جده
... و خداوند شیث را بعد از هابیل به حوّا ارزانی داشت تا آدم (ع) را ولیعهدی کند.
جده، جز فرودگاهش که برای ایام حج بسیار زیبا طراحی شده و مقبره منسوب به مادرمان حوّا، جاذبه دیگری ندارد.
ما را به زیارت حضرت حوّا نبردند. افسوس خوردم!
مدینه منوره
... نیمه شب به مدینه وارد شدیم، استراحتی کوتاه، غسل و مهیا برای تشرّف. راه کوتاهی است. در همسایگی حرم هستیم. وقتی به درِ صحن رسیدیم، به سجده رفتیم و شاکر از اینکه پیش از مرگ موفق به زیارت شدهایم.
انسان پیوسته مترصّد بنای شهری متمرکز بوده است. افلاطون مدینه فاضله را نگاشت و قوانینی برآن مترتب ساخت، بدون اقبال و دسترسی به آن، گرچه حکیمی بزرگ بود و ارسطویش شاگرد و مدینه، مدینه نبود، یثرب بود و محمد (ص) مدینه منوره را آورد و آنجا را آوردگاه نیایش و پرواز فرشتگان و فرود و عروج جبرئیل و پایگاه وحدت و برابری قرار داد و خدیجه (س) را به زنی گرفت؛ همو را که بر علی (ع) حق مادری داشت و اسلام وامدار او، و خداوند بدو کوثر داد و فاطمه (س) را بانیاش ساخت ...
صحن مطهّر بیش از پنجاه در دارد؛ از توصیف جذبه و زیبایی، طراحی و روحانیت بارگاه نبوی شریف قلم عاجز است. گلدستهها و گنبد نمونهاند و همه چیز در آرامش و آرامش مطلق.
اذان گفتند؛ «حَیَّ عَلَی الصَّلَاة» لحظاتی تا صبح وقت بود که به حرم نزدیک شدیم. حرم مطهّر یکصد در دارد، ورودم از باب السلام بود. با شگفتی ایستادم و سلام کردم. نمیدانم مقبره آن همیشه بهار کجاست! عظمت، شکوه، جلال، زیبایی، آرامش، سکوت و سکوت. حرم بسیار شلوغ بود، همیشه شلوغ است، اما تو صدایی نمیشنوی، گویی هیچکس نیست! کسی با دیگری حرف نمیزند، همه به فکر توشهاند، مبهوت و حیرت زدهام، خداوندا! چرا زودتر نیامدم؟! جلو رفتم، بالاخره باید در این جلال و شکوه و دیبایی و زیبایی، مقبره را پیدا میکردم.
مسجد النبی بهگونهای عظیم طراحی شده تا آنجا که حدود یک میلیون نفر زیر سقف آن نماز میگزارند. بیش از ساعتی در تحیرم.
خلاصه، به مرقد شریف آن امام نزدیک شدم. یک باره چهره حرم عوض شد و آدمی دراین هنگام به تاریخ بر میگردد و درست به همان سالهای رهبری رسول الله (ص). بسیار تلاش شده تا جلال و شکوه مسجد النبی، مرقد شریف را که همان خانه واقعی حضرت رسول (ص) است تحت الشعاع قرار دهد.
اذان صبح در داخل حرم بسیار تأثیر گذار و تکان دهنده است. این پیام به اعماق وجودت رسوخ میکند. همه به تکاپو میافتند، اندکی همهمه میشود، ساعت از پنج بامداد گذشته است، به سختی در گوشهای ایستادم و نخستین نماز با شکوه عمرم را به جا آوردم، دلم میلرزد.
در پشت مقبره ایستادهام، این بنا همان خانه و مسجد حضرت بوده است؟! خانهای گِلی، تنها مکان از اسلام که تقریباً دست نخورده باقی گذاشتهاند؟!
باید جایی تدارک دید، ازدحام است. مردم بعد از نماز حرم را ترک میکنند، واقعاً توجه اعراب به نماز جای تحسین و یادگیری دارد. این تجمع به خصوص در نماز صبح مثال زدنی و تماشایی است، آری، باید یاد بگیریم؟!
پشت به سکویی استادهام که اصحاب صُفه در آنجا زندگی میکردند؛ سکویی است بزرگ، «آنها چهارصدتن بودهاند؛ از جمله ابوذر غفاری و سلمان فارسی که از خاندان، کسان وخانمان خویش آوارگی برگزیده، اسلام آورده و به مدینه پناهنده بودند. با هر سپاهی به جنگ کفار بیرون میشدند و چون تهی دست بودند و جایی نداشتند، پیامبر آنان را در کنار منزل خویش جای داد و چنان بودند، که به نوبت لباس میپوشیدند و از بازمانده خوراک مسلمانان استفاده میکردند»، صفه در سمت چپ باب جبرئیل واقع است. درِ جبرئیل تا درِ خانه حضرت فاطمه (س) بیش از پانزده متر نیست. در آنجا ساعتها و روزها نیایش کردم و به تفکر ایستادم. مسلمانان را که به حضور رسول الله میرسند و کنار ستون وفود برای تشرّف به حضور پیامبر (ص) خویش را عطر آگین و مرتب میکنند و مولا علی (ع) امیر اهل ایمان، آن امام خوب در پیش ستون حرس ایستاده و از پیامبر خدا حراست میکند. ستون توبه که در کنارش بارها و بارها توسّل داشتم و میدیدم حسن و حسین (علیها السلام) کودکانه بازی میکنند و خدیجه و فاطمه (علیها السلام) آنان را با مهربانی مواظبت میکنند؛ چرا هر وقت به درِ خانه فاطمه (س) مینگرم منقلب و اشک میبارم. دیگران هم گاهی حال مرا داشتند. اینجا همان مکانی است که دل او بارها و بارها و به خصوص بعد از رحلت پدر، به سختی شکست؟!
در محیط حرم، حضرتش را میدیدم که همچنان برامتش نگران است. در فضا و محیط درِ جبرئیل، موقعیت و شرایط نزول وحی را، هر چه سعی داشتم درک نکردم! فقط در آن مکان احساس دیگری میکنی، حس میکنی که بندهای هستی با فاصلهای بسیار و بدون شرایط و چگونه است نزول وحی؟ شرایطی که همه به جز پیامبران الهی فاقد آن هستند، مقبره دیگر چیزی ندارد. داخل آن خالی و تاریک است، دیوارها که همان ضریح باشد در کمال سادگی به پنجرههای قدیمی فولادی آراستهاند، این موقعیت اصلًا با مسجد نبوی شریف همخوانی ندارد. آن عظمت و جلال مسجدالنبی در برابر این سادگی، بیش از ساده، حقیر مینماید. همه سعی دارند در زیر سقف منزل و مسجد حضرت حضور داشته باشند. در آن منطقه ازدحام زیاد است. جای سوزن انداختن نیست، همه ساکتاند، باید با اشاره صحبت کنی و جایی بخواهی و همه همدیگر را درک میکنند. محوطه محراب و منبر تا مقبره شریف محلّ استجابت دعا است. در این ازدحام و جلوه بیبدیل، در هر گوشهای سکوت جلوهگری میکند. در اینجا، در همین جا، گوش کن! تو هیچ صدایی نمیشنوی. حالا، «حالا همه جا حرف کسی هست که نیست» الهی خاک بوسی و جان نثاری ما کمترین ادای بندگی به درگاه پرجلال توست، ای عشق پایدار، ای زیباترین لطیف، ای خوبِ بیمثال، ای تمام وجود، ای عزیز دل، در کدامین کنیسه، بتکده و معبد این چنین و در آرامشی بهتر از آرامش، بهتر از آرامش، سخن تو، نام تو، حرف تو، خاطر تو، مهربانی تو و حضور تو احساس میشود؟
هجران تو را اگر شبی آه کشم خاکستر ماه بر زمین میریزد
بقیع
از باب البقیع، از حرم خارج شدم. بقیع آنجاست، همان نزدیک، در بلندی قرار گرفته، تپه ماهور است. ورود به قبرستان تنها صبحها و بعد از نماز تا طلوع آفتاب، آنهم برای مردان مهیا است. هوا آهسته رو به روشنی است. از پلهها بالا رفتم، در حالیکه برای زیارت یک قبرستان آماده بودم، با همان حالی که به قبرستان خان یا دربهشت قم و یا ظهیر الدوله و یا بهشت زهرا میروی و در بالای پلهها جلوی بقیع دیواری با نردههای بلند کشیدهاند و دری بزرگ و این بقیع است. اندوهناک، اندوهناک، خداوندا! این بقیع غم انگیزترین نقطه دنیا است. چه کسی گفته اینجا قبرستان است؟!
غارتیانی که رَه دل زنند راه به نزدیکی منزل زنند ...
کز درِ بیدادگران بازگرد گرد سراپرده این راز گرد
نظامی گنجوی
اصلا نیازی به مرثیه نیست، زائران از فاصلهای زیاد مقابل قبور امام حسن، امام سجاد، امام باقر و امام صادق (علیهم السلام) که به هم چسبیده، آرمیدهاند و نیز فاطمه بنت اسد، بیشتر مجتمعاند، که این فاصله را مجدداً در داخل با نرده بلندی محصور و از ورود به آن جلوگیری میکنند. سمت چپ فاطمه امّ البنین، همسر علی (ع) و مادر شهدای کربلا و حضرت عباس (ع)، امام شهامت و وفا و دوستی، شیعه و سنی را به خود جلب میکند. بر تمامی قبور تنها کلوخی سنگی ایستاده است و دیگر هیچ. سرم سنگینی میکند، سنگینی این غم بر جان آدمی مستولی میشود. جلوتر 9 قبر به هم چسبیده، همسران پیامبرند. خاک داغ و کلوخی ایستاده بر سر و پای آنها و دیگر هیچ. باید به تاریخ برگردی و اکنون بدون نام و نشان در خاک، و قبر عثمان هم، واینجاست آخر کار آدمی. بعد از آن، شهدای احد و برخی دیگر عزیزان رسولالله (ص) و ادامه بقیع، قبرستان مردم مدینه است.
نمیدانم فاطمه (س) درکدامین نقطه است. آیا باید به خاک بقیع پا میگذاشتم؟ این چه احساس جانکاهی است که همه دارند ... وکبوتران، کبوتران هر صبح در بقیع چهها میکنند! هر روز با حیرت نگاه میکردم. صدها کبوتر با هم در ساعتی معین، یکساعت بعد از طلوع که سپیده به روشنایی پیوسته است. همین کبوتران حرم، خاک بقیع را با پرواز جمعی به مسجد النبی و مدینه میپاشند، تو هیچ صبحی را در مدینه بدون غبار بقیع نمیبینی و هر روز این مراسم تکرار میشود.
مسجد ذو قبلتین
سیزده سال در مدینه و هفت ماه در مکه، نماز به طرف بیت المقدس گزارده شد. در این سالها استهزای یهودیان، پیامبر (ص) را به شدّت آزا ر میداد. در خلوت به خدا شکوه میکرد تا اینکه جبرئیل بعد از رکعت دوم نماز جماعت فرود آمد و هر دو بازوی محمد (ص) را گرفت و به سوی کعبه گردانید و کعبه و مکه را، بازگشتگاهی امن برای مردم قرار داد تا ابد.
در این مسجد زیبا و با شکوه، نماد محرابی که به سمت بیت المقدس است، به چشم میخورد. گچ بریهای مسجد حضرت ابراهیم (ع) که در نمایشگاه بین المللی تهران بنا کردهاند، الهام گرفته از مسجد ذوقبلتین است.
احُد
خالدبن ولید از اشتباه چند مسلمانان دنیا خواه که به فرمان رهبری توجه نکردند، درسی آموخت که در تاریخ ماند و احزاب را در جهتگیری تأسف بار حرکت آینده تعیین کننده ساخت، سه تا پنج هزار نفر در برابر، هفتصدتن. پیامبر 9 در دهانه کوه رمات گروهی را گمارد و به آنها فرمان داد که هرگز تا پایان جنگ جای خود را رها نکنند و بر آنان فرماندهی گماشت و این گروه در برابر خالدبن ولید صف آرایی شده بودند. جنگ در میگیرد. رشادتهای مولا علی و حمزه سید الشهدا 8 در تاریخ مثال زدنی است. کافران گریختند و سلاح بر زمین نهادند. هند، همسر ابوسفیان بر صورت جنگ جویانِ خویش که در حال فرار بودند، سرمه میکشید و فریاد زنان تهدید به آرامش زنانه میکرد. همه در حال فرار بودند. مسلمانان فریاد پیروزی سردادند. فرمانی از فرماندهی برای پایان جنگ صادر نشده بود. اما گروهی، بالغ بر چهل نفر از مسلمانان به تصوّر اینکه جنگ پایان یافته، سلاح ها به کناری نهاده، مشغول جمع آوری غنایم جنگی شدند. جنگ وضعیتی داشت که دشمنان محمد 9 و سران آنها، همگی کشته میشدند و پیروزی قطعی بود، اما سربازان درّه رمات نیز به پیروی از آن چهل تن، جنگ را رها کرده، به جمعآوری غنایم پرداختند. ولید از کوه رمات تاخت و بسیاری را از دم تیغ گذراند! لشگر شکست خوردهکفار باز گشتند. حتی کشتهها را مثله کردند. و حشی حبشی سینه حمزه، عموی پیامبر را به شکافت و جگرش را هند به دندان جوید و اعضایی از بدنش را برید. این جنگ با پیروزی کافران پایان یافت و مقبره حمزه (ع) یاد آور دلاوریها و بزرگ مردی اوست. این قبر ساده که تنها کلوخی سنگی بر آن نشاندهاند، با همه حرف میزند. در دل کوه احد، محیط قبرستان که تنها دو قبر را در بر گرفته، دارای انرژی عجیبی است، غرور و صلابتی در آن حاکم است، صدای رسای رجزخوانی برادر ابوطالب در کوه احُد بر میتابد و موی براندام میلرزد؛ آنجا انسانی به عظمت تاریخ آرمیده است! کسیکه تا آخر ایستاد و در دفاع از اسلام سینه سپر کرد. اصلًا احساس خوبی ندارم. متحیرم از مفاخری که به سادیگی و راحتی از دست رفتند و اگر احُد این چنین رقم نمیخورد، شاید اسلام گونهای دگر به تاریخ مینشست، و فاطمه (س) وقتی هر هفته به احد می رفت، ایام دردناکی را پیش روی میدید؛ دردناکتر از احد و خداوندا! آیا میتوان وضعیت حنظله غسیل الملائکه را در این مکان درک کرد. و توجه عمیق دیگر به احد. حمزه و شهدای احد را میدیدم. مصمم و مقاوم رحمت خدا بر آنان!
«و اما به وحشی که در برابر کشتن حمزه وعده آزاد کردنش را داده بودند، از سوی هند و ابوسفیان وفا نشد و همچنان برده ماند تا اسلام آورد و او با گروهی دیگر نزد پیامبر (ص) آمدند. پیامبرخدا چگونگی قتل حمزه را از او پرسید و او واقعه را بازگفت. پیامبر (ص) وحشی را گفت که باید خود را از دیدگاه من نهان داری و وحشی به شام رفت تا آنجا بمرد» و این است معنی دموکراسی و آزادی.
خندق
وهابیان اثری از خندق بر جای نگذاشتهاند. مسجد بزرگی در دامنه کوه سلع در حال بنا است.
«در جنگ احزاب، پیامبر (ص) پشت به کوه سلع پناه گرفت و این جنگ با اتّحاد قبایل مختلف که شمار آنان متجاوز از ده هزار نفر بود، شکل گرفت و به همین دلیل «احزاب» نامیده شد. به پیشنهاد سلمان فارسی، پیامبرخدا (ص) از دو جانب کوه سلع خطی کشید. به هر ده تن چهل زراع حفر خندق سهم داد، زراعی که به سلمان رسیده بود، به صخره سختی رسید که کلنگ بر آن شکست و کار متوقف شد. پیامبر خود به صخره ایستاد و بر آن نواخت و سرانجام بشکافت. همگان بانگ تکبیر بر آوردند و در سه ضربت صخره از هم پاشید و در هر ضربتی برقی مهیب که آفاق را روشن میساخت ساطع شد. سلمان راز آن تابش بپرسید، پیامبر (ص) فرمودند: در تابش نخستین کاخهای حیره و مدائن بدیدم و در دوم و سوم قصور حیره، سرزمین روم و صغار را دیدم که به فتح آن کشور سروش آورد.»
و در همین مکان بود که عمرو بن عبد وَدّ به شمشیر علی (ع) به دو نیم شد و پیامبر فرمود: «ضربت علی، بالاتر از عبادت جن و انس است» (لَضَرْبَةُ عَلِیٍّ خَیْرٌ مِنْ عِبَادَةِ الثَّقَلَیْنِ) و در همین مکان بود که رسول الله (ص) سلمان را از خاندان خویش شمرد.
مسجد قُبا
اکنون موفق به ختم قرآن شدهایم. مسجد قبا بسیار با شکوه و نوساز است. نخستین مسجدی استکه به دست حضرت رسول (ص) بنا شد. حال و هوای خاصی دارد. هر بارکه مشرف شوی، عمرهای برایت مینویسند. به تنهایی دو بار مشرف شدم، روح آدم تازه میشود!
وداع مدینه
سعدی اگر تو عاشقی کنی وجوانی عشق محمد بس است و آل محمد
وضعیت سختتر میشود. در حال حرکتیم، حرکت به سوی بیت الله. همه و همه تماماً آنجا است. میخواهی بهسوی معشوق روی، کار سازندگی روح از این مرحله شکل کاملتری میگیرد. دلت در مکه است و جسمت در مدینه، روز آخر است، مگر میتوانی وداع کنی؟ مگر میتوانی از بهترین نقطه دنیا و نیز از بقیع غم انگیزترین، دل بشویی؟! دلشوره دارم، این دل شوره مرا به شدت آزار میدهد؛ گریستم، همه با هم گریه کردیم و وداع گفتیم. ساعتی بعد هم سوی مسجد شجره حرکت خواهیم کرد. آه و آه، مدینه دل را میشکند. خدایا! عزیزان تو تلخترین، دردآورترین، توهین آمیزترین و مشکلرین ایام زندگی را، در همین یثرب که محمد (ص) مدینه منوّرهاش ساخت سپری کردند و بر آنها عدالت مستولی نشد، هم اکنون هم همه چیز را در بند میبینی. الهی! مدینه بسیار دل انگیز است؛ هم دل انگیز و هم غم انگیز. دلم میخواست این چند صباح عمر را در مدینه میماندم، شهری با شکوه و تمیز است، خیلی خوب است، خیلی ....
مسجد شجره
وقت آن آمد که من عریان شوم نقش بگذارم سراسر جان شوم
در شجره مُحرم شدیم. گفتهاند نخستین بار پیامبر (ص) و صحابه در این مسجد محرم شدهاند؛ از آن مکانها نیست که آدمی گذر عمر را متوجه نمیشود. آرامشی وصف ناپذیر در این مسجد حاکم است، این آرامش وجودت را فرا میگیرد. در اینجا همه چیز هست، شاید گوشهای از بهشت باشد. انسان در اینجا نه خواب است و نه بیدار، سبک است. راه رفتن در آنجا کمی شبیه پرواز است، گویی که بال داری و راه میروی. همه چیز در این مسجد سبک و روان و لذّت بخش است. برای همه دعا کردم و اینجا بود که زمزمه کردیم:
«لَبَّیْکَ اللَّهُمَّ لَبَّیْکَ، لَبَّیْکَ لَا شَرِیکَ لَکَ لَبَّیْک ...».
ابتدا نمیدانی که چه میگویی. آنقدر فرصت داری که بیدار شوی و به خود بنگری به خودِ خودت. از دنیا و هر چه در آن است، تنها دو پارچه سفید همراه داری که در بر کردهای و دیگر هیچ؛ اما با کولهباری سنگین از آنچه انجام دادهای! خداوندا! نمیدانم آنگاه که به خانهات پای میگذارم، چه حالی خواهم داشت؟! فقط میدانم که دستم خالی است و این را هم میدانم که حال و هوایم از بعضی همسفران متفاوتتر. متوجه شدهام که با خود چه کردهام و از همه بدتر در پیشگاه تو چه کردهام. از گرداب معصیت آمدهام تا مسافر قبله باشم! آه، شرم دارم، درماندهام از کردار خویش و به پناهندگی آمدهام. ای ربّ الأرباب، ای رحیم، ای لطیف، ای رفیق، ای خدای غفور! شیطان در اینجا هم دست بردار نیست! آدم (ع) در بلندای تپهای در کنار مسجد خَیف سیصد سال برآنچه مرتکب شده بود، توبه کرد و گریست؛
شک، بال زد و بال زد و خسته نشد پرواز شد و به خاک وابسته نشد
آن گاه درست، رو به آن سیب نخست شک مثل دریچه باز شد بسته نشد
پناه بر خدا! خود کرده را تدبیر نیست. من که هفت سال برای همین عمره صبر کردم تا دعوتم کردی و میزبانم شدی، پس شرایط پذیرش را خوب مهیا کن!
شب است و همسفران کم و بیش در خواب، بیابانهای تقیده را به سوی مکه پشت سر میگذاریم. وقت از نیمه شب گذشته است. در تاریکی، چراغهای مکه سوسو میزنند. هیچگاه اینچنین بیقرار و مشتاق نبودهام. همسفران! مکه ... هلهلهای شد ...
اندک اندک خیل مستان میرسند اندکاندک می پرستان میرسند
ناز، نازان دل نوازان در ره اند گلعذاران از گلستان میرسند
هنگام ورود، مسجدی را دیدیم، گفتند مسجد تنعیم است. همسفران را شور و شوقی عجیب فرا گرفته است. خدایا! تو کریمی، تو رحیمی، تمام رفتگان را بیامرز، بیماران را شفا ده!
از همین لحظه به من و خانواده و دودمانم، به چشمِ بخشش و کرم بنگر ای مُستَعان.
دحو الارض، از زیر کعبه و از سرزمین مکه شروع شده، سرزمین مکه قطعه درخشان بود که پیش از قطعههای دیگر، از آب ظاهر شده میدرخشید. زمین مکه دو هزار سال پیش از قسمتهای دیگر آفریده شد.
کعبه
کعبه نخستین خانهای که در جهان بنا گردید. قطعهای درخشان که پیش از دیگر جایها از آب نمایان شد. گویند خداوند آن را دو هزار سال پیش از قسمتهای دیگرِ زمین آفرید. کعبه را بیت عتیق؛ یعنی آزاد شده نامیدند. ابراهیم، اسماعیل را فرمود که کعبه را بنا کنند و جبرئیل بیامد و خطی کشید و جای خانه معلوم داشت و ستونها از بهشت آورد و حجرالأسود را به ابراهیم نمایاند تا بیرونش آورد و بر جایگاه نخستین نهاد و با اسماعیل از ذیطوی سنگ آوردند. ارتفاع آن نُه زراع گرفتند. درِ شرقی و غربی بر آن بنهاد که آنرا مستجار خوانند و سقف آن بپوشانید و هاجر کسای خویش بر درش بیاویخت و در آن ساکن شدند». مکه و کعبه را بازگشتگاهی امن برای مردم و مقام ابراهیم را نمازگاهی تعیین کننده قرار داد تا قیامت.
به زمین مسجد الحرام خیرهایم. لحظهای که به حیاط کعبه گام نهادیم، زانوانم میلرزید. به زمین افتادم و مدتی طولانی گریستم. خطاها، ندانمکاریها، نادانیها در کفم و در محضر خدای سبحان، مانند طفل خطا کار نمیتوانستم به ساحت قدسی پروردگار بنگرم. دستانم از اشکتر بود؛ الهی بگذر از خطاهایم! بیامرز خانوادهام را و از شرّ جنّ و انسان رهایمان ساز! محتاجمان نکن. یاریام کن تا بتوانم سر از زمین بردارم و به خانهات بنگرم. ای خدای توبه پذیر، امیدوارم ساز، ای خدایی که برای بازگشت، حتی به شیطان تا روز جزا فرصت دادی، ای رحمت بیپایان ...
با چشمان بسته، رو به کعبه ایستاده، دست نیاز به درگاهش بلند کردم و با حوله احرام اشک از صورتم زدودم. آیا دروازه بهشت اینجاست؟ چشم بگشایم؟! ای مهربان، ای که وحشی را، هموکه سینه حمزه شکافت بخشیدی، از آنکه خاکستر بر پیامبر فشاند گذشتی و گناه بسیاری از آنان را که شمشیر بر روی پیامبر و آلش کشیدند عفو کردی ... عاقبتمان به خیر ساز و چنان کن که محتاج نامردان نشویم. ای غفار، پدر و مادر، خانواده و دوستان را در پناه مغفرتت بدار تا قیامت. ای قادر متعال، ای حکیم و ای مقتدر، چاکری و خدمتگزاری حضرت حجت [را از ما مگیر. سایه پرعطوفت آن نورانی بر سر من و خانوادهام مستدام بدار، «یَا مَنْ هُوَ رَبُّ کُلِّ شَیْءٍ ... یَا مَنْ یَبْقَی وَ یَفْنَی کُلُّ شَیْءٍ»، مهر ما به دل صاحب عصر انداز و همان کن که خود میخواهی؛ «اللَّهُمَّ وَفِّقْنَا لِمَا تُحِبُّ وَ تَرْضَی ....».
چشم گشودم؛ «یَا سَلامُ، یَا رَفِیعُ، یَا مُرْتَفِعُ، یَا نُورُ ...».
احساس آرامش و سلامت دارم، احساس غربت نمیکنم، حالم بسیار خوب است.، مدتی است اینگونه با خود درگیر نشده بودم. خدایا! خانهات سادهتر از ساده است، روی دولتمردان و صاحبقرانها سیاه! به جلالت قسم که دل بردی. میگویند عاشق از توصیف معشوق عاجز است، براستی که راست گفتهاند. تو عشق مطلقی ای دل انگیز، تنها با تو میتوان عاشقانه صحبت کرد؛ آنقدر عاشقانه و آهسته که هیچکس نفهمد.
یک محوطهای با سنگفرش سپید، اطرافش ایوان و مسجدالحرام، به همین سادگی و در گوشهای از آن، زمزم، آنقدر ساده که آدمی از خود شرمنده میشود. آنقدر ساده که در روزهای بعد متوجه میشوی ناودانش طلا است و درِ آن نیز طلایی است. و این طلاها در سادگی حرم گم شده است! در فضای قدسی که سرشار از فریاد است و درخواست، انرژی آنقدر قوی است که اراده میمیرد، چهرهها بیشتر متفکّر و گاهی هراسان و در پیجبران. کمتر کسی به در و دیوار حرم خیره است، همه گرفتار کرده خویشاند. احساس امنیت میکنی، مانند خانه خودت در امنیتی. آری، خانه خودت؛ چرا که خانه ناس است؛ (إِنَّ أَوَّلَ بَیْتٍ وُضِعَ لِلنَّاس).
طواف از حجر الاسود آغاز میشود، زائران نیت می کنند و رو به حجر، «الله اکبر» گفته، گامهای آغازین را بر میدارند. مسافر قبله! حواست را جمع کن. خدا بزرگ است؛ بزرگتر ازآنکه توصیف شود! و اصلًا بزرگی شایسته اوست و بس. طواف خانه دوست ذکر خاصی ندارد، هرچه دلت میخواهد با دلدار بگو. اکنون به دلدار نزدیک تر شدهای و او همین جاست. ازدحام و همهمه و فریاد بلند است. اما بر این همهمه، نظمی حاکم. آرامشی وصف ناپذیر تو را در بر گرفته و در درون دایرهای پیش میروی. از دایره دیبا و دنیا خارجی، به پشت سرت نگاه نکن، اللَّهُمَّ عَجِّلْ فَرَجَ وَلِیِّک، اللَّهُمَّ عَجِّلْ فَرَجَ وَلِیِّک ....
کمتر چشمی را میبینی که گریان نباشد، «بندگان همه گریان اند تا ربوبیت از عبودیت پیدا و معلوم شود» کسی را نمی بینم که دلش نشکسته باشد! خدایا! فرج حجتت فراهم نما و یاریمان کن تا بتوانیم بندگیات کنیم. خدایا! برای اجابت دعا کجا بهتر از اینجا؟! دستمان بگیر که محتاجیم و نادان و به درگاهت پناه آوردهایم. الهی، ای که از نیازهایم آگاهی، دستم بگیر؛ (رَبَّنا تَقَبَّلْ مِنَّا إِنَّکَ أَنْتَ السَّمیعُ الْعَلیمُ).
جماعتی نیازمند، چسبیده بر درِ کعبه، این خانه یار. درِ هیچ خانهای در جهان اینگونه نیست که در تمامی لحظات، دستان نیازمند آن را گرفته باشند، خیره ماندهام، بر پرده خانه، بر آن نوشتهاند: «یا حنان»، «یا منان»، «یا الله»، «یا کافی»، «یا وافی» ...
ای آفریننده و دوستدار عافیت، ای تنها بخشنده مهربان، ای روزی بخش و عطاکننده تندرستی، ای بی عیب و نقص، و ای دهنده صحت و عافیت، بر همگان عطاکن عافیت!
«اللَّهُمَّ إِنِّی أَسْأَلُکَ لِنَفْسِیَ الْیَقِینَ وَ الْعَفْوَ وَ الْعَافِیَةَ فِی الدُّنْیَا وَ الآخِرَة ...» و برسان فرج حجّتت را؛ «اللَّهُمَّ کُنْ لِوَلِیِّکَ الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَن صَلَوَاتُکَ عَلَیْهِ وَ عَلَی آبَائِه فِی هَذِهِ السَّاعَةِ وَ فِی کُلِّ سَاعَةٍ وَلِیّاً وَ حَافِظاً وَ نَاصِراً وَ دَلِیلًا وَ قَاعِداً وَ عَوْناً وَ عَیْناً حَتَّی تُسْکِنَهُ أَرْضَکَ طَوْعاً وَ تُمَتِّعَهُ فِیهَا طَوِیلا».
دستهایم سوی آسمان است و نگاهم به کعبه، با این احساس که گویی خداوند تنها به صدای من گوش میدهد، عرضه می دارم: بار الها! اشکهایم را ببین. در مدینه جلوی پای رسولت، آن انسان کامل، با اشگ و آه گفتم: هیچگاه تا این حد گرفتارت نشده بودم، اکنون میدانم که میان من و ارزش تو فاصلهای است شگرف، ولی به هرتقدیر و با گستاخی به حرمت وارد شدهام. خلاصه آمدهام، قبول توبه و نیل به رحمتت امید من است، هر گونه دوست داری با عاشق خود رفتار کن؛ «لَبَّیْکَ اللَّهُمَّ لَبَّیْکَ، لَبَّیْکَ لَا شَرِیکَ لَکَ لَبَّیْک ...».
حواسم جمع است، گامها را آهسته برمیدارم تا زمان آرامتر بگذرد. روی کاغذی تمام ملتمسین دعا را یادداشت کردهام. آن را مرور کردم. خداوندا! همه گریاناند و نیازمند. آنگاه که گرفتاریم سوی تو میآییم. ای محبوب، اگر تو نبخشی دست به دامان که باشیم؟
میخواهم بعد از این دور، به سلام تو آیم و در جایگاه ابراهیم (ع) بایستم، ای لطیف، لطفی کن. سربه زیر افکندهام، شرم دارم، میدانی که دستم خالی است، اما گویا دوستان همگی به داشتههای ناچیزشان دل بستهاند؛ ای رحمان، ای غفار و ای حلیم، همه را بیامرز!
«بار خدایا! گناهانم بسیار و لغزشهایم فراوان است و غفران و رحمت تو بیپایان.
ای خدایی که خواست مبغوضترین خلق خود (شیطان) را، آنگاه که گفت: «مراتا قیامت مهلت ده» اجابت نمودی، اکنون دعای این گنهکار را نیز بپذیر. الهی، به روزی و نعمتی که عطایم فرمودهای قانعم ساز و آنچه را که ارزانیام داشتهای مبارک گردان؛
«اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَ اغْفِرْ لِی وَ لِوالِدَیَّ جَمِیعاً وَ ارْحَمْهُما کَما رَبَّیانِی صَغِیراً وَ اجْزِهِمَا عَنِّی خَیْراً، اللَّهُمَّ اجْزِهِمَا بِالإِحْسَانِ إِحْسَاناً وَ بِالسَّیِّئَاتِ غُفْرَانا». «اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَجَ وَ الْعَافِیَةَ وَ النَّصْرَ».
و اشارتی دارم به سوی حجر؛ به عاشقی و مهربانیاش و همراه با موج مردم سوی مقام ابراهیم (ع) در حرکتم. الهی، حلاوت و شیرینی ذکرت را کشاندی به کرمت شرایط ادای شکر برایم مهیا ساز!
مقام ابراهیم علیه الصلاة و السلام
مِی ای ده که چون ریزیاش در سبو برآرد سبو از دل آواز ه-- و
ب--- ه م--- ی-- خانه آی و صفا را ببین مبین خویش را و خدا را ببین
گویی آرامش را از مردم گرفتهاند، همه بیقرارند و ناآرام. در این جا، پشت مقام، باید دو رکعت نماز بگزاری، از همان نمازهایی که پایانش به سلام است. آیا تا کنون اندیشدهای که چرا نماز را به سلام ختم میکنی؟ آری، نماز، پایانش آغاز است، آغازی برای بندگی بهتر.
همچنان مُحرمام، هر چه داشتم و میدانستم و به اندیشهام رسید با خدایم گفتم. ای خدا، به خوبیات قسم که از ثنای تو عاجزم و فهمیدم که دوست داری و میخواهی تمامی بندگانت همانند ابراهیم باشند و بستر چنین جایگاهی را خودت فراهم کردهای، اما ای خدا ما غافلیم،
غافل بودن نه ز فرزانگی است غافلی از جمله دیوانگی است (نظامی)
ما که به سیراب زمین کاشتیم زآنچه بکِشتیم چه برداشتیم (نظامی)
الها! تو مهربانی و بندهات را دوست داری. شنیدهام که به موسی (ع) فرمودهای: «آن گروه از بندگان من که از من گریختهاند و روی گرداندهاند، اگر بدانند چقدر مشتاق توبه آنهایم، از شوق من میمیرند و بند بند وجودشان از محبت من جدا میشود.
خدایا! از تو سپاسگزارم، عذر تقصیر به درگاهت آوردهام، شرمندگی و سرافکندگیام بیشتر مکن. الهی، در کتابت (قرآن کریم) خواندهام: (... فَإِذا قَضی أَمْراً فَإِنَّما یَقُولُ لَهُ کُنْ فَیَکُون)؛ «و چون به کاری حکم کند، همین قدر به آن میگوید: «باش»، بیدرنگ موجود میشود.» حال که اگر تو بخواهی میشود، پس یاریام کن تا به ابراهیم نزدیکتر شوم و در میان ذریه ابراهیم (ع) زرّهای باشم.
«صوفی آن است که دل او چون ابراهیم سلامت یافته بود از دوستی دنیا و به جای آرنده فرمان خدا بود و تسلیم او تسلیم اسماعیل بود و اندوه او اندوه داود و فقر او فقر عیسی و صبر او صبر ایوب و شوق او شوق موسی در وقت مناجات، و اخلاص او، اخلاص محمد 9.» (تذکره الاولیاء).
رو به کعبه ایستاده، دستانم را سویش گشودم. آنجا غوغای همیشگی است، در تمامی لحظات شب و روز، با فریاد درِ کعبه را میکوبند. گوش کن؛ «از هر طرفی صدای در میآید». این صدا به سرم سنگینی میکند. نیرویی از درِ کعبه ساطع است؛ «حالیا، فکر سبو کن که پر از باده کنی».
در مقام ابراهیم، گویی کعبه را در آغوش دارم و پاهایم زمین را حس نمیکند! آری، چنین است؟! نمیدانم چه حالی دارم. الهی، مرا خیر خواه دیگران بخواه، ظهور حجتت نزدیک گردان، پدر و مادر و رفتگانم بیامرز، آبرومندمان کن، الهی عنایتی بیشتر ....
صفا و مروه
اسماعیل از هاجر زاده شد و سارای نازا بر ابراهیم (ع) بسیار سخت گرفت وخداوند فرمود: اسماعیل و هاجر را به درّه خشک و سوزان مکه بگذار و باز گرد. اسماعیل شیرخوار تشنه بود و هاجر به هر سو که نظر میکرد خاک تفتیده و سنگ داغ و کوههای تیز ایستاده و سهمگین میدید. نگران و آسیمه سر از کوه صفا سوی کوه مروه میدوید و باز میگشت و باز سراب میدید و برمیگشت و همچنان سراب ... برای جرعهای آب و زنده ماندن فرزندش هفت بار این مسیر را سعی کرد. او آنگاه که به اسماعیل نزدیک شد، چشمهای گوارا و جوشان پای کوچک اسماعیل نوزاد را نوازش میداد. شتابان فرود آمد و مشتی خاک به اطراف آن انباشت و این همان «زمزم» است. پرندگان به زمزم گرد آمدند و قبیله جُرهم به واسطه زمزم به مکه کوچیدند و زندگی هاجرو اسماعیل به ساز آمد و خداوند صفا و مروه را شعائر الله حج قرار داد و پرستشگاهی برای خودش و انسانهایی که به خرد دست یافته باشند.
هاجر بودن و این سعی را همآورد او نمودن، دور از توقع و انتظار است. سعی میکنی ولی نمیشود، میان ما و او فاصله بسیار است. جبرئیل ستونهای خانه هاجر را از بهشت آورد و ابراهیم و اسماعیل (علیها السلام) سنگهای آنرا به دوش کشیدند و بنایش کردند.
نیمه شعبان، مسجدالحرام، کعبه، حجراسماعیل
در نمازم خم ابروی تو بر یاد آمد حالتی رفت که محراب به فریاد آمد
از تهران، برای شب و روز نیمه شعبان مهیا رفته و تهیه دیده بودیم. آن شب را تا سپیده دم، در مسجد الحرام بودیم. طوا فی را از سوی حضرتش و دوستان و پدر و مادر و خانوادهام با حالی به یادماندنی انجام دادیم. حرم بسیار شلوغ بود. کنجکاوانه به دنبالش میگشتم. کاش میشد آسمان مکه را چراغان کرد؛ «بیا که خاک رهت لاله زار خواهم کرد!» ای خوب، ای انسان کامل، آیا در این شب دیدارت ممکن میشود!؟ از ارادتمندانش پذیرایی کردیم. همه سرحال و شادمان بودند. آرام و بی ریا بر پیامبر و آلش صلوات میفرستادند. آری، نیمه شعبان بود و روز عید. پشت مقام، کمی دورتر، در گوشهای خلوت به نماز ایستادم و دو رکعت به نیت حضرتش به جا آوردم.
حافظ ز دیده دانه اشکی همی فشان باشد که مرغ وصل کند قصد دام ما
همه شاد بودند، مهربانی و شادی در چهرهها نمایان، نور بود و صفا، اما:
ساقی و مطرب و می جمله مهیا است ولی عیش بییار مهیا نشود، یار کجاست؟
اگر او را بیابم، دست به دامانش شده، خاک پایش را توتیای چشمانم خواهم کرد. ای مولا، گوشه چشمی، نگاهی، توجّهی. میگویند در بدترین وضعیت، یک درِ باز وجود دارد. در برابر دیدگان وامانده دنیا ایستادهایم و تو را فریاد میزنیم، در اینجا که خانه عشق است و فرشتگان در پرواز و عاشقان در راز و نیاز ...
با برداشتن چند گام به کعبه میرسم و به دیوار میچسبم. خدایا! دستانم بگیر و راه درست و صواب نشانم ده!
به حجر اسماعیل راه مییابم، درست زیر ناودان طلا؛ همانجا که گویند هر چه بخواهی برآورده میشود؛ جایی که اسماعیل و ابراهیم و پیامبران بیشمار در قرون و اعصار مدفون شدهاند. خدایا! من اکنون در جایی ایستادهام که روزگاری مقرّبان درگاهت، رسولانت و بندگان صالحت ایستاده بودند. ای خدای عالمیان، ای قادر متعال، توانی ده تا موقعیت خود را درک کنم و بدانم که درکجا هستم.
در اوج ازدحام، با هزار زحمت نمازی خواندم. صداها برایم محو شده بود، حالتی داشتم که از بازگویی آن عاجزم. لحظاتی است به یاد ماندنی؛ در نیمههای شب، در نیمه شعبان، داخل حجر اسماعیل و بالاخره در یک قدمی کعبه!
مست بگذشتی و از خلوتیان ملکوت به تماشای تو آشوب قیامت بر خاست
ای کریم، چه حال غریبی است! فرشتگان به این حال غبطه میخورند!؟ سرانجام ازدحام از حِجر بیرونم کرد:
رخصتی تا ترک این هستی کنیم بشکنیم این شیشه تا مستی کنیم
عشق اینجا اوج پیدا میکند قطره اینجا ک-- ار دری-- ا میکند
لحظات وداع و جدایی
خدایا! در این خُمخانه، با این عاشق سرگشته چه ها که نکردی؟! این دوّمین وداع سخت و تلخ است؛ اولی در مدینه بود و اکنون در مکه و این از آن هم سختتر است! بار دیگر به حرم، رواق، درها، صفا، مروه و زمزم خیره شدم. دلم میخواهد بمانم اما همراهان اشاره میکنند برویم. آخرین نگاهها و دل سپاریها به کعبه است. با چشمانی اشک آلود از حرم بیرون شدیم.
سرو شو از بند خود آزاد باش شمع شو از خوردن خود شاد باش (نظامی)
هواپیما نزدیک تهران است، آنچه در مورد این سفر خوانده و میدانستم و بدان پرداختم را در ذهن مرور میکنم. از خود میپرسم: اکنون چگونهای؟ احساست چیست؟ برای آینده چه برنامهای داری؟
پاسخم این است که از خود سفری کردم و خبری یافتم. اگر جلال آل احمد در میقات، خود را خس دید، شاید شرایطش را داشت، من اگر ذرهای از آن خس باشم شاکرم، شاید شعر میرزاده عشقی، همان خروش در هجران باشد و تمام ...
نشستهام به بلندی و پیش چشمم باز به هر کجا که کند چشم کار چشم انداز
فتاده بر سر من فکرهای دور و دراز بر آن سرم که کنم سوی آسمان پرواز
(قُلِ اللهُ ثُمَّ ذَرْهُم ...)، «بگو: «خدا»، و آنگاه همه را در چالشهای لجاجتآمیزشان رها کن، تا به بازی سرگرم شوند!»
خداوندا! در پیشگاه تو هیچ زمانی محتاجتر از این نبودهام. این است معنای خوشبختی!
«لَبَّیْکَ اللَّهُمَّ لَبَّیْکَ، لَبَّیْکَ لَا شَرِیکَ لَکَ لَبَّیْک ...».