عبادت در روح و جانش رسوخ کرده بود.
فصل دوم زندگی
... و اینک یک فصل از دفترِ روحانیِ زندگیمان بسته شد و به وطن برمیگردیم.
فصلی که با سفر به خانه خدا، یعنی وطن عقیدتی همه مسلمانان، آغاز شد و با برگشت به وطن جغرافیایی پایان مییابد. آغاز تا انجام این سفر کوتاه بود، امّا سفری دیگرسان بود و بیمانند. این سفر، به ظاهر، از یک نقطه زمین به نقطهای دیگر بود، امّا بهواقع از زمین به آسمان.
هیچ سفری نیست که پس از آن، عنوانی را به مسافر بیفزاید، امّا با این سفر یک عنوان به مسافر داده میشود؛ «حاجی». این عنوان، از سویی، افتخارآمیز است و از سوی دیگر، مسؤولیّت آفرین. با این عنوان، رسالتهایی بر ما بار میشود که عمل بدانها نیز افتخارآمیز است. به عبارت دیگر، با این عنوان انتظاراتی را پدید آوردهایم که پیش از آن انتظار نمیرفت. در حلقه اطرافیانمان چون نگینی شدهایم و البتّه که از این نگین خاصیّت و فایدت انتظار میرود. این انتظار، بجاست، پس بجاست که آن را برآورده سازیم.
امیرالمؤمنین علی علیه السلام فرموده است: «مَنْ ظَنَّ بِکَ خَیراً فَصَدِّقْ ظَنَّهُ». «کسی که به تو گمان نیک برد [با نیکویی در کار]، گمان وی را راست دار.»
گذشت که حج یک سرفصل در زندگی حاجیان است. با این سرفصل، دفتر زندگی حاجیان به دو بخش تقسیم میشود: حیات پیش از حج و حیات پس از حج. نتیجه اینکه این دو فصل از زندگی حاجیان باید متفاوت از یکدیگر باشد و فصل دوم، بهتر از فصل اوّل. پیشوایان دینمان به ما آموختهاند که هرکس دو روز از زندگیش یکسان باشد، زیان کرده است (مَنِ اسْتَوی یَوْماهُ فَهُوَ مَغْبُونٌ)، پس چگونه میتوان برتابید که دو فصل از زندگی ما یکسان باشد؛ آن هم فصل هایی که میان آنها حج است و با زیارت خانه خدا از یکدیگر جدا میشود. آری، آنکه این دو فصل از زندگیش همانند باشد، زیانکار است و زیانکارتر از کسی که دو روزش یکسان است.
حج مشتمل بر زنجیرهای از اعمال و مناسک است که حاجیان یکایک آنها را با دقّت و دغدغه انجام میدهند. اضافه کنیم که از یک سلسله اعمال و کامروایی ها میپرهیزند؛ اعمالی که در طیّ زندگی حرام نیست، امّا در احرام، حرام میشود. همه آن واجبات و محرّمات را حاجیان به جان میخرند تا حجّ صحیح بگزارند. امّا همه چیز بدین جا به پایان نمیرسد، بلکه باید بکوشند تا حجّ مقبول به جا آورند. حجّ مقبول نه در سفر حج، بلکه پس از آن آغاز میشود؛ یعنی در فصل دوم از زندگی حجگزار. اگر فصل دوم از کارنامه حجگزار خالی از گناهانی باشد که در فصل اوّل بود، معلوم میشود که حجّ او مقبول است؛ و الّا فلا. رسول خدا صلی الله علیه و آله فرموده است:
«آیَةُ قَبُولِ الْحَجِّ تَرکُ ما کانَ عَلَیهِ الْعَبْدُ مُقیماً مِنَ الذُّنُوبِ».
«نشانه قبولی حج این است که حاجی از گناهانی که درپیش مرتکب شده است، دست بردارد.»
حجّ مقبول در گرو گناهزدایی از فصل دوم زندگی است و پوشیدن لباس تقوا. در حج باید لباس احرام به تن کرد تا پس از حج بتوان لباس گناه را چاک کرد و خود را به لباس تقوا آراست. ... وَ لِبَاسُ التَّقْوَی ذَلِکَ خَیْرٌ ....
حج سفری روحانی است که در آن باید شستشویی کرد و روح و روان را از گناه پیراست و پوستی دیگر انداخت و دیگرسان شد. بار یافتن به دیار یار و همسایه شدن با یار باید ثمره داشته باشد و چه ثمرهای بهتر از ترک گناه.
آنکه حج میگزارد و خدا را لبّیک میگوید، در واقع یک گام به پیش میگذارد. اگر بعد از آن، در فصل دوم زندگیش چنان باشد که در فصل نخست بود، یک گام به پس گذاشته است و در همان جا خواهد بود که پیشتر بود. وی، هم به خود زحمت داده و رنج سفر خریده و هم عنوان احترامانگیز حاجی را مخدوش کرده است.