سـال 77 از سالهای استثنایی زندگی من بود.چرا که بهطور غیرمنتظرهای به سفر حج دعـوت شـدم.پس از بـازگشت،دوستان از من خواستند خاطرات سفر را،از لحظهء دریافت دعوتی غیرمنتظره،تا زمانی که دوباره به خـانه بازگشتم،بنویسم.سفر به خانهء خدا و زیارت بارگاه ملکوتی«او»،همیشه از آرزوهای نهفتهء مـن بود که هنوز خـاطرهء پر شـکوه آن لحظههای عرفانی در من باقی مانده است.هیجان غیرقابل توصیف رسیدن به کوی دوست را به آسانی نمی توان بیان کرد.لحظههای بودن را در سرشاری احساس ناب نـبودن و سنگینی حضور را در خلوت اثیری معبود و درک کرامت بینهایت«او»در اوجگیری تمناها،شکایتها و هدایتها.
چگونه میتوان آن موج نامرئی و حس کردنی را که با من همراه بود و ما هدایت میکرد و پاهایم را قوت میداد و چشمهایم را روشنی مـیبخشید نـشان داد،موجی که قلبم را پرندهای بیقرار میکرد و میخواست از اسارت حقارتآمیز خویش رها گردد. باید از سفری عاشقانه و عارفانه بگویم که در نیمههای شب،شبی که با نور و ستاره قرین بود،در بدو ورود به مـدینه،ابـتدا به قبرستان بقیع را با حزنی پرشکوه به من نشان داد و مرا به سرزمینی برد که پیامبرم را چون جان شیرین در آغوش داشت.
صدای قدمهای مقدسش را میشنیدم که خسته از نیزنگهای دشمنان و مـنافقان بـه خداوند توکل میکرد.مدینه، پیامبرم را در آغوش داشت و من شکوههای اهل بقیع را به نزدش بردم.زمانی که کنار حرم باشکوهش نشستم و اشکهایم را با طلب بخشایش از درگاه ملکوتیاش نثار ذرههای مـقدس خـاکش کـردم،زیرا در اولین لحظه ورود به حـرم،بـه دلیـل فزونی احساس و هیجان برای زیارت حرم مقدسش،به اشتباه افتادم.هرچه در آنجا بود،مملو از خاطره و سرشار از وحی بود.گویی بعد از گـذشت قـرنها طـنین قدمهای پاکش را میشنیدم که؛هر گامی که بـرمیداشت وجـود انسان و فلسفهء زیستن او معنایی تازه مییافت.
رازداری ستونهای عظیم و مرمری سفید رنگ،با موج جمعیت،همراه رضا و تسلیمی که در زائران مـشاهده مـیشد نـشانهء خلوص عارفانهای بود که سایهء حضور جبرئیل را از پنجرهء کوچک سـبز بشارت میداد.در چوبین خانهء بانوی معصوم و دخت نورانی پیامبر اسلام،شاهد بیاختیاری من و همهء زائران در غلیان احساسات بود.ایـن در کـوتاه چـوبین، چون گوهری ناب در حرم رسول الله میدرخشید و نشانهء وجود پاک و معصوم و مـلکوتی آنـ فرشتهای بود که عصمت و شجاعت و دیانت و حقپرستی را برای همیشه در تاریخ به یادگار نهاده است.کسی چـون او نـبوده اسـت و نخواهد بود که او فاطمه است و فقط فاطمه است که فاطمه است.
پیـکرهء زمـینی خـود را در میان فرشتگان میدیدم.میخواستم همانجا بمانم و نمازم را تجدید کنم.آنجا مکان امن من بـود.جـایی بود که حریم آزادی و آرامش روح است؛ولی شرطهء سیاه چرده اخطار مـیکرد کـه وقت ترک کردن است.چوب دستی کوتاهی در دست داشت.وجود او آرامش روحانیام را بـه هـم مـیزد و خاطرم را مکدر میکرد.عزم رفتن کردم.دلم نمیخواست از او سخن ناروا بشنوم. به سرعت به سـوی مـسجد النبی حرکت کردم تا نماز عصر را با جماعت اقامه کنم.پس از نماز،بـه تـماشای مـسجد نورانی و شکوهمند پیامبر نشستم.ستونهای مرمرین با سایههای سفید و خاکستری و قوسهای رفیع و معماری هنرمندانهای کـه در آنـجا به کار رفته بود،چشمم را خیره میکرد.با خودم میگفتم:این هـمه جـلال و عـظمت و زیبایی را پیامبر به این مکان بخشیده است و اینجا زیباترین جایی است که در روی زمین وجود دارد.ایـنجا یـادگار اوسـت.او که عزیزترین بندهء خداوند بود.او که مظهر تجلی الطاف پروردگار به بـندگان خـویش است.او که آخرین از ردهء برگزیدگان و اوّلین در ارسال عالیترین پیامها و حکمها و نویدهاست.او که سایهگستر مهربانی و جامع جـمیع صـفات حسنه است.او که برگزیدهء خداوند و خاتم پیامبران و سر منشأ حیات جاوید اسـت.
صـدای گریهء کودکانی که مادرهایشان به عبادت مـشغول بـودند، لحـظهای قطع نمیشد.بیاختیار مسجد النبی را با کـلیساهای بـا شکوهی که قبلا دیده بودم،مقایسه کردم.آنچه در این مسجد، علیرغم جلال و عـظمت بـینظیر قابل تأمل مینمود،سادگی و بـیپیرایگی فـضای آن بـود.بـعضی از مـادرها کودکان را در کنار خود داشتند.زائران و نمازگزاران،صـدای گـریهء کودکان را تحمّل میکردند و هیچگونه اعتراضی نداشتند.دوباره به نماز ایستادم. سمت راسـتم،زنـ مسلمانی از مالزی و سمت چپم،زن عـربی که کم سنّ و سـال بـود اما نماز میخواند.کودک سـه سـالهاش به شدت گریه میکرد و زن عرب سرگرم نماز خواندن بود.وقتی گریهء کـودک شـدت گرفت،خم شد و آب نـباتی بـه دسـت کودکش داد و دوباره بـه نـماز خواندن ادامه داد،از کاری کـه زن عـرب کرد،متعجب شدم. ولی او با خونسردی قامت راست کرد و دوباره به نماز ایستاد و به عـبادت ادامـه داد.حالا گاهگاهی او را به یاد میآورم و از خـود مـیپرسم آیا بـهتر نـبود بـه گریههای کودکش توجه نـمیکرد و خضوع و خشوع پیشگاه آن یگانهء بیهمتا را نمیشکست و گریه کودک را تحمل میکرد؟بعد با خود میگویم:شاید تو خـیلی از مـسائل را نمیدانی،شاید خداوند خلوص این نـمازگزار را بـپذیرد و عـبادتش را قـبول کـند.زیرا او اجازه نـداد کـودک،با گریهاش،مخلّ تمرکز اطرافیان شود و همین،ثوابی برای او باشد!
مسجد النبی در عین جلال و عظمت و تـلألو خـورشید مـانند، سرشار از صمیمیت و سادگی بود.دو صفتی که مـسلمانان راسـتین، بـه فـراوانی واجـد آن بـودند و مهاجران و انصار را نمونههای به یاد ماندنی این خصیصهها میدانیم.زائران با لباسها و ملیتهای گوناگون،نشاندهندهء وحدت معنوی مسلمانان بودند و در هر وعدهء نماز،همایش باشکوهی را جلوهگر میساختند.آنچه در ایـن جلوهها مشاهده میکردم،نمادی از یکپارچگی امّت بزرگ اسلام بود.چه زیبا بود این وحدت و چه پرشکوه بود یکنواختی حرکات کسانی که با شنیدن آیهها و سورههای حین نماز،رضا و تسلیم خـویش را نـسبت به آنچه او فرموده است،نشان میدادند.
از مسجد خارج شدم.تابش نورانی خورشید را با بازتابشی که از روی مرمرهای سفید و صیقلی اطراف حرم داشت،بر پوستم احساس میکردم.هرگز داغی هـوای عـربستان را اینگونه احساس نکرده بودم.چه،تهویههای مدرن مسجد و هتل محل اقامت، گرمای هوا را تحمّلپذیر میکردند.به سرعت رفتم تا خود را به زیر سـایبانی بـرسانم.به هتل محل اقامتم،کـه روبـهروی قبرستان بقیع بود،برگشتم.از پنجره به خیابان نگاه کردم.دستفروشها بساطشان را پهن کرده و زنهای روبسته و سیاهپوش،به چانه زدن و خرید کردن مشغول بودند.بوی عـود از مـغازهء کنار هتل به بـالا مـیتراوید.پنجره را بستم و فکر کردم و فکر کردم و فکر...!
قرار بود فردا به مکه برویم و محرم شویم.تمام شب،باهمسفر و هماتاقیام صحبت کردم.لباسهای سفید احرام را آماده کردیم و خود را مهیا ساختیم بـه ضـیافت پرشکوهی برویم.تمام آدابی را که روحانی گروه آموزش داده بود،به خاطر آوردیم و در ذهن مجسم کردیم.به یکدیگر قوّت قلب میدادیم؛ولی باهم نگرانی آمیخته با تردید دست از سرم بر نمیداشت.بـا خـود میگفتم:«نـکند که نتوانم!»مبادا اشتباهی از من سر بزند؟اگر اشتباه کنم؟اگر توصیهها را فراموش کنم؟اگر هیجان نزدیک بودن به دوست،اختیار عقل را از مـن بگیرد؟اگر نتوانم فزونی خوشبختی را تحمّل کنم؟اگر نتوانم درسم را به خوبی پس بدهم؟و اگر آن موجودی نـباشم کـه«او» میخواهد؟»
سـرانجام،روز موعود رسید و لباس احرام به تن کردم.تولّدی دیگر بود.آن قدر خوشحال و هیجانزده بودم که سر از پا نـمیشناختم. تـمام وجودم خوشبختی و شادمانی بود.ساعت 5 بعدازظهر،با اتوبوس به مسجد«شجره»رفتیم و مـحرم شـدیم.پسـ از انجام دادن مراسم محرم شدن،ترسها و تردیدها،مانند برف آب شد.توانا و سبکبال شدم.گویی کسی بـا من بود که او را خوب میشناختم.مرئی نبود.ولی با من بود به من قـوّت میداد و اضطرابم را میزدود.
در اتـوبوس نـشستیم و گروهی دعا خواندیم و به سوی«او»رفتیم. پردهء پنجرهء اتوبوس را کشیدم تا مبادا تصویر خویش را ببینم.زیرا که «خودبینی»برای محرم حرام است!
لبههای چادرم را کنار مقنعه قرار دادم.نمیبایست صورتهای خود را بـپوشانیم؛زیرا که در پیشگاه خداوند،باید بیپیرایه و بیریا باشیم؛بدون مستوری و آنجا جای پردهپوشی و تظاهر نبود.جایی بود که همه،مخلصانه،حال و هوای«دوست»در سر داشتند و رو به سوی خانهء او نهاده بودند.
مـحرم،بـه همسر خود حرام است؛یعنی که وجود تو متعلق به اوست و کسی جز«او»محرم تو نیست.«او»که تو را آفرید و اشرف مخلوقات کرد.تو از«او»هستی و عاقبت به سوی«او» بازمیگردی.کسی کـه مـحرم میشود تعلقخاطر خود را از همه، به جز«او»،میبرّد تا آزادها و رها از هرگونه قید و بند،به سوی معبود برود.
آزردن و کشتن حشرات برای محرم حرام است.وقتی به لباس احرام مـلبس مـیشوی و قصد زیارت خانهء خدا داری،باید نفس خود را از آلودگیهای زمینی منزه سازی و یکی از نشانههای زمینی بودن، آزردن موجوداتی است که خدا آفریده است.
محرم باید هرگونه زینتی را از خود دور کند و ساده و پاکـیزه بـاشد. هـمانگونه که خداوند او را آفرید و همانگونه کـه او را بـه نـزد خود خواهد خواند.پوشیده در پارچهای سفید،بدون آرایش و آلایش.
محرم باید زبان خود را از غیبت و ناسزا و تفتین حفظ کند. خداوند پذیرش عـبادت حـج را از فـتنهانگیزان و دروغگویان و منافقان دریغ میدارد.خداوند مظهر نیکی و جـمال و حـقیقت است.او مظهر همهء خوبیهاست.وقتی به سویش میروی،باید دستکم همان لحظهها از گناه مبرا شوی.با خلوص و ایمان بـه سـویش رو کـنی تا مشمول الطاف او قرار گیری.
اتوبوس همچنان در دل شب حرکت کـرد.زائران،لبیکگویان اشتیاق عارفانهء خود را نشان میدادند.موقعیتی بود که انسان معنای وحدت را عمیقا درک کند.شاید در روزگار مـا وحـدت انـسانها چندان میسر نباشد.چرا که سدها و بنبستهای مادی و سیاسی و معنوی،بـشر را احـاطه کرده و او ناچاراست به حفظ موضع خود بیندیشد و بیشتر به خود بپردازد.
اتوبوس کمکم به شهر مـقدس مـکه نـزدیک میشد.ابتدا به هتل محلّ اقامت خود رفتیم و وسایل را جابهجا کردیم.مـن و هـمسفرم، هـیجانی ناشی از رویارویی با واقعهای عظیم در خود احساس میکردیم.ولی ظاهرا خونسرد بودیم.در باطن هـریک از مـا جـوششی بود که اشتیاق مخلصانهء ما را نشان میداد.اتوبوس ما را زیر یک پل و در کنار پلّه برقی پیـاده کـرد.روی پایم بند نبودم.همهء ما سراپا تسلیم و اشتیاق بودیم.سعی میکردیم از یـکدیگر دور نـشویم.پس از گـذشتن از پلهها و کمی راهپیمایی،درهای بزرگ و باشکوه مسجد الحرام را روبهروی خود دیدیم.به نیایش دعـا ایـستادیم و از معبود خود اذن دخول خواستیم.به محلّی پا گذاشتیم که به نظر من بهشت روی زمـین بـود.بـه من گفته بودند چون اولین سفرت به خانهء خداست،هنگام دیدن خانهء کعبه،حاجت بـخواه کـه اجابت میشود.
ولی وقتی کعبه را دیدم و به سجده افتادم و اشک را روی صورتم احساس کـردم.نـه تـنها حاجتها که خودم را هم فراموش کردم. فراموش کردم که باید به کاروانیان بپیوندم.شور و حـالی داشـتم، هـرگز از یاد نمیبرم.احساس غریبی بود.مملو از انبساطی خلسه مانند،مثل پیوستن بـه جـریانی اثیری و عارفانه.سبکبالی من در گسستن از حجم سنگین مادی وجودی بود که مرا تا آنجا کشانده بـود،تـا کوی«دوست»،تا مقام والای یگانهء هستی،تا اوج پرستش. آنجا که همه روح و سـرور بـود و جاذبهء آسمانی فضایی که گویی ما را در خـود حـل مـیکرد.کنار پردهء سیاه رنگ کعبه ایستادم.انـبوه جـمعیت دوّار،بر گرد خانهء کعبه طواف میکردند.زنها و مردها،با ملیتهای گوناگون،اما مـسلمان و هـمه با یک نوا و یک آهـنگ، هـمراه با زمـزمهء آیـات قـرآن مجید،روحانیت و معنویت فضا را دو چندان مـیکردند و مـن خیره و مبهوت آن همه جبروت بودم. خانهء خدا با پرتوافکنی نورافکنها مـانند روز روشـن بود.ما طواف را از حجر الاسود،ایـن نشانهء پیوند آسمان و زمـین شـروع کردیم. آهنگی تند،با نـوسانی مـوّاج،به قدمهای من نظم میداد.جمعیت موج میزد.شانهء چپ من باید بـه مـوازات خانهء خدا و نگاهم متوجهء روبـهرو مـیبود.تـوصیههای روحانی کاروان را بـه یـاد آوردم. آن قدر سبک بودم کـه احـساس میکردم هیچ کاری برایم مشکل نیست.زیرا که آن نیروی مرموز و آشنا مرا هدایت مـیکرد.جـسم حقیر و خاکی مرا دستی نامرئی تـا بـیکرانهای بندگی و عـبودیت و پرسـتش حـق و تا مرز رهایی از قـیدهای زمینی سوق میداد.چه سبکبالی لطیفی بود و چه انبساط غریبی!امروز حتی تجدید آن خـاطرهها،مـرا به آستانهء شوقی همراه با ریـزش اشـک مـیکشاند.
بـعد از هـفت بار طواف بـه دور خـانهء خدا به نماز در مقام ابراهیم ایستادیم؛سپس به صفا و مروه رفتیم.ذهنیت قبلیم از صفا و مروه،یـک جـادهء طـبیعی و خاکی بود؛ولی آنچه روبهروی خود میدیدم،سـنگهای مـربع مـرمرین و سـالنی نـورانی و پرشـکوه بود. پابرجای قدمهای هاجر نهادن و نشانههای رنج او را لمس کردن، برای من سرشار از شیفتگی و عبرت و افتخار بود.جمعیت سفیدپوش،ندای حق را لبیک میگفتند و سرود خوش«الله اکبر» آهنگ مـوزونی بود که پرمعناترین عواطف یگانهپرستی انسان را بروز میداد.اینجا هم میبایست به جلو حرکت میکردیم. هرگونه عقبگردی،حرمت این راهپیمایی را لوث میکرد. دوباره شمارش مسیرها را شروع کردم.با اینکه راهی طـولانی را تـا رسیدن به آنجا طی کرده بودم،احساس خستگی نمیکردم. شوق و هیجان ادای وظایف و مناسک،هرگونه سختی را بر من آسان کرده بود.لحظهای بر بلندای صفا ایستادم.موج نورانی سفیدی زمـزمهکنان و تـکبیرگویان چشمهایم را نوازش داد. عدهای روی آن بلندی نشسته بودند.عدهای دعا میخواندند. عدهای هم به جاذبهء این مراسم خیره بودند.پس از هفت بار طی مسیر،با هـدایت روحـانی کاروان«تقصیر»کردیم.«تقصیر کـردن» بـریدن قطعهای از موست که به گمان من اشارهای است به گسستن از تعلقات جسمانی و پیوستن به عالم معنا و درک قداست مرحلهای که باید در زندگی ما آغاز شـود.مـرحلهء تنزیه نفس، تکریم کـمال و شـناخت واقعی راهی که در پیش داریم و مسئولیتی که به عهدهء ماست.بعد از طواف نساء،مراسم عبادی ما پایان گرفت نمیتوانم سبکبالی خود را در آن لحظه توصیف کنم که توفیقی بود ملکوتی و سفری مـعنوی،بـه غیر از همهء سفرهایی که داشتهام.
برای همهء آنهایی که توفیق این سفر را به دست نیاوردهاند، آرزو میکنم مشرّف شوند.گاهگاهی که به فکر این سفر میافتم، حس میکنم سلولهای جسمم دسـت بـه دعا بـرداشتهاند که ای همه هستی،توفیق زیارت مجدد خانهء تو را آرزو میکنیم.من نجواهای آهستهء آنها را میشنوم و این مـوسیقی دلانگیز و ترنّم خواهش آنان زمینهء نوازشگر بقای من شده است.آیـا کـسی هـست که به این سفر روحانی رفته باشد و آرزوی تجدید دیدار نکند؟