و این آرزویی بیجا و ناموجّه نیست، آخر مگر نه همین اشک است که دریاهای آتش را خاموش و فرومینشاند؟ (1)
مگر نه همین اشک است است که آدمی را به کانون حرّیت و آزادگی و ارزشهای والای انسانی؛ یعنی قافله سالار شهیدان و شمع محفل بشرّیت حسین بن علی- علیه السلام- اتّصال داده و از این راه او را به لقای محبوب حقیقی نائل میکند؟ (2)
مگر گریه و اشک مورد توصیه اکید قرآن کریم نیست؟ (3) مگرنه این است که گفته اند (و خوب هم گفتهاند): که «چشم گریان، چشمه فیض الهی و دوای دردهای بیدرمان است». (4)
و راستی مگر درد و مرضی بدتر از مرض دل هست؟ درست گفته که:
«نیست بیماری، چو بیماری دل»
و مگر نسخهای شفابخشتر و مؤثرتر از اشک چشم برای این بیماری هست؟
بنابراین این آرزو، آرزویی معقول و موجه است آن هم در کنار کعبه، خانه خدا؛ همان جایی که ابراهیم خلیل گفت: «ای مالک و صاحب من! من زن و بچهام را در این وادی خشک و ساکت تنها گذاشتم، در کنار خانهات؛ «عند بیتک المحرّم»
آیا ابراهیم در این جا اشک نریخت؟ آیا ذریه و نسل طاهر و مطهّر ابراهیم در این جا اشک نریختند؟
و آیا این جا چشم گریانِ بنده برگزیده خدا، محمد مصطفی و عترت و اهل بیت عزیزش را ندیده است؟
مگر نه همین جا است که شاهد نالهها و سوز و گدازهای زین العایدبن- ع- بوده؟ و مگر نه همین جا است که شب و روز پذیرای چشمهای گریان و اشکهای ریزانِ عاشقانِ مجذوب و مخلصانِ محبوب است؟
اینک گمان مبر که آرزوی گریه و ریختن اشکی در این مکان، آرزویی بیجا باشد و این مهمترین آرزوی حقیر ناتوان در این سفر بود و بخصوص که اوّلین بار بود به این سفر میمون مشرف میشدم؛ به اصطلاح حجّم «حجّ صَرُوره» بود. نخستین بار است که چشمم به کعبه میافتد و این خانه مکعب شکل را میبینم و نیز مقام ابراهیم را. با خواندن دو رکعت نماز پشت مقام، حجر اسماعیل و سعی در صفا و مروه و ... معلوم است که چه چیزهایی تداعی میشود. آیا ابراهیم و اسماعیل این دو قهرمان توحید و اخلاص، مردان تسلیم و رضا، آنگاه که در دل بیابان و در کنار صخرهها و وادی غیر ذیزرع، خانه را پیافکندند و آرزویشان این بود که مقبول حق گردد؛ ربّنا تقبّل منا ...، در آن حال چشمه چشمشان جاری نشد و اشک نریختند؟
و در صفا و مروه هاجر و اسماعیل را یاد میآوری؛ آن مادر و فرزند و آن تشنگی و قحط آب و دویدن مادر به کوه صفا و مروه در جستجوی آب، با آن تب و تاب و اضطراب و ... آیا چشمِ هاجر در آن لحظات اشکبار نبود و آیا کودک خردسال او آرام و بیگریه بود؟ در این دیار بهر طرف که بنگری جای پای این خانواده را میبینی.
مگر در منی و قربانگاه و رمی جمرات، ابراهیم و اسماعیل و هاجر را نمیبینی با دیدههای پر آب و اشک شوق و لذّت دیدار.
مگر اخلاص وتسلیم این پدر را نمیبینی؛ «یا بُنَیَّ انّی اری فِی الْمَنامِ انّی اذْبَحُکَ» و نیز: جواب شیرین و گوارای پسرش را که: «یا ابَتِ افْعَلْ ما تُؤْمَر»؟
و آیا این گفتگوهای عاشقانه، خالی از سوز و گداز و اشک و گریه بود؟ و حال بنگر و ببین زائران این خانه و مسافران این بلد و سرگذشت پرفراز و نشیب این ام القری را.
ببین فرزند نازنین ابراهیم، محمد مصطفی- صلیاللَّه علیه و آله وسلم- را که در اینجا و در کنار این خانه، با صاحبخانه چه راز و نیازها داشته و چگونه اشکهایش با مناجات و نجواهای نیمهشبش در هم آمیخته و این مکان مقدس را برای همیشه معطّر ساخته تا صاحبدلان همواره مشام خود را از آن رایحههای طیّب، خوشبو کنند و آشنایان بارگاه ملکوت گوشهای خود را از آن راز و نیازها نوازش دهند.
و نیز خاندان مطهّرش را بنگر؛ زهرای اطهر، علی مرتضی و فرزندان معصومشان در دلِ شب و نیمه روز با این خانه چهها داشتهاند! و همچنین خیل عُبّاد و زهّاد و شیفتگان حق و حقیقت در طول اعصار و قرون را ...
این جا شاهد چه نجویها و راز و نیازها که نبوده و چه چشمههای فیض الهی از چشمهای حقبین جاری و ساری نگشته است؟!
در این لحظات و با به ذهن آوردن این خاطرات بود که آرزوی ریختن اشکی در این ذره ناچیز تقویت میگردید و دریغا که حاصل نمیشد. اگر زبان را به گفتن ذکری، وردی یا تلاوت آیهای وامیداشتم، دل جای دِگر بود. غوغای زندگی حیوانی و جاذبههای کاذب و پرزرق و برق مادی هرگونه توفیق را سلب میکرد. غذاها و میوههای آنچنانی، بازار پر از اجناس بنجل و اسقاطی فرنگ که دور تا دورِ این خانه را احاطه کرده، دیگر مجالی برای حالی متناسبِ با این مکان مقدس و طاهر نمیگذارد. آری این آرزو به دل مانده بود ولی مأیوس نبودم و در انتظارِ عنایت الهی، و به همین سبب بود که دست به دامن دوستی شدم که در این سفر با من انس و الفتی یافته بود. و چون مکرّر توفیق دیدار این دیار داشت- و نمیدانم سفر چندمش بود- بسیاری از جاها را بلد بود و به همهجا آشنایی داشت. بزبان خارجی نیز ناآشنا نبود. هر شب به هنگام سحر میدیدمش که از خواب برخاسته روانه حرم میشد. از او ملتمسانه خواستم که بهر قیمت شده شبی نیز مرا از خواب بیدار نموده و بهمراه خود ببرد و چقدر ممنون اویم که این کار را کرد. شب از نیمه گذشته بود که مرا از چنگال خواب رهانید ...
به اتفاق راهیِ حرم شدیم، مسجد شلوغ نبود، خلوت هم نبود، چرا که ایّام حجّ است و از اقطارِعالم حاجیان به عزم زیارت بدین مأمن الهی روی آوردهاند و خیلیها برای طواف خانه و سخنی با صاحب خانه، شب و روز را نمیشناسند و البته کم نیستند- امثال راقم سطور- که تمام همّشان در همان وظیفه واجب- آنهم در روز برای یکبار؛ چه سعیش، چه طوافش و چه نمازش به همان ظاهر خشک و بیروح- خلاصه میشود و همین که این عمل انجام گرفت، دیگر کاری جز طواف در بازار، و سعی در خرید همان اشیاء بنجل- که همه از بیگانهاند- ندارند. ولی هستند زیرکان و عاشقانی که نیک میدانند بدست آوردنِ این فرصتِ مغتنم برای بار دیگر چندان سهل و آسان نیست، چه اینکه پیک اجل بیخبر میرسد و کجا بهتر از اینجا برای تحصیل زاد و توشه راه، و چه ساعتی دلانگیزتر از نیمههای شب؛
شب خیز که عاشقان بشب راز کنند.
و این عاشقانِ دلباخته در آن نیمه شب کم نبودند که خوب میدانستند، دعای صُبح و ورد شب کلید گنج مقصود است، بدین راه و روش میرو که با دلدار پیوندی. (5)
و چه شورانگیز و روحبخش است آن لحظات آمیخته با سوز و گداز و راز و نیازِ مخلصانی که پروانه شمع فروزان خانه بوده و چون نگینی این بیت عتیق را احاطه کرده با صاحب خانه در سخن بودند:
«ربّنا آتنان فی الدّنیا حسنة و فی الآخرة حسنة وَقِنا عذاب النّار ...».
و چه درخواست جامع و جالبی که چنانچه روا شود (و از کرم کریم هم بعید نیست) دیگر همه چیز تمام است: سعادت دارین (دنیا و آخرت).
به اتفاق رفیقم خود را همچون قطرهای به این دریای پر موج افکندیم و هفت بار دور خانه را گشتیم و از مطاف خارج شدیم عازم رفتن بودیم ناگهای صدای رفیقم که مرا میخواند (فلانی نگاه کن) به طرف مقام ابراهیم متوجهم کرد، گفت: ببین این خواهر را؛ قیافه، چهره و وضع پوشش و لباسش حکایت از این میکرد که از شبه قاره هند است؛ هندوستان یا پاکستان و یا بنگلادش. همین که نگاهم به آن زن افتاد، میخکوب شدم و خیره در او که چگونه با صاحبخانه (و نه خانه) در حال سخن گفتن بود! در پوششی از وقار، متانت و خضوع، با انگشتانش اشاره به کعبه میکرد و در همان حال چشمههای چشمانش جاری، سیل اشک بر گونههایش روان، لبانش در حرکت و به گفتگو مشغول، با چی، با چه کسی و ...؟
با سنگها و دیوار ساکت؟ نه، مخاطب او ساکت و جامد نیست. مخاطب او سمیع، بصیر، آگاه، حیّ، توانا و عاری از هر نقص و خلل است. مخاطبش میزبان او است و میزبانش در و دیوار نیست. و او خوب میدانست که میزبانش کیست و چگونه باید با او سخن گفت. و خوب میدانست که او را نخواندهاند برای خالی کردن بازارِ مکّه و مدینه از محصولات آمریکا، او را نخواندهاند برای خرید یخچال، تلویزیون، ضبط، رادیو و صدها الوان و انواع از این قبیل؛ آنهم محصول دست بیگانه، بیگانه دشمن، دشمن صاحب خانه و هرچه مربوط و وابسته به اوست. او را نخواندهاند برای پر کردنِ شکم از گوشت مرغهای از خارج (استرالیا و ...) آمده با مارک «الذبح الشرعی!». او را برای چیز دیگری دعوت کردهاند، مقصود از این دعوت، خور و خواب نیست که این راه و رسمی است آئین نابخردان. (6)
مقصود از این دعوت لوز و موز و پرتقال و سیب و گلابی نیست. این میزبان شأنش بالاتر از این حرفها و تصوّرات و امیال و اغراض ما بیچارگان چسبیده بر زمین است. هدف از این دعوت چیز دیگری است.
مقصود از این دعوت اگر دست دهد چند روزی و الّا حدّاقل لحظات و ساعاتی از خودِ حیوانی بیرون آمدن، از این زندگی سر تا پا مادّی فانی، جدا شدن، از این ظواهر دلفریب دل کندن، رستن و خلاص شدن از غل و زنجیرهایی که آز و طمع، حرص و حسد، بخل و کینه، عجب و تکبّر و صدها صفات شیطانی دیگر دست و پای ما بیچارگان را بسته و به چاه ویل این زندگی زودگذر انداخته. آری رستن از این بدبختیها و پیوستن به آن مبدئی که از آنجا آمدهای و برگشتنت نیز به آنجاست. (انّا لله و انّا الیه راجعون).
فارغ شدن از این موهومات و چند لحظهای با میزبان خلوت کردن و لذّت حضور چشیدن؛ همان میزبانی که به دعوت او آمدهای.
او کیست؟
«ذو الجلال و الاکرام» او است «هو الاوّل و الآخر و الظاهر و الباطن». او است «الملک القدّوس السلام المؤمن المهیمن العزیز الجبار المتکبّر». او است «الخالق البارئ المصوّر». او است «اللطیف الخیبر». او است «سمیعٌ علیمٌ». او است «یعلم خائنة الأعین و ما تخفی الصدور». خلاصه او است «اللَّه» مستجمع جمیع صفات کمال و منشأ و اساس کل کمال و جمال و جلال.
و حالا تو میهمان چنین میزبانی و بر سر سفره اویی و خوب بیندیش؛ بر سر سفره چنین میزبانی سزاوار است به دنبال پرتقال و موز دویدن و شب و روز در بازار پرسهزدن برای خرید البسه و اقمشه و مأکولات و مشروباتِ از دیارِ دشمن آمده؟!
و من نه گمان، که یقین دارم این زن در آن لحظات به این حقیقت نائل شده و از آرزوهای موهوم و خواستههای بیارزش مادّی بدر آمده و لمس کرده که کجا است و با چه کسی سخن میگوید. او میزبان خود را شناخته است. او با تمام وجود با این میزبان مهربان در سخن بود و سفره دلش را باز کرده بود و با چشمههای چشمش غبار حجاب بین خود و معبودش را میزدود و خود را تقریباً به محبوب رسانده بود و این حقیر بیهمه چیز، و مسکینِ درمانده، مات و مبهوت به مشاهده این حال، سرگرم و مشغول و دلِ چون سنگ در تاب و تب، بناگاه متوجّه شدم که چشمانم نمآلود و قطراتی بر گونهام جاری ولی دریغا و افسوس؛ «خوش درخشید ولی دولت مستعجل بود».
از مطاف خارج و راهی منزل شدیم. آیا بار دیگر این حال و احوال دست میدهد؟ نمیدانم، امّا از کرم کریم مأیوس نیستم که:
«لا تیأسوا من روح اللَّه».
1- رجوع شود به سفینة البحار، ماده «بکی».
2- رجوع شود به کتب مقاتل، مثل نفس المهموم و ...
3- اشاره به آیه 81 سوره توبه «فلیضحکوا قلیلًا وَلْیَبْکوا کثیراً ...»
4- گریه بر هر درد بیدرمان دواست چشم گریان چشمه فیض خداست
5- حافظ شیرازی.
6- خور و خواب تنها طریق دد است بر این بودن آیین نابخرد است