... پس از مراجعت از مشهد، در سال 1319، پدرم ـ رحمة الله علیه ـ تصمیم گرفت که ما را به مکة معظمه بفرستد. از تهران با نایباکبر ـ که نوکر من بود ـ سواره؛ یعنی با اسب تا عتبات عالیات رفتیم. موقعی که به قصر شیرین رسیدیم، شیخ حسین کاظمینی، که آن وقت جزو زیارتنامه خوانها [بود]، به استقبال ما آمده بود تا ما را به منزل خودش ببرد. مرحوم برادرم، که ورزشکار بود، به او گفت: با هم کشتی میگیریم، اگر تو مرا به زمین زدی به خانة تو میآییم، والاّ بهجای دیگر خواهیم رفت و شیخ حسین کاظمینی مردی ظریف و خوشمشرب بود. بالاخره به خانة او رفتیم و مرحوم حاج شیخ مسیح طالقانی ـ رحمة الله علیه ـ را پدرم برای آموختن مناسک و مسائل حج همراه کرده بود. از کربلا که به نجف مشرف شدیم، عده ای از علمای اعلام نجف، از قبیل مرحوم آخوند ملا کاظم خراسانی و مرحوم حاج میرزا حسین، حاج میرزا خلیل و مرحوم شریعت اصفهانی و جمعی دیگر به استقبال مرحوم حاج شیخ مسیح طالقانی آمدند و او را تبجیلی بهسزا نمودند.
پس از مراجعت از نجف به کربلا، حاج علی آقا حملهدار ـ که مردی خوشرو و خوشخو بود آمد و با او قراردادِ رفتن به حج را بستیم و در آن سفر، فقط به زیارت کاظمین و کربلا و نجف موفق شده و فرصت رفتن به «سُرّ مَن رَأی» دست نداد و از طریق فلّوجه و دیر و تدمُر به شام حرکت کردیم. نرسیده به دیر، شاید یک منزل به دیر مانده، پیش آمدی شد که خلاصهاش این است:
شاهزاده حاج افخمالدوله، فرزند عبدالصمد میراز عزالدوله، با مادرش جزو حجاج قافلة ما بودند؛ حاج علی حملهدار دامادی داشت که او متصدی قاطرهای حمل کجاوهها بود و شاهزاده حاج افخمالدوله هم قدری از خود راضی، موقعی [که] داماد حاج علی آقا حملهدار، قاطرها را برای آب دادن برده بود؛ در مراجعت، پای قاطر به بند و طناب چادر حاج افخمالدوله بند شده، طناب پاره و چادر به سر حاج افخم الدوله و کسانش میافتد. حاج افخمالدوله از زیر چادر بیرون آمده، به فحاشی پرداخت. کسان حملهدار جمع شده، میخواستند حاج افخمالدوله را کتک بزنند. او به چادر ما پناهنده شد و بیشتر کسان حملهدار، ترک بودند و با ما مأنوس و ما به هواخواهی حاج افخمالدوله پرداخته و قرار شد تمام قافله از ادامة سفر با حاج علی آقا حملهدار منصرف گردیده و او را به حال خود بگذاریم و چون آن محل، بیابانی لَمیَزرَع و بسیار وحشتناک بود، کسی را به دیر، نزد حاکم آنجا ـ که از طرف عثمانیها مأمور بود ـ فرستاده، کمک خواستیم. حاج علی آقا موضوع را شوخی تصور کرده، شب را برای ارعاب قافله، به تیر و تفنگ پرداختند تا حجاج وحشت کرده و تصور میکردند صبح روز بعد مجبور خواهیم بود که با حملهدار حرکت کنیم؛ ولیکن برخلاف انتظار او، هیچیک از حاجّ حاضر به رفتن با حملهدار نشدند. در این اثنا، از طرف حاکم دیر چندین عربانه، که شبیه دلیجان میباشد، با جمعی عساکر عثمانی آمدند تا حجاج را به دیر برسانند و از آنجا با وسایل ممکنه قافله را که در نیمه راه شام بود، به دمشق ببرند. حاج علی آقا وحاج خلیل برادرش، که حال را بدین منوال دیدند، به التماس و درخواست افتاده، نزد ما آمدند و قرار شد نزد حاج افخمالدوله رفته، استرضای خاطر او را به عمل آورند تا ما و سایر حاجّ حاضر، برای حرکت با آن ها [آماده] شویم و این پافشاری برای آن بود که مسافتی تا دمشق فاصله داشتیم و بایستی با حملهدار باشیم و از دمشق تا مدینة منوره، چهل روز راه بود. مبادا در عرض راه با حجاج به خشونت پردازند و پس از قبول آن ها، که مِن بعد، خلاف توقع حاجّ رفتار نکنند، [حرکت کرده] با قافله به دمشق رسیدیم و من همهجا به اتفاق نایباکبر، نوکرم، با اسب از تهران تا دمشق سواره رفتیم. در دمشق اسبهای ما را، که قیمت چندانی نداشت، به اضعاف مضاعف خریدند. ما در جنب مسجد جامع اموی در «ملک الظاهر» به منزل حاج علی آقا و حاج خلیل آقا حملهدار ورود کردیم. یک سال قبل از ورود ما به دمشق «سوق حمیدیه»، که بازار زیبایی در شام است، آتش گرفته بود و به مسجد اموی سرایت کرده که سنگهای مرمر «مقام زکریا»، به واسطة شدت حریق مدهش مذکور، غالباً آب شده و حال مذابی و میعان پیدا کرده بود و آتش تدریجاً تمام مسجد را فراگرفته بود، غیر از مقام رأس الحسین ـ علیه السلام ـ و این امر مورث تعجب اهل سنت و مردم دمشق قرار گرفته بود. علمای دمشق که شنیدند مرحوم حاج شیخ مسیح طالقانی، یکی از علمای شیعه، به دمشق وارد شده، دیدن کردند. صحبت از عقاید اهل سنت و جماعت و عقاید شیعه نمودند؛ کمکم کار به جاهای نازک کشید و هر سه نفر، یعنی حاج شیخ مسیح طالقانی و شیخ بکری و شیخ عبدالرزاق افندی، سایرین را از حجره خارج کرده و دوستانه حقایق را در میان گذارند و بالاخره آنها مغلوب بیانات حاج شیخ مسیح طالقانی شده و اظهار داشتند راست است که حق با شماست ولیکن ما نمیتوانیم مریدان و اتباع خود را متقاعد سازیم. من، برای آن که پولمان نزدیک به اتمام بود، عازم بیروت شدم که توسط بانکها تلگراف به تهران کرده، وجه بخواهم.
در مسافرت مکه، همراهان ما یکی مرحوم حاج افخمالدوله، فرزند حاج عزالدوله، بود که شرح پیش آمد ایشان در یک منزلی قبل از دیر در راه دمشق و وسط راه آنجا و طرفیت با حمله دارها، ذکر شد و دیگر از همراهان که آشنا بود، مرحوم حاج مشیر دیوان بود که با همشیرة غلامرضا خان آصفالدوله، به مکه مشرف میشد و دیگری مرحوم حاج مؤتمنالسلطنه بود که با همشیرة خودش، که عیال مرحوم شجاعالدولة قوچانی بود، سفر میکرد. مرحوم حاج مؤتمنالسلطنه برادری داشت، به نام حسنعلی خان عمادالسلطنه که بعداً ملقب به «مستشارالملک» شد و سالها رییس استیناف خراسان بود و منازل آن ها در کوچة قونسولگری روس در مشهد واقع شده و مؤتمنالسلطنه با ما سوابق دوستی داشتند. من که عازم بیروت شدم مرحوم حاج مؤتمنالسطنه به عنوان مشایعت، به ایستگاه راهآهن آمد و در کوپه نزد من نشست و صحبت میکردیم تا وقتی که زنگ و سوت اول حرکت ترن زده شد؛ خواست خداحافظی کرده برود، من اظهار داشتم: حالا که زنگ دوم و سوم را میخواهند بزنند، آن وقت تشریف ببرید و ایشان را نگاه داشتم. زنگ دوم و سوم را هم زدند بلند شد برود، من جلوی درب خروجی کوپه ایستادم و مانع از پیاده شدن ایشان شدم تا ترن به حرکت درآمد، آمدم سر جای خود نشستم و چون مرحوم مؤتمنالسلطنه قدری طبعاً تندخو و عصبانی بود، به داد و فریاد آمد. من متوجه وضع او نشده خود را مشغول کردم، اعرابی که در کوپة ما بودند به خنده در آمدند. آن مرحوم ناسزا میگفت و فوقالعاده ناراحت شده بود، عاقبت دید فایده ندارد، آمد نزد من نشست و به غر و لند برگزار میکرد تا کندکتور، که کنترل بلیتها را میکرد، برای جمعآوری بلیتها و این که کسی بلیت دارد یا نه، به کوپة ما آمد. بلیتهای اعراب و مرا گرفت و از آن مرحوم مطالبة بلیت کرد. زبان عربی نمیدانست، شروع کرد به بدگویی و طرفیّت با من و میگفت جواب این مردکه را بده. من متحمل نشده، مفتش راهآهن با حاج مؤتمنالسلطنه به خشونت پرداخت و هیچکدام حرف یکدیگر را نمیفهمیدند. اعراب خنده کرده، جریان را به عربی برای مفتش بیان کردند.
عاقبت من بلیت حاج مؤتمنالسلطنه را، قیمتش هر چه بود، با جریمه پرداختم و کمکم آن مرحوم دید کار از کار گذشته، خواهی نخواهی، با من همراه شد و ساکت نشست و چون خواهر و اتباع او در دمشق بودند و کسی را نداشتند که آن ها را پذیرایی کند، قبل از آمدن به ترن، من به مرحومه عمه ـ رحمةالله علیها ـ پیغام دادم که با آن ها محشور شود و تا مراجعت ما نگهداری نماید و عازم بیروت شدم.
این راهآهن از دمشق تا بیروت ممتد است؛ تا زَحله و مَعلّقه، راهآهن مذکور دو ریل دارد و از آنجا که به کوههای لبنان میرود، در زیر چرخهای لوکوموتیو، دندانه وضع کردهاند و ریل هم، بهجای دو ریل، سه ریلی میشود و یک ریل دندانهدار در وسط دو ریل معمولی است و وقتی که ترن میخواهد از کوه بالا برود دندانههای زیر لوکوموتیو به دندانههای ریل وسط خط آهن گیر کرده و ترن سربالا به کوه صعود میکند؛ که در غیر این محل، در سایر نقاط، اینگونه ریل در راهآهنها دیده نشده و اگر هم باشد در مسافرتها[ی] عدیده، که به اروپا و سایر جاها کردهام، ندیدهام.
در مرتفعترین نقطة جبل لبنان، محلی بود به نام «عین صوفر»؛ جای بسیار منزه و باصفایی بود. در سمت غرب بیروت، دو شهر صور و صیدا، که مشرف به بحر احمر است، واقع شده. عین صوفر متعلق بود به سُرسُق ارمنی [است] که از طرف ایران در بیروت، بهعنوان نمایندگی معرفی شده؛ یعنی قونسول افتخاری ایران بود و در طرف دیگرِ عین صوفر، راهی از زَحله و مَعلقه به بعلبک میرود که بعلبک نیز مانند تدمُر حجاریهای غریب و عجیب دارد، بلکه بهتر از آن است و اغلب سیاحان برای دیدن دو محل میروند و آثار مذکور مربوط به فلینگیها [فینیقیها]1 بوده که اولین دولت دریانورد به شمار میآمدهاند و تجارت فلینگیها در تمام عالم آن زمان مهم و زبانزد بوده است. به هر حال، به بیروت رسیدیم و از بیروت به مرحوم مبرور والد ـ علیه الرحمه ـ تلگرافی به زبان فرانسه کردم: ارژان افی نی؛ یعنی پول تمام شده! و چون تا رسیدن پول چند روز باید تأمل میکردم، برای این که وقت را به بطالت نگذرانده باشم، با فرزند حاج محمد اصفهانی، که یکی از تجار محترم بیروت بود، عازم یافا و حیفا و بیتالمقدس و بیتاللحم،که محل تولد حضرت عیسی ـ علی نبینا وآله وعلیهالسلام ـ میباشد و زیارتگاه مسیحیان دنیاست و به خلیلالرحمان و جبل طور و جبل زیتون و طرابلس و نابلس و بعد هم به صور و صیدا رفتم. پس از مراجعت از این سفر، وجه از تهران رسیده بود، دریافت کرده و قصد مراجعت به دمشق را داشتم؛ در بیروت مهمانخانه و هتلی به نام کوکبالشرق بود [...] و نزدیک آنجا هتل دیگری بود که صاحب آن احمد البنّا با ما ارتباط داشت و دوست بود.
روزی من و حاج مؤتمنالسلطنه برای اصلاح به دکان سلمانی، که در زیر مهمانخانة کوکب الشرق بود، رفتیم. صاحب دکان سلمانی، یک نفر ارمنی و در کار خودش استاد ماهری بود و دکان تمیز و مزیّن و آبرومندی داشت و اشخاص محترم بیروت نزد او اصلاح میکردند [...] خلاصه، پس از اصلاح و تهیة مقدمات سفر، عازم دمشق شدیم. در آن تاریخ، که سال 1319 هجری قمری باشد، از طرف سلطان عثمانی، شروع به کشیدن راهآهن از دمشق به مکه شده بود. ما که به دمشق وارد شدیم قافلة حاج، برای مکه، حرک کرده بودند و ما با راهآهن بین دمشق و مدینه، خود را در مضیرب و عینالزرقاء به قافله رسانیدیم و از آنجا عازم مکه شدیم. البته حاج، که جمعی کثیر و جمعی غفیر بودند، در شبها با شتر حرکت میکردند. در عینالزرقاء، دو نفر از عساکر عثمانی، که عازم مراجعت به دمشق بودند، دو اسب داشتند که میفروختند؛ من هر دو را برای سواری خود و نایباکبر، که همراه من بود، خریدم. جمعیت ما قریب بیست و چهار پنج نفر بود. مرحومه عمه و کسانش و یک نفر آبدار، به نام پاشا، داشتیم و من و مرحوم برادرم و مرحوم حاج شیخ مسیح طالقانی، مدرس مدرسة خان مروی، که برای اعمال حج حسبالامر پدرم، همراه ما بود و بیشتر افراد قافلة حاج با کجاوه روی شتر سفر میکردند و کسانی که اعیان بودند، با سکدف، که دو برابر کجاوه جا داشت، حرکت مینمودند و وسعت سکدف به قدری بود که مسافر در داخل آن میتوانست به راحتی بخوابد. من و نایباکبر سواره حرکت میکردیم. قافلة حاج، که شترها دنبال یکدیگر بودند، یک مسافت طولانی را تشکیل میداد که، از اول تا آخر قافله، زائد بر یک ساعت وقت میخواست که کسی اول و آخر آن را ببیند. در جلوی قافله، دو عرّاده توپ و جمعی عسکر به ریاست عبدالرحمن پاشا از طرف سلطان عثمانی، برای حفاظت قافله، حرکت میکردند و نیمفرسنگ بعد از قافله، عدهای جمازهسوار، به ریاست یک نفر صاحب منصب از طرف عثمانی، همیشه قافله را بدرقه میکرد تا اگر کسی از حاج غفلت کرده و در خواب مانده و قافله رفته باشد، او را سوار کرده به قافله برسانند و آن عده را، که جمازهسوارها باشند، «آکسی» مینامیدند. رییس آن ها با من دوست شده بود؛ یک زین عربی، که از نمد و قلابدوزی و اطراف آن تماماً منگوله و بالای آن یک حلقة حلبی داشت، به من نیاز کرد؛ من نیز یک نمد کوچک آبداری نازک داشتم، که سابقاً معمول بود در روی زین اسب، برای راحت بودن سوار با تنک میبستند که سوار به راحتی سفر کند، همراه بود، با یک زیر گوشی به او دادم.
اگر از پایین قافله تا به توپها، که سر قافله بود، میخواستیم برویم، یک ساعت تا یک ساعت و نیم وقت داشتیم. من هرجا خسته میشدم پیاده شده، نمد را انداخته و زیرگوشی را زیر سر گذاشته و میخوابیدیم، تا وقتی که قافله رد میشود و آکسی که نیم ساعت ـ تقریباً ـ بعد از قافله میرسید، در حدود دو ساعت خواب راحت کرده بودم. عسکری که اسب را به من فروخت، بسیار سفارش کرد که قدر این اسب را بدانید که بسیار نجیب است و سوید. او از پدر و مادر نجیبی است؛ تا در ضمن راه به مدائن صالح رسیدیم و نرسیده به مدائن، در دامن کوهی از صخره، [صما؟] خانههایی در داخل سنگ کوه از سنگ تراشیده که بالای سر در آنها، از عقابهای در حال پرواز، مانند آرم دولت روس و سایر حیوانات، بهطور برجسته، نقش شده بود. در مدائن صالح، مرکبات بسیار بود. در شقادفها، برای هر نفر از حجاج، کشویی تعبیه شده بود که تنقلات و شربت و دوا و امثال آن را در کشو زیر شقادف جای دادند.
در مدائن صالح، مقدار زیادی بطری خالی تهیه کرده و از لیموی ترش، که در آنجا فراوان بود، آب گرفته و در شیشهها ریخته؛ سر آن را با موم یا شمع گچی و کهنه مضبوط کرده و در زیر شقادفها گذاشتیم و چون غالباً در راه و منازل آن آب نبود یا آن که آبها آلوده بود، از آب لیمو، عوض آب، استفاده میکردیم! چون خواهر غلامرضا خان آصفالدوله زندگی را به لئامت و دنائت میگذرانید و حملهدارها از عدم توجه او به آن ها ناراحت بودند، در یکی ـ دو منزل بعد از مدائن صالح، حملهدارها او را به زمین گذاشته و از بردن او به طرف مکه خودداری کردند. مرحومه عمه حملهدارها را خواست و با نصیحت و استمالت، آن ها را وادار کرد که خواهر آصفالدوله را آزار نرسانند و حرکت بدهند. با این که همراه خواهر آصفالدوله، حاج مشیر دیوان، از تهران عزیمت کرده بود و آدم خوبی بود، معالوصف این وضعیت پیشآمد میکرد.
باری، در ظرف چهل روز، به همین منوال، از دمشق تا به مدینة منوره را طی کردیم و در بین راه اعراب میآمدند و جلوی قافله را میگرفتند و مبلغی به عنوان «اخوة» از عبدالرحمان پاشا، که قائد جیش قافله بود، دریافت میکردند و سپس اجازة حرکت به قافله میدادند. در مدینة منوره در منزلی که سنبلیّه نامیده میشد وارد شدیم. صاحب منزل شیخ قد کوتاه فصیحی بود که چشمهایش را سرمه میکشید. این شیخ به قدری بیان فصیحی داشت که هر کس فیالجمله آشنایی به زبان عرب و ادب میداشت، در کمال خوبی، اظهارات او را درک میکرد و میتوان گفت که صحبتهای او، مانند جملات کتب عربی، روشن و واضح، اما فصیحتر و بلیغتر بود و شمرده حرف میزد و از منزل او تا درب مسجدالنبی، چند قدمی بیش نبود؛ لذا، همه روزه صبح و شام به روضة منورة مطهره مشرف میشدیم.
در دست راست روضة نبوی ـ صلّی الله علیه و آله ـ منبر بود و در محراب نزدیک منبر به نماز میپرداختند و در پایین پا، صفّهای بود که حفّاظ قرآن مجید، به قرائت قرآن میپرداختند و در طرف دیگرِ روضة منوره دری بود که به خارج مسجد میرفتند و در شمال غربی روضةالنبی، کتابخانة مسجد بود.
چند روزی به همین منوال گذشت؛ همراه مرحوم شاهزاده حاج افخمالدوله، پسر شاهزاده عبدالصمد میرزا عزّالدوله، شخصی به نام صدرالادباء بود که قرآن را تقریباً حفظ داشت و در علم تجوید وارد بود و صوتش هم جالب بود. این شخص خواست که در محل حفّاظ ساعتی به قرائت قرآن، به صوت بلند بپردازد و مبلغی به خواجههای حرم، که متصدی امور بودند، داد و آن ها راضی شدند که او هم جزوی قرآن را تلاوت نماید. با این مقدمه، چند سطری نخوانده بود که آمدند و مانع شدند.
پس از چند روز، به مسجد شجره رفته و در آنجا کلیة حاجّ مُحرم شدند. پس از دور شدن یکی دو فرسخ از مدینة منوره، وبا[ی] بزرگ و حادّی در میان حجاج و قافله نفوذ کرد و اول کسی [که] مبتلا شد پاشا، آبدار ما بود که مبتلا شده، به فاصلة کمی درگذشت! بعد از آن، مرحوم صدرالأدبا به رحمت خدا پیوست و در رابوغ [رابغ]، مرحومه عمه به رحمت خدا رفت و در همانجا؛ یعنی رابوغ، دفن شد و پس از نُه روز به مکة معظمه ـ زادها الله تعالی شرفاً ـ مشرف شدیم.
خانههای مکه، در همان تاریخ سال 1319 ق. چند طبقه بود؛ ولیکن شهری خشک بود و درختی در آنجا مشاهده نشد. پس از آداب و مناسک حج، به عرفات و منا رفته و در سه روز عرفات و منا، روزی در حدود دوازده هزار نفر از حجاج تلفات میدادند؛ بهطوری که در مسجد خَیف، مانند هیمه، اجساد و اموات را روی هم چیده و مجال دفن باقی نبود.
پس از ختم آداب حج در منا، چراغانیِ مفصلی در چادرهای حاج برپا شد و ما هم در چادرهای خود جشنی گرفتیم. در آن وقت، وسایل امروزه فراهم و میسّر نبود و ما به زحمت در آنجا بستنی فراهم ساخته بودیم و بودن بستنی، در انظار بسیار مهم جلوه میکرد و جمع کثیری در آنجا، از حیث پول در مضیقه بودند و از ما قرض کردند که در تهران بپردازند. فراموش شد بگویم، روزی که وارد مدینة منوره شدیم، اعراب زیادی به استقبال حاجّ آمدند. اسبی را که در عینالزرقا از یک نفر عسکر عثمانی خریده بودم و توصیه کرده بود که قدر اسب را بدانید که بسیار اصیل و نجیب است؛ من که سواره حرکت میکردم، اهالی مدینه دور اسب جمع شده و اسب را نوازش کرده و میبوسیدند. به همان نحو، از مدینه تا مکه سواره آمده، پس از آن که خواستیم، بعد از فراغت اعمال، عزیمت به سوی شام و بیروت نماییم، اسب را به مرحوم حاج مشیر دیوان، که با خواهر آصفالدوله همراه بود، دادم تا فروخته، وجهش هر چه شد در تهران بپردازد و در مکة معظمه، سه مقابل قیمتی که خریده بودم، فروخته شد! خواستیم، از طریق جده، عزیمت بیروت کنیم. وسیلة عزیمت، الاغهای تندروی بود که بایستی با آن حرکت کنیم. در همان موقع، مادر حاج افخمالدوله فوت کرد و مرحوم حاج احمدآقا، برادر حاج محمداسماعیل مغازه، آن سال را در مکه بود و با یکدیگر شب و روز را محشور بودیم و همه کس از ترس وبا در خوردن غذا امساک داشت و مردم پرهیز میکردند؛ ولیکن ما و حاج احمد پرهیزی نداشتیم. در راه مدینه تا مکه حاج احمد لک، ساکن اسلامبول، با ما همراه بود و مبتلا به وبا شد و بستهای داشت که، به عنوان امانت، به من سپرد و در روزی که مرحومه عمه در رابوغ فوت کرد و ما متوجه دفن او بودیم، آن بسته را ربودند و چنان که مذکور شد، در مدائن صالح، آب لیموی فراوانی گرفته بودیم؛ چند شیشه آب لیمو را به حاج احمد لک دادم؛ بسیار مفید واقع شد و از خطر او را نجات داد و عجبتر آن که به هر یک از مبتلایان یکی، دو، سه شیشه که از آب لیمو میدادیم و مینوشید شفا یافته و از آن مرض مهلک نجات پیدا میکرد!
بالاخره از مکه عازم جده شدیم و از جده رهسپار بیروت گردیدیم. کشتی[ای] که نصیب ما شد کشتی بسیار بدی بود که تختهای چوبی برای حاج معلوم کرده و فراهم ساخته بودند و بسیار ناراحت بود و بحر احمر نیز دریایی متلاطم و اغلب طوفانی است و حال تمام حاج در کشتی منقلب گردید و به هر زحمتی بود، به کانال سوئز، که به دست فرانسویان حفر شده بود، رسیدیم و فکر این کانال، که اتصال بین دریای سرخ و مدیترانه که دریای سفید نامیده میشود، در زمان هخامنشی به فکر ایرانیان رسیده بود و مختصر اقدامی نیز کرده بودند.
در کانال سوئز، انگیسها محلهایی را با سیمکشی محدود و تهیه کرده بودند که مسافرین هر کشتی را، در یکی از آن قسمتها، جای میدادند و بین هر قسمت تا قسمت دیگر فاصلة قابلی بود که مسافرین کشتیها در فواصل مختلف بودند و نزدیک یکدیگر نباشند. هر کشتی را پانزده روز قرنطینه میدادند، برای این که اطمینان حاصل نمایند که وبا در بین مسافرین نباشد تا به سایر بلاد نفوذ کند و مسافرین هر کشتی که پیاده میشدند، بدواً آن ها را به محلی برده، لخت میکردند. زنها و مردها جدا شستوشو میشدند و اثاثیة تمام مردم را در دیگهای چدنی، که قطر هر یک به اندازة مجموعههای بزرگ فراشی بود، میریختند و به کورهای گداخته میبردند و پس از بیرون کشیدن اثاثیه از دیگ، بیشتر آن البسه و اشیای سوخته و فاسد شده بود. یکی از قفقازیها، که پالتوی خز مهمی داشت، پالتوی او را در آن دیگها گذارده و پس از خارج کردن آن، تمام پالتوی خز سوخته و چرمها جمع شده و غیر قابل استفاده گشته بود و قفقازی به ترکی به آن ها ناسزا میگفت و آن ها نمیدانستند که چه میگوید! پس از ضدّ عفونی کردن و شستوشوی حجاج، معمول این بود که مسافرین هر کشتی را به محفظهای که اطراف آن را با سیم محصور کرده و در اطراف آن قراولهای مصری پاس میدادند و مواظب بودند که کسی فرار نکند، میبردند و بین محصورین هر کشتی که در فضای محصور از سیم زیر چادرها منزل داشتند، فواصل زیادی بود؛ برای اینکه با مسافرین کشتیهای دیگر تماس نداشته و از یکدیگر امراض مسریّه را نگیرند و در هر محفظة سیمی که مسافرین کشتی را قرار داده بودند، علاوه بر کارکنان قرنطینه، یک نفر طبیب و داروخانه و خدمتگزاران دیگری برای انجام امور حجاج وجود داشت که طبیب هر قسمت، صبح و عصر، به رسیدگی حال حاج مأمور بود و مسافرین هر کشتی را مدت پانزده روز در آن محفظة سیمی، زیر چادرهایی که برای آن ها آماده کرده بودند، نگاهداری میکردند. و هر گاه یکی از مسافرین فوت میکرد، پانزده روز دیگر نگاهداری حجاج را ادامه میدادند. طبیب متصدی قسمتی که ما در آن محصور بودیم، علی وهبی نام داشت و این طبیب مصری و سنّی و بسیار متعصب بود و بیفضل، آدمی هم نبود و در قسمت ما یکی دو نفر از علمای سنت و جماعت بودند و مرحوم حاج شیخ مسیح طالقانی، که همراه بود نیز حاضر بود. روزی علی وهبی، طبیب قرنطینه، از مرحوم حاج شیخ مسیح طالقانی تقاضا کرد که به چادر او برود. مرحوم حاج شیخ مسیح طالقانی وقتی به چادر طبیب رفت دوـ سه نفر از علمای اهل سنت هم در چادر علی وهبی حاضر شده بودند و طبیب اظهار داشت میخواهم اختلافاتی که بین شیعه و ما اهل سنت وجماعت است بدانم چیست؟ تا اگر اظهارات شیعه صحیح باشد، من وکسانم از آن ها پیروی کنیم واگر اختلافی نیست، بدون علت و سبب، شما چرا ایجاد نقار و اختلاف میکنید؟ و در آنجا مباحثه بین علمای اهل سنت و جماعت با مرحوم حاج شیخ مسیح طالقانی شروع شد و تقریباً این مباحثات پنج شش [ساعت] ادامه یافت. علمای اهل سنت، که بیجهت به مباحثات میپرداختند، بالاخره مجاب شدند و تصدیق کردند؛ لیکن تصدیق ضمنی، که خلاصهاش این است که آنچه را اظهار کردید ما هم قائلیم، لیکن ما نمیتوانیم در نزد مردم جاهل، آنچه را که شما بیان کردهاید اظهار نماییم که البته جزئیات مباحثه را به خاطر ندارم. و به خاطر دارم وقتی که موضوع حضرت سیدالشهدا(صلی الله علیه و آله) و فجایعی را که معمول داشتهاند، مرحوم حاج شیخ مسیح بیان میکرد. علی وهبیِ طبیب به گریه درآمد و بسیار گریست؛ علمای اهل سنت نیز از او متابعت کردند. پس از روشن شدن، علی وهبی طبیب با شلاقی که در دست داشت بر سر علمای اهل سنت چند بار کوفت و نسبت به آن ها به ناسزا پرداخت که چرا ما را به غوایت و ضلالت انداخته و حقایق را مکتوم و مستور میدارید؟!
در میان مسافرین، شیخ حسین نامی بود ساکن کاظمین که در ابتدا در کربلا و نجف زیارتنامهخوان بوده، در قصر شیرین به استقبال ما آمد و ما را به خانة خود برد و بعداً حملهدار شده و به نام شیخ محسن برادری داشت که تا چند سال قبل در قید حیات بود و در هفتتن تهران مینشست و پسری دارد که در بانک ملی، زورخانه و ورزشهای باستانی آنجا را عهدهدار و به کاظمینی شهرت دارد. غرض او هم همراه ما بود و جزو محصورین قرار داشت. شخص دیگری هم به نام توفیق افندی، سکرتر والی شام، همراه بود و شیخ حسین کاظمینی اغلب با او مزاح میکرد. [...] غرض، پس از مدتی، قریب به پانزده روز گذشت و قرار بود همراهان کشتی، که ما در آن بودیم، مستخلص شویم؛ بغتتاً یکی از اهالی شام فوت کرد و اگر مأمورین قرنطینه مطلع میشدند، میبایستی پانزده روز دیگر در قرنطینه اقامت را ادامه دهیم. اهالی شام شبانه او را محرمانه دفن کردند و بالاخره از قرنطینه خلاص شده، به بیروت رفتیم. در آنجا هر شش روز ما را در قرنطینه نگاه داشته، ولیکن صعب و سخت نبود؛ پول میدادیم و شبها را به بیروت میرفتیم و باز به محل قرنطینه معاودت مینمودیم.
پس از چند روز با کشتی مساژری، از بیروت عازم اسلامبول شدیم و از جزیرة مارمارا [مرمره] گذشته، به داردانل و بُسفُر وارد شدیم. شهر اسلامبول دو قسمت است؛ یک قسمت، بیوتات سلطنتی و مساجد بسیار در آن است و معروف به غَلَطه است که این ها در یک طرف بُسفر است و در طرف دیگر، مسجد ایاصوفی و خان والده و سفارت ایران واقع بود و تقریباً وضع اروپایی داشت و قسمت دیگر، که ترکها و ایرانیها در آنجا منزل داشتند، مثل شهرهای ایران بود و وضع کثیفی داشت.
چون شایع بود که در روسیه وبا شیوع یافته، نتوانستیم از راه دریای سیاه به ایران مراجعت کنیم؛ لذا پس از چند روز اقامت، از طریق بلغارستان و صربستان و مجارستان به اتریش رفته، وارد وین شدیم و در مجارستان از پل بسیار بزرگی، که دیدنی و زیبا بود، عبور کردیم. در آن وقت، امپراتور اتریش فرانسوا ژزف بود و حیات داشت. شهر وین از حیث آب و هوا و زیبایی و مهربانی سکنه، بر اغلب شهرهای اروپا ترجیح دارد. البته پارکهای مهم در وین واقع شده؛ یکی از آن ها به نام شامبرون، در داخل کاخ و باغ آن درختهای نارون بسیاری دیده میشود که درختها را آرایشهای بسیار زیبایی داده بودند. که سر این درختها و بدنة آن ها، که به سمت خیابانهای باغ است، بهطوری آرایش شده که مانند سقف بامها همه یکنواخت و بدنة آن ها نیز مثل دیواری صاف آرایش شده که یک برگ پسوپیش نبود و از میان این درختها، که از هر دو طرف سر به هم دادهاند، دالانها و ظرافتکاریهایی کرده بودند که موجب اعجاب بود. آب وین بسیار گوارا و مطبوع است و از بیست و پنج فرسنگ راه، این آب را با کشیدن لوله به وین آوردهاند و در رستورانها و کافهها و مهمانخانهها با هر قهوه و چای و هر غذا حتماً یک لیوان آب هم پهلوی آن میگذارند. شیر و قهوة وین معروف دنیاست.
عاقبت از طریق والاچیسکا که سرحد روسیه است و از راه کِیِف به بادکوبه آمدیم و عازم ایران شدیم. در واگزال (ایستگاه راهآهن)، متصدیان گمرک ریختند و محمولاتی که داشتیم و مسافرین داشتند؛ از جمله محمولات حاج موقر الدوله، را باز کردند و به ادارة گمرک بردند. ما اشیای خود را گرفته و در جامهدانها گذاشته و به راهآهن سپرده، رسید دریافت داشتیم که در بادکوبه آن ها را گرفته و به ایران ببریم و موقر الدوله چون زبان نمیدانست و در پاسپورت او نوشته شده بود موقرالدوله و مأمور گمرک، که روس بود و قادر به خواندن فارسی نبود، میخواند: «مَن وَن کَرالدوله»، و مرحوم موقرالدوله نمیفهمید که او را میخواهند و بالاخره به او گفتند که اسم تو را میبرد، او هم رفته، اثاثیة خود را گرفت. ما قبلاً بلیت راهآهن گرفته و در کوپة راهآهن نشسته بودیم. وقت تنگ و نزدیک حرکت ترن بود. حاج موقرالدوله بلیت نگرفته بود و نمیدانست چه کند و با عیالاتش متحیر بود و میدید اگر ما برویم، او و کسانش در آنجا بلاتکلیف خواهند ماند. متغیر شده، دست برادرم را گرفت و از کوپة ترن بیرون کشید و در این اثنا، ترن راه افتاد و برادرم با مرحوم موقرالدوله در والاچیسکا ماندند که با ترن بعدی بیایند. لذا، آن ها دوـ سه روز بعد از ما به بادکوبه رسیدند و از بادکوبه با کشتی به انزلی آمده و از انزلی به رشت رفتیم. در رشت، مرحوم سپهدار و مرحوم مجیبالسفراء، پدر آقای حسن اکبر، از ما پذیرایی شایان کردند. مرحوم شریعتمدار رشتی، پدر حاج قائم مقام الملک رفیع، و مرحوم شریعتمداری آقای قائممقام الملک و مرحوم بحرالعلوم حیات داشتند و در رشت بسیار متنفذ بودند و مرحوم حاجی خمامی نیز از علمای طراز اول رشت و گیلان بود. پدر مرحوم حسن اکبر باغ زیبایی داشت که اشجار خیابانهای باغ تماماً درخت آزاد بود. چوب این درخت بهترین چوب صنعتی است و بعداً این باغ را، در عوض مالیات بر ارث، به دولت واگذار کردند. باغ زیبای دیگری متعلق به مدیرالملک بود که از حیث مناظر طبیعی بسیار زیبا و خوب بود. پس از چند روز اقامت در رشت، عزیمت تهران کرده و به زیارت و پایبوس پدر والاگوهر خود ـ رحمة الله علیه ـ نایل شدیم.
پی نوشت:
1. فینیقیان، از اقوام حامیتبار بودند که در حوزة دریای مدیترانه میزیستند. آنان پیشة بازرگانی داشتند و مردمی آرام و با فرهنگ بودند. خط فینیقی را مادر خطهای کنونی، البته به جز شرق آسیا میدانند.