ای تیر غمت را دل عشاق نشانه
جمعی به تو مشغول و تو غایب ز میانه
حاجی به ره کعبه و من طالب دیدار
او خانه همی جوید و من صاحب خانه
(خیالی بخارایی)
آل احمد تأثیرگذار بود. در همه وجوه زندگی. اگر هم از کسی، چیزی، مرامی، افرادی و حزبی تأثیر میگرفت، مدتی بعد عصیان میکرد و میزد زیر همهچیز، اما خودش تأثیر گذار بود. هم بر همه نسلها و اطرافیان و دور و بریهایش و هم بر ما، که اصلًا با کتابهای او، چیز نوشتن را آموختیم. با او عاصی شدیم. با او شلوغ کردیم. با او از ایمانی دم زدیم که گم شده ماست و با او به همین زندگی و رفتار و گفتار و نشست و برخاستِ متفاوت رسیدیم. و این «ما» که میگویم؛ یعنی کسانی که در سال 48 که سیدجلال رفت، تقریباً پنج- شش ساله بودیم تا حدوداً بیست ساله و من و همسالهایم و سال پنجاه و شش مثلًا با کتابهای او و شریعتی شروع کردیم و این شد پایه شناخت عوالم ایمانی روشنفکرانه. و در حال و هوای سنتی ایمانی هم، مطهری بود و طالقانی و علامه طباطبایی و باز هم افراد بینابینی مثل محمدرضا حکیمی و جلالالدین فارسی و ... و ... و ...
سخنم، در ستایش جلال آل احمد نیست، که این کار را در نوبتی، به شایستگی انجام خواهم داد. در پاسخ به بیوفاییهایی که در این دو دهه، از جانب روشنفکر جماعت- و برخی از همنسلها و دوستانش- به او شده و قول میدهم پاسخی و بررسی جانانهای از موضعها و موضوعهای مطروحه در زمان حیات آل احمد و پس از آن بنویسم. از طرف همانهایی که در آن سالهای دهه چهل زیر علم او سینه میزدند و حالا شدهاند منتقدان دوآتشه او؛ آن هم با چماق فرم و تکنیک و اسلوب و ساختار و ساختارشکنی و اینجور حرفهای بزک شده.
سخنم در این مختصر، درباره «خسی در میقات» است. که باز در این یکی دو روز به دست گرفتهام؛ آن هم یکی دو روزی که سه- چهار ساعت خواب مرتب در هر بیست و چهارساعتش نداشتهام، اما تا چند لحظه بیکار شدهام، تورّقی کردهام آن را. برای بار چندم است که «خسی در میقات» را به دست میگیرم. فکر میکنم بیش از پانزده- بیستبار دورهاش کردهام. و الآن هم. که چند ساعت دیگر راهی همان عوالمی هستم که او تقریباً چهل سال پیش دیده و شرح کرده است.
تأثیرگذاری آل احمد، این بود که یکتنه برمیخاست و بیتوجه به قبول یا عدم قبول اهل زمانه، به کشفهای خاص خودش راهی میشد و سفر حجاش هم همینطور بود و سفرهای قبلیاش هم. چه سفرهای درونی و چه بیرونی. این یکی هم، همینطور بود.
رفته بود و بخشی از عالم حج شده بود و مثل همیشه در آن حس و حال، قلمی زده بود و این قلم زدن هم سخت تأثیرگذار بود.
فکر میکنم، قلم زدن درباره جمعیت و حضور میلیونی حج، از آن بخشهای فراموش شده، در ادب جدّی معاصر بود. تا پیش از «خسی در میقات» البته، که تا آن موقع هرچه بود، یا متعلق به جهان دیروز بود و یا اگر کسی هم چیزی در این روزگار، قلمی میکرد، از ادبیات جدّی معاصر بهرهای نداشت. اهل ایمانی بود و وارستهای و رفته بود به زیارت خانه خدا و شرح مشاهدات نوشته بود. آن هم با همان عوالم تسلیم محض و برای مخاطبانی خاص، که مخاطب، همحس و همراه و همدین او بود. اما آل احمد «خسی در میقات» را اول برای کسانی نوشته بود که از عوالم آسمانی و ایمانی به دور بودند. نه به دور، که حتی سخت مخالف آن حال و هوا. و بعد هم برای همان اهل قبله، که هم از شرایط آگاه شوند، هم ارزشهای حج را در این آینه بنگرند و هم کاستیهای رفتار ما را دریابند.
و بعد هم، در میان اهلقلم روزگار، نوشتن درباره سفر حج باب شد؛ مثلًا من از نسل گذشته، سفرنامه آقای جواد مجابی را دیدهام و سفرنامه خانم میرزادگی را. یکی با نام «ای قوم به حج رفته» و یکی با عنوان «سعی هاجر».
اگرچه نگاهشان متفاوت با نگاه آل احمد، اما در اصل رفتن و دیدن و قلم زدن در عوالم حج، متأثر از آل احمد و از نسل بعدی هم که همسن و سالهای خودم باشند، سفرنامه علیرضا قزوه را دیدهام، به نام «پرستو در قاف» و ...
و خودم هم چند سال پیش چیزهایی نوشتهام، که قول نشر آن را به ناشر دادهام و هر روز بهانه که: فقط یک پاکنویس آخر باقی مانده. همین روزها آماده میشود!
در حوزه ادبیات فارسیِ معاصر و هنر سینمای ایران، شاید جدیترین آثاری که در حال و هوای سفر حج باشد، دو اثر قابل تأملاند؛ یکی همین «خسی در میقات»، که شرحی است سودمند از حال و هوای سالهای دهه چهل شمسی.
چه در شرح این سفر و چه در توصیف مسافران این سفر عبادی و یکی هم فیلم مستند «خانه خدا»، که آن هم در همان دهه چهل ساخته شده، کار جلال مقدم و رضایی و گروهی که همراهشان بوده. این دو اثر، دو سند ارجمند است؛ یکی در عالم کلام و یکی در عالم تصویر و حیف که این فیلم را من در همان کودکی دیدهام و طرح مبهمی از آن در ذهنم مانده است و البته دربارهاش نقد و نوشته در این سالها خواندهام. ای کاش این فیلمِ مستند، در این روزها به دستم میرسید تا دریابم که چیست و چگونه است و حالا که راهیام، تصاویر آن سالها را با حس و حال این سالها مقایسه کنم. لااقل برای خودم که من هم راهی این کشف شدهام.
آن هم برای بار دوم. ای کاش کسی پیدا شود و بعداً این فیلم را به دستم برساند.
نمیدانم متولیان سفر حج، فکری برای بازبینی این فیلم کردهاند یا نه؟ و آیا این فیلم با موازین قانونی الآن قابل توزیع است یا ...
چند سال پیش که راهی اوّلین سفر بودم، دو کتاب را با دقت در کنار دیگر کتابهایم در چمدان گذاشتم؛ یکی همین «خسی در میقات» و دیگر «حج» مرحوم علی شریعتی. این دو را در مدینه و مکه با هم خواندم. سفرنامه جلال بسیار به عوالم بیرون پرداخته بود، که شرح مشاهدات است و عجیب زنده و روشن و گاهی سخت بیپروا، و برداشتهایی داشته، هم از جهان بیرون: اجتماعیات و سیاست و اقتصاد، و گاه برداشتهایی از مناسک و عوالم درونی، و این هردو، با تازگیهایی، که همه در آن روزگار به کار میآمده و در این روز و روزگار هم.
ولی «حج» دکتر شریعتی، شرح مشاهدات بیرونی نیست. که شرح و نمادشناسی و تحلیل تاریخی، دینی و ذوقی حج است، پس از مشاهدات خودِ او از این مناسک.
شریعتی بهعنوان یک آشنای جدّی با تاریخ و مذهب و ادبیات و اساطیر و مردمشناسی، به تأویل و تحلیل و تشریح حج پرداخته است. نگاه شریعتی به حج، نگاه یک معتقد است. نگاهی آیینی است و این تشریح و تأویل آیین و مناسک حج، برای اهلش، بسیار به کار میآید. قدمبهقدم در مناسک حج. این کتاب شریعتی، نگاه تو را از سطح، به عمق و از لایههای بیرونی، به بطن و متن میبرد.
نیروی خلّاقه او و برداشتهای شهودی و ذوقیاش، جاذبهای شگفت در اهلش ایجاد میکند، که در این سفر چه میکند و چه میخواهد و به کجا میرود و به کجا باید برسد.
آنها که در این سفر، با «خسی در میقات» آل احمد و «حج» شریعتی، همراه بودهاند، آفرینها نثار آن دو بزرگوار کردهاند.
یکی از همین روزها، برای خرید حوله احرام و چمدان و وسایل دیگر به سازمان حج رفته بودم. سری هم زدم به کتابخانه و کتابفروشی طبقه همکف و چند کتاب گرفتم درباره آداب حج و موضوعات مربوط به آن؛ مثل تاریخ و جغرافیای مکه و مدینه و آثار و اماکن این دو شهر. بیشتر کتابها، با نگرش و منشی دینی و اعتقادی است و لازم هم. برای کسی که به ایمانی، راهیِ این سفر شگفت است. اهل اطلاع، آثاری را در جهان گوناگون حج پدید آوردهاند که سعیشان مشکور و اجرشان محفوظ!
اما، رنگ و جلوه ادبیات معاصر، درباره عوالم شگفت حج، اندک است.
ثبت تأثیرگذار ادبی و امروزی مناسک و سفر و آیین حج، از آن نیازهای جدّی است و باید دست بهکار شد. نگاه معاصر داشتن در این حال و هوا، بسیار تأثیرگذار است بر نسلی که جست و جوگر است و میخواهد تازهها را کشف کند.
و ما باید در عرصه ادبی- ذوقی، عمق ببخشیم به این تحوّلی که با حج در جان اهل امن و امان و ایمان پدید میآید.
شعر و ادبیات جدّی، برای همین عمق بخشیدن به آیینهایند و حج، بهترین آیینهای جمعی است که در مذاهب و ادیان سراغ داریم و خوشحالم که باتوجه متولیان حج، بسیاری از دانشجویان و دانشگاهیان هر سال به عمره و تمتّع راهی میشوند و دوستتر دارم که به همت و تلاش ارجمند حجتالاسلام والمسلمین قاضیعسکر و دوستان و همکارانش، آثاری امروزیتر و در حال و هوای ادبیات امروز ایران، درباره این سفر بزرگ، در اختیار آنها قرار بگیرد.
اینگونه باد!
در هوای بهاری دی ماه
«إنّ آثارنا تدلّ علی حضورنا، فانظروا بعدنا إلی الآثار».
«نشانهها و اثرهای ما بر حضور ما دلالت میکنند. پس از ما به این نشانههای بهجا مانده بنگرید.»
آخرین روزهای دیماه سال 1382 شمسی، ذیقعده 1424 قمری، صبحهای بهاری و ظهرها و بعد از ظهرهای کمی گرم، همراه با یک گروه تلویزیونی و همصحبتی با دوست تازه یافته؛ رسول جعفریان. آشناییمان دو روز پیش شروع شده بود. به سلامی و علیکی. به همراهی و معرفی دوستانم، سیدعبدالرحیم غفوریان و سیدفیاض موسوی و صحبت از اینکه به خواندن مقالات و مصاحبهها و کتابهایی با یکدیگر پیش از این، از دور آشنایی داشتهایم. به غفوریان و فیاض موسوی، با یکی دو تا «اگر و مگر» آری گفته بود.
برای ارائه گزارشی تصویری درباره تاریخ اسلام بر اساس جغرافیای مدینه.
یک گروه جمع و جور و تصویربردار ما دوستم معماریان و گفت و گوها با من و رسول جعفریان. سؤالی از من و پاسخ از او، و رها شده بودیم. اوّل، مسجد قبا، که اینجا اوّلین جایی است که پیامبر آمده و چند روزی بیتوته کرده و بعد از هجرت از مکّه، که هجرت سرآغاز یک تحوّل بزرگ است، به قول شریعتی، تاریخ ما، نه با میلاد و یا بعثت، که با هجرت شروع میشود و پایه همه تمدّنها، همین هجرت است و تمدن اسلامی نیز، که آغاز یک مدنیت شگفت و گسترده است در خاور میانه، و بعدها تا غرب آفریقا و از این سو تا چین.
و پیروان این ایمان که محمّد صلی الله علیه و آله مبشّر آن بوده، در همه جای جهان پراکندهاند؛ یعنی فرهنگ و تمدّنی فراگیر.
همصحبت ما، رسول جعفریان یک روحانی است و یک روحانی جوان.
متولد 1343. به قول عزیزم سیّد فرید قاسمی که دوست مشترک من و اوست، یک المپیک، سن و سالش از صاحب این خودکار سبز کمتر است. کار اصلیاش پژوهش در تاریخ اسلام و ایران است. با تعداد قابل توجهی آثار تألیفی و ترجمه و یکی از معروفترین آثارش که به درد همه، در سفر مکه و مدینه میخورد: «آثار اسلامی مکّه و مدینه» است. کتابی خلاصه و راحت، روان و با اطلاعاتی مفید. درباره آثار این دو شهر و البته درهمآمیختگی تاریخ و جغرافیا و معماری، به شکلی ملموس.
اگر دقّت کنی، با آنکه بدون لهجه است، امّا تلفظ «س» و «ج»، تو را راهنمایی میکند که شاید اصفهانی باشد.
که همین طور است و با او در حاشیه بحثها که به گفتگو مینشینی، در مییابی در 8- 7 سال پیش این «آثار اسلامی مکّه ومدینه» را در مدّت شش ماه نوشته است. ولی مستمراً به بازنویسی و تکمیل آن پرداخته. عکسهای جدید.
نشانههای تازه یافته و تلمیحها و اشارههایی که به مرور اهمیت آنها را دانسته است. (برای کتاب شناخت حجتالاسلام رسول جعفریان، رجوع کنید به کتاب هفته، شنبه 24 آبان 1382، شماره 149، ص 11)
به مسجد «ردّ الشمس» میرسیم.
در محلّهای که سابقه حضور شیعیان مدینه را در چند سده با خود دارد.
تعدادی کودک و نوجوان، دور ما جمع میشوند. نه به گدایی، که به همراهی. و میپرسیم: انْتَ شیعه؟ که پاسخ آری است. با آنها به مهر دست میدهیم. سر و وضعشان مرتب و تمیز است. با رنگ پوستی که به تیرگی میزند، که خاصیت بومیان منطقه است و برخی با دشداشههای سپید و باز تمیز. عباس ناطقی، عکاس خلّاقِ سالهای جنگ با ماست. با دشداشهای بر تن. و عگالی بر سر. و بچهها را دور خودش جمع میکند و عکس میاندازد. به شور و شوق تحسین برانگیز، با بچهها رابطه دوستانه برقرار کرده است. و سرگرم دور زدن یک چهاردیواری، که بازمانده از یک مسجد کهن است. و در اطراف نخلستانهای کوچک و گُله به گُله، که در حال نابودیاند. یک فضای کمتر از هزار متر و دیواری به ارتفاع تقریباً 5/ 2 متر. و از شکافی که به محوّطه نگاه میکنیم، میبینیم بر سطح آن سنگ است و خاک و خشت و انگار نه انگار که باوری- مستند یا غیر مستند- بر این بنا قرنها سایه افکنده و این یعنی فرهنگ مردم؛ یعنی اینکه حفظ جزئیات گذشته- فراتر از تعلّقها یا بیتعلقیها و بیتفاوتیهای ایدئولوژیک- اینجا خیلی مهم نیست. اگر هم بازسازی در مدینه صورت گرفته، در حفظ کلیات بوده؛ مثل همان مسجد قبا یا قبلتین.
امّا جزئیات را پرتاب کردهاند به سویی.
که چی؟ چرا؟ نمیدانم. آخر این جزئیاتند که راهنما و نشانه ظرایف تاریخی مایند. حتّی اگر یک خشت باشد.
یک کاسه و کوزه شکسته. یک ورق مچاله و پاره شده. یک سنگ نبشته.
اینها انگاراصلًا مهم نیست نه تنها قداستزدایی میکنند که این ویژگی سردمداران فکری این محیط است.
بلکه آشناییزدایی هم میکنند. که نمیدانم این بر چه پایه و اساسی است. تشریحی سفت و سخت در ظاهر متولیان دینی اینجا. و گاه خشن و همراه با خطاب و عتاب و بیهیچ نشانهای از یک تابلو که اینجا هم حفظ آثار فرهنگی و یونسکو و اینجور چیزها، دارای رأی و نظر و پیشنهادی است.
قبر حمزه، عموی پیامبر هم، همینطور است در احد. با رسول جعفریان همراهیم. روی «جبل رمات» ایستادهایم و دستفروشهای یمنی و آفریقایی و پاکستانی و بنگلادشی بساطشان پهن است ...
و قبر حمزه، در یک چهاردیواری محصور. با یک پنجره مشک محدود و مسدود است و این محیط مربع شکل.
تقریباً اندازه یک زمین فوتبال. و یک مستطیل تقریباً شش متری در وسط آن. و یک سنگ سیاه بالای این مستطیل. که نشانه قبر حمزه است. نوع قبر و سنگ آن، مانند قبرها و سنگ قبرهای بقیع؛ یعنی اینکه قرار نیست از هیچ جاذبهای در تزیین این اماکن استفاده شود. چرا؟
که باز همان تفکر افراطی قداستزدا در کار است. نقطه مقابل همان قداست بخشیدن تفریطی ما. که آن مرد یگانه شجاعت و شکیبایی در مدینه، چهارده قرن پیش فرمود: «لَا تَرَی الْجَاهِلَ إِلَّا مُفْرِطاً أَوْ مُفَرِّطاً».[1] حرفم این است که میتوان با این اماکن برخوردی آبرومند داشت. صحنه جنگ احد به بهترین شکل در فیلم «محمّد رسولاللَّه»، ساخته «العقاد» تصویر شده. با همه وجوه سینماییاش، و حالا اینآشفتگی شلمشوربای محیط، تورا دچارخشم میکند؛ مثلًاتوجّهودقتی را که در بازسازی و گسترش مسجدالنبی شده، مقایسه کنید با این اماکن. فقط با نگاه ایدئولوژیک، با این اماکن برخورد کردهاند و این یعنی رفتاری ضد فرهنگی.
آن هم در شهر فرهنگ و مبنای تمدّن فرهنگساز و فرهنگگستر اسلامی، مدینةالنبی. میشد این مکانها را با بهترین جاذبههای توریستی (یا بهتر است بگویم زائرپسند) سامان داد. که البته سختگیریهای مسلکی و مذهبی، کار را به اینجا کشانده است.
به عکسها و تصاویر بهجا مانده از 90- 80 سال پیش که رجوع میکنی، میبینی در روزگاری نه چندان دور، این بقیع و احد، مقبرههایی داشتند. گنبد و بارگاهی، که نشانهای بوده، هم از بزرگانی که در این جاها آرمیدهاند و هم نشانههایی از ذوق خلاقه معماران و هنرمندان این سمت عالم، که عالم ماست. گنبدی ایرانی، صحنی. حرمی.
کاشیکاری و سنگنبشتهای ...
خلاقیت، هنرمندان مسلمان. حالا چند تکه سنگ، بقایای آن همه تلاش هنرمندانه است.
پشت دیواری میرویم که محوّطه قبرستان و قبر حمزه را در حصار قرار داده. فاتحهای میخوانیم. پنجرههای مشبک، توجّهمان را جلب میکند، که با شیشه مسدود شده و رسول جعفریان، میگوید: این مشبکهای فلزی، اهدای احمد شاه قاجار بوده، برای قبور ائمه و بزرگان بقیع و به روایت یکی از اداره کنندگان شهر، این شبکههای فلزی ضریح، سالها در انبارها نگاهداری شده و حالا آمده در اینجا، که مانعی باشد در برابر دید نظاره کنندگان. بازدستشان درد نکند، که برای ایجاد مانع هم که شده، از این اشیای هنری بهره بردهاند!
ظهر است. سوار میشویم که به هتل برگردیم. در ابتدای راه احُد به مرکز شهر، در حاشیه سمت راست، تابلو «المکتبة عبیکال» را میبینیم.
از جعفریان که بارها در شهر مدینه به گشت و گذار و جست و جو پرداخته میپرسم اینجا کتابخانه یا کتابفروشی است؟
میگوید: آری. کتابفروشی است.
میگویم: مثل کتابفروشیهای فقیر و با کتابهای نازل دور و بر مسجدالنبی؟ با آن کتابهای مثلًا اعتقادی عامه پسندش. با طرح جلدهای نازل و متنهای شلختهاش و ... و بیشتر محصول شخصی به نام «دکتر [دوکتر] طارق سویدان؟»
میگوید: نه، یک کتابفروشی مجهز و مرتب و بسامان و آبرومند. باید بروید و ببینید. جایی دیدنی است.
دلم میخواهد به جمع پیشنهاد دیدار این کتابفروشی عبیکال را بدهم.
هم ساعت حدود یک بعد از ظهر به وقت مدینه است و شاید کتابفروشی تعطیل باشد و هم دوستان همراه خستهاند.
این خستگی را من هم در خود حس میکنم.
به یک پیمانه مستیهای دیرین یادم آوردی
در مدینه، پشت قبرستان بقیع؛ یعنی پاتوق ایرانیها، بهنوعی هویّت ملیِ خود را به اینجا منتقل کردهایم، آن همه شور و شوق دروطنبرایامامان، دراینجابه یک ظهور و بروز ملی تبدیل میشود و خیلی چیزها را هم با این اجتماع در پشت بقیع با خود آوردهایم، مثل گندم برای کبوترها.
شنیدهام دورترها، کبوترهای زیادی در اینجا نبودهاند. تک و توکی. اما الآن در جای جای قبرستان، گله گله کبوتر دانه برمیچیند و یکی از دلایل حضور اینهمه کبوتر، گندم ریختن ایرانیها برای آنها است.
از جلو در مسجدالنبی، تا پشت قبرستان بقیع، یکی از شغلهایی که دستفروشی ایجاد کرده و بساطشان پهان است، همین گندمفروشیاست.
بچههایی و گاه مردان و زنانی- با چهرههایی سوخته به مهاجرت، شاید یمنی- پلاستیکهای گندم را پیش رو گذاشتهاند. بستهها را دست میگیرند و میگویند: دانَه دانَه! (با فتح نون).
و قیمت آنها یک ریال و دو ریال.
دانه یک ریال! دانه دو ریال! و این کلمه «دانه» را هم خود ایرانیها به اینجا آوردهاند که سنله کلامِ فصیح عرب است برای دانه. کلمه عامیانه و متداولِ محاوره آن را هم نمیدانم.
«دانه»، یک کلمه فارسی، برای یک رسم ایرانی. که همان گندم ریختن است برای کبوترها، در بقاع متبرکه.
*** در مدینه دلت میخواهد بروی و جاهای گوناگون را کشف کنی. مسجدی گاه آباد و گاه ویران، محلّهای گاه سرِپا و زنده و گاه از یاد رفته و خاموش و یکی از این مکانها که چند بار با دوستان به دیدنش میروم، احُد است. از کنار جاده، کوچه پس کوچههایی را طی میکنیم، تا برسیم به گداری که پیامبر پس از زخمی شدن، در آن پناه گرفته و مولا، حافظ و نگهبانش بود. بالا میرویم تا به همین بریدگی در کوه برسیم و لیز است مسیر. با کمک دوستان قرار میگیرم در قلب این شکاف. چند زائر از ترکیه، از شکاف رفتهاند بالا. دو- سه زن و دو- سه مرد؛ یکی از آنها جوانی تقریباً سی و پنج ساله، جلو میآید. در من نگاه میکند و شکل و شمایل و سبیل مرا که دیده، انگار دوستی پیداکرده، به عربیِ شمرده پرسید:
- تو کرد هستی؟
و به آرامی میگویم:
اجداد مادریام کرد بودهاند.
وخوش و بشی. و گفتم آباء امّی من اکراد الخراسان، که خندید. کلمه «اکراد» برایش جالب بود. غلط مصطلح در میان ما. بند را آب داده بودم. یاد شادروان استاد ستوده کردستانی افتادم. خیلی حساس بود نسبت به این کلمه اکراد و بعضی وقتها که به کار میبردیم، زیر چشمی شماتت و ملامت خود را دریغ نمیکرد.
بحث زبان فارسی در گرفت. آن هم با زبان شکسته بسته عربیِ ما دو تن. طبق معمول سخن به مولوی ختم شد.
دلبستگی هر دو ما؛ مولوی و قونیه.
قبل از خدا حافظی، خودش را معرفی کرد. نامش خورشید بود ومیبالید به این نام که فارسی است و فکر میکرد که باید برای من توضیح بدهد. میگفت:
خورشید، یعنی الشمس!
و من برایش رفتم منبر. درباره خورشید. شید. مهر. آیین مهر و میتراییسم. وقت خداحافظی هم گفتم: با مهر. با مهربانی. و ...
دو جوان آفتاب سوخته تقریباً 20- 19 ساله در خیابان بقیع بساط کرده بودند، دشداشه میفروختند و با عربی غلیظ داد میزدند: تَسْعَ ریال! تسع ریال!
عیالم گفت: صبرکن ببینیم لباسهایش به درد میخورد یا نه.
ایستادیم. عیالم مشغول زیر و رو کردن لباسها شد و من به صحبت با آن دو جوان، که گفتند: اهل سعودی هستند که باورم نشد. سعودیها کمتر دستفروشی میکنند، و ضمن صحبت با من، دادی هم میزدند: الثوب تَسْعَ ریال!
که دیدم، بیشترِ رهگذرها ایرانیاند.
همه بساطیها و دکاندارهای اینجا فارسی را راحت صحبت میکنند. اصلا بیشتر فروشندهها افغانیاند؛ یعنی از مزیّت زبان فارسی برخوردار. ویرم گرفت به آن دو جوان اعداد یک قاره را بیاموزم. آستین بالا زدم به معلّمی الواحد، یک. الثانی، دو. الثالث، سه.
الرابع، چهار. الخامس، پنج ... و ... و ...
و چند بار تکرار، که دیدم چند ایرانی که مرا شناختهاند با تعجب زل زدهاند به ما، برای آنکه معرکه راه نیفتد.
لباسی انتخاب کردیم و آنها یک ریال هم تخفیف دادند به ما، به خاطر این آموزش زبان.
بعد از نماز، بعد از ظهر که برمیگشتیم، دیدم آن دو جوان بر سرِ بساط خود داد میزنند: نُه ریال ... نُه ریال ...
این خیابان شارع علیبن ابیطالب در مدینه، چیزی است مانند خیابان ناصرخسرو خود ما، با آن کوچه مروی خود ما؛ فارسی- عربی، ایرانی- عرب.
این شارع علی بن ابیطالب، انتهایش متصل میشود به حسینیه شیعیان و یکی از محلههای نخاوله، «یعنی شیعیان قدیمی و نخل کار اینجا)
روزی، مقابل هتل قصرالدخیل، شنیدم کسی صدایم میکند. برگشتم مردی 37- 36 ساله. سلام و علیکی با پیراهن و شلوار رسم ما ایرانیها و روبوسی گرمی که گفت من نامم محسن خراسانی است. افغانی هستم و در اینجا مغازه دارم. و با اصرار مرا به مغازهاش برد. یک باب مغازه پارچه فروشی، بر یک پاساژ. با خراسانی، به گپ و گفتگو پرداختیم. معلوم شد که مرا از طریق جامجم میشناسد، سالها در کانادا زندگی کرده بود و بیننده جامجم و علاقهمند به شعر و موسیقی و در این فاصله برادر آقای خراسانی هم رسید.
مردی پنجاه و پنجاه و یکی دو ساله. او هم مغازهدار و دکتر داروساز و برادر بزرگترِ دیگری هم. دو مغازه پارچه فروشی و یک مغازه برای فروش انواع لباس. سلوک و کلام و رفتار و ظاهرشان، مثل همین مردم تهران خودمان. صحبت از ایران و افغانستان.
صحبت از خراسان بزرگ شد. این سه برادراهلمزار شریف. و چقدر مهربان و چقدر باوقار و چه با مایه و اهل فرهنگ. روزهای اقامت در مدینه، با اصرار مرا میکشیدند در مغازهشان، آبمیوهای و بعد بیدل خوانی و معمولا بیدل خوانیها، با این غزل شروع میشد:
میپرست ایجادم، نشأهازل دارمهمچو دانهانگور، شیشه دربغلدارم و برادر بزرگتر از دوستیاش، با مرحوم سرآهنگ، خواننده نامدار افغانستان میگفت. یک روز غروب، با برادر میانی، دکتر یحیی خراسانی گپ میزدیم. از تحصیلاتش، از خانوادهاش، از خواهرشان که استاد ادبیات فارسی بوده در دانشگاهی در افغانستان.
و یکباره گفت: من کجا و پارچهفروشی کجا! و اندوهی تلخ بر حال و هوای ما سایه انداخت و گفت: بیتی است، که من اصل متن از یادم رفته. اما مضمون و معنیاش این است:
مستیهای پیشینبهیک پیمانه یادم آوردی
که گفتم: آه ... غزل مرحوم ابوتراب جلی است و من دو بیت آن را حفظم و خواندم. که زبان حال من و او بود در این غروب خلوت و تنهایی و اندوه و لبخند زدیم به هم و گریستیم با هم:
به یک پیمانه مستیهای دیرین یادم آوردی پس از عمری خموشی، باز در فریادم آوردی من آن مرغم که صدها بار از دام بلا جستم تو با یک تار مو، تا خانه صیادم آوردی نام بعضی نفرات
چند ساعت قبل از حرکت، علی قعله را در شلوغی و سرسام میدان هفتتیر دیدم. یکی از بر و بچههای باذوق و باهوش و پر جنب و جوش جلسه هفتگی فرهنگسرای بهمن. بوقی زدم و صدایش کردم و سوار شد. و قرار شد ناهار را به چلوکباب بگذرانیم. غذای ایرانی پسند همیشه. علی پرسید: برای چه دوباره راهی میشوی؟ گفتم: اول به دنبال بدویت (درست یا غلط، بخوانید ابتدائیت) خودم میگردم در آن سرزمین. گریز از این همه، دست و پا زدنهای احمقانه در این شهر شلوغ، جست و جوی ابتدا.
در مدینه که بودم، این جستوجو، برایم شفافتر شد.
هر که میپرسید دنبال چه هستی، میگفتم: دنبال پیدا کردن جای پای سلمان فارسی و ابتدائیت خودم را در سلمان فارسی میجستم. همان «روزبه» که در جست و جویی شگفت به «بهروزی» رسید.
«سلمان» بودن و «فارسی» بودن او، هر دو برایم پرجاذبه است. «سلمان» بودن؛ یعنی پذیریش ایمان تازه و رسیدن به روشنایی حقیقت و «فارسی» بودنش؛ یعنی انتقال تمدّن ایرانی و پیوندش، با همین ایمان و داد و ستد فرهنگی؛ یعنی همین «سلمان» «فارسی» و بعدها حضور او در مدائن، یعنی نمادی و نمودی از همین پیوند و داد و ستد و آمیختگی. و عجب است این نام مدائن. نوعی مدنیت مشترک را در آن میتوانی بیابی.
کمکم جاذبه زبان فارسی هم آمد و بر جانم سایه انداخت؛ همان زبانی که اول بار پذیرای متن وحیانی «قرآن» شد.
و سلمان در این برگردان پیش قدم بوده.
نمیدانم چه شده بود، که چندبار، مجال دیدار احُد دست داد. هر نوبت با گروهی از دوستان و ابوطیارهای هم بود که راحت برویم و بیاییم.
در شکافی از کوه- که پس از آسیب دیدن سپاه مسلمین پناهگاه محمد بوده، تعدادی زائر ترک، حضور داشتند.
کوهها و سنگلاخهایی مثل همین احد و جبلالرحمه در عرفات و غار حِرا در جبلالنور، جای مناسبی است برای ارائه هنر سنگنوردی ترکها و افغانها.
زن و مرد، راحت میروند و میآیند.
آموخته و مسلّط و مطمئن و راحت.
زائران ترک، ما را که دیدند، گفتند: بوی عطر در شکاف کوه پیچیده. (و این یک باور عمومی است) و مردی پنجاه و چند ساله از میان آنها، با کلماتی ترکی، فارسی و عربی به ما حالی کرد بوی گلهای شیراز!
تحسین ما را که دید، سر ذوق آمد. گفت:
ایران! شهریار! شهریار! ایران.
و شروع کرد به خواندن حیدربابا از حفظ:
حیدر بابا دنیا یالان دنیادی سلیماندان، نوحدان قالان دنیادیو بعد از خواندن چند بندِ حیدر بابا، به ابراز احساسات ما که برایش کف میزدیم، با تکان دادن سر، پاسخ گفت:
خورشید! یک بار مردی ترک در همین احد گفته بود که نامم خورشید است. (که در یادداشتهای قبلی ذکر شد.)
در خیابان عزیریه مکه، اتوبوسی به شتاب رد شد، بر بدنه اتوبوس، بر پارچه نوشته بودند: حملةُ خورشید. شتاب اتوبوس مجال نداد تا چیز بیشتری دستگیرم شود.
مردی با حوله احرام در مسجدالحرام و نشانهای وسط حولهای که بر دوش داشت. مثل فلسطینیها. آنها بیشتر بر وسط حولههای احرام مردانه، نشانه فلسطینی بودن خود را نقش میکنند. روی حوله این مرد نوشته شده بود: حملةُ خورشید. رفتم جلوتر، زیر حملة خورشید با خطی ریزتر نوشته بود:
سوریه- دمشق.
در روز آخر ایام تشریق هم، در منا جوانکی تابلویی به دست گرفته بود برای جمع کردن همکاروانهایش و روی آنها هم نوشته بود حملةُ خورشید و با حروفی ریزتر در زیرش: بحرین.
خورشید، کلمهای جذاب در مکه که در این روزهای بهمن ماه، مهربان است و خیلی تند نمیتابد. خورشید بهاری عربستان.
در این خیابان حرم (شارعالحرم)، در پانصدمتری مسجدالحرام، تابلو رستورانی توجهبرانگیز بود. نامی عربی برای معرفی رستوران و ترجمه فارسی آن، «مطاعم بیتالمأکولات الایرانیه» و به خط ثلث، که البته کامپیوتری بود و به همان اندازه با خط نستعلییق پاکستانی ترجمهاش آمده بود: رستوران غذاهای خانگی ایران (زیر هر دو «ی» دو نقطه «گ» هم بدون سرکش «ک»).
و بالأخره یکبار برای تفحّص و جستوجو، رفتم داخل رستوران.
غذاهای ایرانی مثل چلوکباب کوبیده و جوجه کباب و البته کارگرهای غیرایرانی و مشتریها هم غیر ایرانی.
ساعت شش صبح بود و در خیابان وفا (شارع الوفا) از محله عزیزیه گم شده بودم. از بلندگوی مسجدی صدای قرائت حمدِ نماز به گوشم رسید. ترتیل دلنشینی بود. خودم را رساندم؛ مسجدالحارثی، قامت بستم و ایستادم در صفی که به خیابان رسیده بود. نماز که تمام شد، یک پوستر کهنه بر دیوار بیرونی مسجد دیدم با این دعوت: «ندعوکم لافتتاح معرض کتاب الرمضانی (و این کتاب الرمضانی با حروف درشت) العاشر 1423
در آن خیالگرایی به هم ریخته بیخوابی صبحگاه، کتاب الرمضانی مرا برد به کتاب رمضانی. کلاله خاور. رمصانی، نامی آشنا برای اهل کتاب و تاریخ نشر در ایران.
در منا، شبانگاهی با دوستی همصحبت بودم. از اهالی نقاشی و تصویرگری. صحبت از حافظ بود. جوانکی پیش آمد. با پالتو پاکستانی (که من به این پالتوها سالهاست پالتو ذوالفقار علی بوتو میگویم) و کلاهی اندونزیایی (که من به این کلاهها هم میگویم کلاههای ماهاتیر محمد) به گرامر و لهجه عربی ولی با لغت فارسی، در بحث ما شرکت کرد. معلوم شد که بیست و چهار- پنج ساله است و دانشجوی سال آخر ادبیات فارسی در مکه. و میگفت که علاقهاش گرفتن دکترا در ایران است و ما هم درباره دانشگاه آزاد و مبلغ شهریه آن و دانشگاههای دولتی راهنمایاش کردیم، چند بیت از حافظ خواند و دوستان در معرفی من گفتند که فلانی در صدا و سیمای ایران، برنامههای حافظ خوانی دارد. خیلی خوشحال شد من هم در جواب، ابیاتی از قصیده فرزدق را برایش خواندم که نشانه علاقهام بود به شعر عربی:
هذا الّذی تعرف البطحاء وطأته والبیت یعرفه و الحلّ و الحرم و از ترجمه این قصیده میمیه فرزدق هم تا جایی که حافظه یاری میکرد، برایش خواندم. از هفت اورنگ جامی، بعد رفتم و یکی از کتابهایم را برایش آوردم و اسمش را پرسیدم و امضا کردم: «اهداء لأخ الکرام: علی اسمری، مع التحیات».
و فامیلیاش را که گفت، این بیت حافظ را هم برایش نوشتم که تناسبش را دریابد:
ترسم که عشق در غم ما پردهدر شود
وین راز سر به مهر به عالم سمر شود
دوستی تازه یافته و جوان، آقای حسینی، که کارش مترجمی است، علاقهام را به جستوجوی زبان فارسی در اینجا دریافته بود. برایم نقل کرد با مردی اردنی که در امارات کارمند بانک است در مکه آشنا شده، مرد اردنی گفته نام زنش «شیرین» است. نامی که عربها و کردها به آن علاقهمندند و برای دخترها انتخاب میکنند. مرد اردنی گفته بود: به زنم با شوخی میگویم: تو مثل شیری، غرنده و خشمگین.
حسینی میگفت: برایش توضیح دادم که در فارسی «شیرین» به معنای «شیرمانند» و «مثل شیر» نیست، بلکه به معنی گوارایی و حلاوت است و مهمتر از آن، نامیک «معشوق» تاریخی- افسانهای است و بعد درباره شیرین و فرهاد برایش توضیح دادم. مرد اردنی بسیار خوشحال شده و گفت: وقتی که در بازگشت به زنم معنای درست نامش را بگویم، کلی خوشحال خواهد شد و من به حسینی گفتم: اگر دوباره دیدیاش این بیت منسوب به حزین لاهیجی را با شرح ایهامهایش برای او بخوان:
امشب صدای تیشه از بیستون نیامد
شاید به خواب شیرین فرهاد رفته باشد
نام بعضی نفرات که دیدارشان در مدینه و مکه تو را خوشحال میکند؛ مثل علی مرادخانی، مدیر مرکز موسیقی وزارت ارشاد علیرضا قربانی، خوانندهای با نفسی گرم و صدایی توانمند، دیدار علی معلم دامغانی در چادرهای نیم شب عرفات و فردا، هم او در زیر چادر کاروانی که با آن همراه بود، پیرمردی تقریباً هشتاد ساله را نشانم داد و گفت: جناب رحیم مؤذنزاده اردبیلی است برو سلام کن. رفتم و دست مؤذنزاده اردبیلی را بوسیدم خود مؤذنزاده میگفت: مردم به من میگویند: این صدای اذان توست که در ماه رمضان چاشنی و شیرینی و نمک سفره افطار ماست.
دیدار حسین صدری نقاش، در ظهر روز عرفه و نیز روبوسی با حسین اسرافیلی و آرشی شفاعی (هر دو شاعر) در لباس احرام در مسجدالحرام، و دیدار دکتر سیدکاظم اکرمی، به سلام و علیکی کمتر از دو دقیقه.
و مردی پاکستانی پنجاه ساله با چهره و لباس پاکستانی و مسلط به زبان فارسی که دانستم ساکن انگلستان است و با قافله نور لندن آمده و او صاحب این خودکار سبز را از طریق شبکه جامجم میشناخت. دوربینی به دست داشت و گفت چیزی بگو تا سوغات برای فرزندانم به انگلستان ببرم و من برایش از اقبال گفتم و از غالب و بیدل دهلوی و ادیب پیشاوری و زبان فارسی و از اقبال خواندم که:
چونچراغ لاله میسوزم در خیابان شما ای جوانان عجم جان من و جان شما
[1] نهجالبلاغه صبحی صالح، ص 479