(برگرفته از خاطرات فلسفی)
اشاره: زبان گویای اسلام، خطیب توانا حجّة الاسلام و المسلمین، آقای فلسفی رحمه الله دو مرتبه به حج تمتّع مشرف شدهاند؛ یک بار به سال 1367 قمری (/ 1327 خورشیدی) و بار دوم به سال 1345 خورشیدی. گزارش این دو سفر را از زبان خود ایشان در پی میخوانید:
نخستین سفر حج[1]
پس از آنکه ابوطالب یزدی در مکّه به قتل رسید،[2] روابط ایران و سعودی قطع شد. در زمان نخست وزیری هژیر[3] این مشکل بعد از مدتی حل شد و بار دیگر روابط برقرار گردید و ایران و سعودی موافقت کردند که عدهای از حجاج ایرانی به مکّه بروند. در آن زمان فقط هواپیماهای کوچک ملخی وجود داشت و تعداد آن هم در ایران بسیار کم بود. لذا دولت موافقت کرد که عدهای از گاراژداران و ماشین داران، مسافران را با ماشین به مکّه ببرند. از جمله آنها گاراژ ساعتچی بود.
آقای حسین ساعتچی، مدیر گاراژ بود و گاراژش در خیابان ری و مجاور منزل ما بود. به منزل ما آمد و گفت:
«میخواهم عدهای مسافر بگیرم و شما را هم دعوت میکنم که به مکّه ببرم. اگر بعضی از آقایان علما هم با شما باشند، آنها را هم به خرج خودم به مکّه میبرم تا در حقیقت، حَجّة الاسلام محسوب شود.»
من قبول کردم. او هم عده زیادی مسافر گرفت و ما با اتوبوسهای متعدد، از تهران حرکت کردیم.[4] از ایران خارج شدیم و به بصره رفتیم. از بصره هم گذشتیم و شب را در کویت بهسر بردیم.
به نظرم آن موقع اغلب یا تمام جاده میان بصره و کویت آسفالت بسیار باریکی بود.
شب را در منزل آقای سید اسماعیل بهبهانی، یکی از محترمین کویت، ماندیم. آقایان روحانیونی که با ما بودند، بعضی غذا خوردند و شبانه حرکت کردند و بعضی ماندند و صبح به راه افتادند. وقتی از کویت خارج شدیم، معلوم شد از کویت تا ریاض دیگر آسفالتی در کار نیست! صحرایی بسیار پهناور و مملو از شن بود که من آن را به «اقیانوس ماسه و شن» تعبیر کردم.
خیلی از ماشینها در شن گیر کردند. مسافران هم پیاده میشدند و ماشینها را هل میدادند؛ ولی نیروی آنها کارگر نبود. ما در اتومبیل جیپی بودیم که آقای حسین ساعتچی خودش راننده آن بود.
در ضمن عبور خود، آنهایی را که شب گذشته رفته بودند، دیدیم که در شن و ماسه ماندهاند. وضعی خطرناک بود. در وسط روز و آفتاب سوزان صحرا، به قدر کافی آب برای نوشیدن نداشتند.
آقای «حمزه غوث» وزیر مختار سعودی در تهران تلگرافی درباره من به ملک حجاز[5] مخابره کرده بود و ما تا زمانی که در خاک کویت بودیم از آن مطلب خبر نداشتیم؛ ولی وقتی وارد مرز سعودی شدیم، از جریان امر اطلاع پیدا کردیم. به هر حال در مرز سعودی وارد محلّی به نام «قریة العلیا» شدیم و دیدیم که در تمام گذرنامهها مهری زده شده که:
«تؤخذ الرسوم فی الحدود السعودیه» یعنی عوارضی که باید حاجی به دولت حجاز پرداخت کند، در مرز گرفته میشود. آنهایی که خود را به مرز رسانده بودند، ماشینهایشان در فاصلهای طولانی در شن مانده بود. عدهای مقداری از پولهایشان و بعضی هم گذرنامههایشان در چمدانهای داخل ماشین بود.
مأموری از فرمانداری آمد و به من گفت: «از مرکز به ما تلگراف شده که شما را به نهار دعوت کنیم و آنچه درباره همراهانتان در نظر دارید، به ما بگویید تا به مرکز مخابره کنیم». گفتم: «حاجیها چرا در اینجا معطل هستند؟» گفت: «برای اینکه باید رسوم (عوارض) بپردازند».
گفتم: «بعضیها که پول به همراه داشتند، رسوم دادند و رفتند. اما اینها که ندادهاند، میگویند پولهای ما در چمدانها و داخل ماشینهایی است که در شن ماندهاند». بعد اضافه کردم: «این طور که شما با اینها مواجه شدهاید، امسال به مکّه نمیرسند و برای دولت شما ننگ بزرگ و غیر قابل جبرانی خواهد بود. شما تلگرافی به ملک بزنید و بگویید فلانی میگوید مسافرینی که اینجا هستند و گذرنامه همراه دارند، گذرنامههایشان را بدون پرداخت رسوم تحویل بگیرند تا آنها بروند و بعد در مکّه و مدینه تسویه حساب بشود». گفت: «الآن مخابره میکنیم».
گمان میکنم جمعاً بیش از چهار ساعت طول نکشید که جواب موافق آمد. تمام گذرنامههای آنها را گرفتند و در گونی ریختند؛ و بعد صاحبان آنها حرکت کردند. پس از آن، هر کس که آمد به همین ترتیب رفتار کردند، مگر آنهایی که پول نقد داشتند و دادند و با گذرنامه از مرز گذشتند.
وقتی به ریاض پایتخت سعودی رسیدیم، دیدیم در بیرون شهر سه خیمه برپا شده است. افسری مقابل ما آمد و خودش را رییس شهربانی معرفی کرد و گفت: «از طرف ولیعهد[6] دستور داده شده که این خیمهها را نصب کنیم. یک خیمه متعلق به پلیس است و یک خیمه برای استراحت و پذیرایی از شماست، و یک خیمه هم برای این است که شما در آن بنشینید و حاجیهایی که میآیند اگر مشکلی دارند، حل کنید و موجبات حرکتشان را از ریاض به طرف مکّه فراهم نمایید». بعد از انجام امور، افسر مزبور به ولیعهد تلفنی اطلاع داد که فلانی آمده است. ولیعهد گفت: «همین حالا او را سوار کنید و بیاورید».
در آن زمان ریاض شهری متوسط بود. من نمیدانم در آن موقع اصلًا نفت استخراج شده بود یا نه؟ ولی شهری بسیار کم ارزش و عادی بود و به پایتخت و مرکز کشور هرگز شباهت نداشت. به هر حال دلارهای نفتی هنوز نرسیده بود و شهر هیچگونه جلب توجه نمیکرد.
ما به دیدن ولیعهد رفتیم. کنار صندلی ولیعهد برای من هم یک صندلی گذاشتند؛ ولی تمام مأمورین عالی رتبه گارد او، روی زمین نشسته بودند. ولیعهد دستور قهوه داد و بعد گفت: «ایرانیها کارشان با شماست. دستور ملک آمده که سعی کنیم کارشان حل شود و زودتر روانه مکّه شوند. شما میهمان ما هستید، چند روز در اینجا بمانید و به امور حجاج ایرانی رسیدگی کنید و سپس با هواپیما به جده خواهید رفت». من گفتم: «مهمتر از حلّ مشکل گذرنامه، نجات ماشینهای آنها است که در شن ماندهاند و قدرت حرکت ندارند. جرّ ثقیلهای قوی میخواهد که بتواند آنها را از شن بیرون بکشد. مهمتر از این هم وضع عدهای است که ممکن است از تشنگی تلف شوند. یک عده هم راه را بلد نبودند و ممکن است به بیراهه رفته باشند. باید در اولین اقدام، از هواپیما استفاده کرد و آنها را در ارتفاع کم از بالا دید و نجات داد، و بعد ماشینها را از شن بیرون آورد.
ولیعهد به رییس شهربانی گفت: «هر چه فلانی میگوید اجرا کنید. ماشین هم زودتر با آب بفرستید تا مسافران از تشنگی تلف نشوند».
ما برگشتیم و به آن خیمه آمدیم. تدریجاً آن دسته از مسافران و ماشینهایی که وضع بهتری داشتند میآمدند، ولی بعضیها که چمدانها و پارچه احرامشان در ماشین دیگر بود و پولی هم به همراه نداشتند، وضع بغرنجی پیدا کرده بودند. اول کاری که کردیم این بود که گفتیم آنجا بازاری درست کنند که هم پارچه احرام بیاورند و هم پارچههای دیگر؛ مواد غذایی و میوه و سبزیجات هم بیاورند تا اینهایی که احتیاج دارند، بخرند و رفع نیاز کنند. ماشینهای آب هم زودتر بفرستند. رییس شهربانی گفت: «همه این کارها را انجام میدهیم».
بعد ما از خیمه بیرون آمدیم. باز هم بعضی از ماشینهایی که در موقعیت بهتری بودند از راه میرسیدند. بعضی از مسافران هم که با یکدیگر اختلاف داشتند، پیش من میآمدند و از هم شکایت میکردند! من گفتم: «در اینجا هر چه میگویند، عمل کنید. ضمناً شهربانی هم چند مأمور در اختیار من گذاشته است تا اگر کسی باعث اخلال در رسیدن حاجی به مکّه شود، توقیفش کنند. بنابراین، بحث نکنید، مطلبتان را بگویید که حل شود».
به نظرم دو سه روز آنجا بودیم. شب اول پس از بازگشت از ملاقات با ولیعهد، تازه خوابیده بودم که بیدارم کردند و گفتند بیایید بیرون و ببینید که به دستورات شما عمل شده است.
ماشینهای بسیار قوی برای بیرون کشیدن اتوبوسها از شن آماده کرده بودند. در هر ماشین هم بشکههای بزرگی مملو از آب بود. آنها به موقع رفتند. هواپیما هم رفت.
ماشینهایی را که در شن مانده بود شناسایی کردند و همه را بیرون کشیدند.
تا من آنجا بودم، تقریباً هم ماشینها و هم زوار آمدند. بعضی هم که عقب مانده بودند، آمدند و ما همه را روانه کردیم.
ضمناً کار دیگری هم کردند و آن این بود که به دستور ولیعهد چند ماشین فورد نو که اتاقش چوبی و سبک بود آوردند و گفتند مسافرانی را که ناراحت و مریض شدهاند یا ماشینشان مانده و یا آهنهایی را که زیر ماشینها گذاشتهاند تا از شن بیرون بیاید به پایشان خورده و زخمی شدهاند، با این ماشینها بفرستیم. هر کس را که استحقاق داشت، با آن ماشینهای فورد میفرستادیم. بعد از سه روز که آنجا بودم قرار شد حرکت کنم. گفتند طیّاره حاضر است. گفتم: «من باید برای بستن احرام به نذر غسل کنم، به مأمورین بگویید مرا حمام ببرند که دیگر میقات نداشته باشم».
خیال کردم به حمام میروم و دوش میگیرم؛ ولی ما را به جایی مثل کاروانسرا آوردند، با دیوارهای کاه گلی خیلی ساده. چند پله بالا رفتیم، دیدیم اتاقی است و یک دانه پارچ و یک تشت و یک پیاله که توی تشت گذاشتهاند، تا در آنجا در تشت بنشینیم و از پارچ آب بریزیم توی پیاله و بر سرم بریزم، بعد دست بکشم و به کمک دست آب را به همه سر و گردن و بعد طرف راست و چپ برسانم! این حمامی بود که به دستور ولیعهد برای من مهیّا کردند! شما درجه زندگی آن روز حجاز را از همینجا بفهمید. خلاصه در همان تشت و با پارچ و کاسه غسلی کردیم و بیرون آمدیم. بعد ما را به فرودگاه بردند و با هواپیمای دو موتوره به جده رفتیم.
صدر الاشراف[7]- امیر الحاج- در آنجا بود و گزارش تمام قضایا به او رسیده بود. بعضی از ایرانیها که روانهشان کرده بودیم، قبل از ما به جده آمده بودند و به او گفته بودند که فلانی چنین و چنان کرده و هنوز هم آنجاست.
صدرالاشراف آمد و ما را به هتلی که خود در آن سکونت داشت برد. بعد خیلی اظهار تشکّر کرد و گفت: «مسافران به من گفتند که شما چه کردهاید.
حکومت هم به من تلگراف کرد و اطلاع داد که بعضی از ماشینهای ایرانی در شن ماندهاند و ممکن است عدهای در بیابان بمیرند». سپس اضافه کرد که «سعودیها به من گفتند شما آمدهاید و به ولیعهد مسائل لازم را گفتهاید و او هم تمام وسایل را از آب و آذوقه و ماشینهای قوی فراهم کرده است». به هر حال، خیلی اظهار احترام کرد و گفت: «اگر عدهای از مسافران در راه از تشنگی میمردند، من دیگر نمیتوانستم تهران بیایم؛ چون به نام امیر الحاج آمدهام. آیا دولت و مردم ایران نمیگفتند امیرالحاج چطور نتوانست حتی برای آنها آب بفرستد؟!»
نهایتاً در این جریان به فضل الهی نه هیچکس در آن بیابانها تلف شد و نه بیآب و غذا ماند. البته آذوقه داشتند و کم و بیش ولو دو لقمه هم که شده به یکدیگر میدادند، ولی آب مهم بود که در دسترس نبود و خوشبختانه فراهم شد. همه آنها به موقع اعمال حج را به جا آوردند و دیگر برای برگشتن عجله نداشتند؛ زیرا مطمئن بودند اگر ماشینها مجدداً در شن بماند، باز هم کمکهایی فرستاده میشود تا آنها را به کویت برساند.
در حرمین شریفین
از جده به مکّه معظمه رفتیم و مناسک حج را انجام دادیم.[8] پس از انجام مراسم حج به مدینه آمدیم. مرحوم آیتاللَّه سید محمد بهبهانی و مرحوم آیتاللَّه فیض هم که به حج آمده بودند، در مدینه بودند. جمعی از علمای بزرگ هم بودند. من چون خسته بودم، به شهردار مدینه به نام سید مصطفی عطّار گفتم: «چون ویزای عراق دارم، برای من بلیطی تهیه کنید تا با هواپیما به عراق بروم؛ زیرا دیگر نمیتوانم با اتومبیل برگردم». شهردار گفت: بلیت نیست. دو سه روز پی در پی رفتیم و گفتند بلیت نیست.
در آن موقع ساعتچی هم مجلسی به مناسبت شب مباهله- 24 ذیحجه- تشکیل داده بود. مجلس در محل وسیعی بود که دور آن را سیم کشی کرده و بلند گو هم گذاشته بودند. بیشتر حجاج ایران و علما هم حضور داشتند. مأمورین دولت سعودی در مدینه هم خیلی توجه به آن مجلس داشتند.
چون شب مباهله بود، در منبر گفتم:
«مباهله برای این بود که پیغمبر صلی الله علیه و آله درباره نصارای نجران نفرین کند و آنها هم درباره پیغمبر صلی الله علیه و آله، تا عذاب الهی بر آنکه دروغگوست نازل شود» بعد آیه:
... فَمَنْ حَاجَّکَ فِیهِ مِنْ بَعْدِ مَا جَاءَکَ مِنْ الْعِلْمِ ...[9]
را خواندم و گفتم که پیغمبر صلی الله علیه و آله علی علیه السلام و فاطمه زهرا علیها السلام و حسنین علیهما السلام را همراه برد، سپس افزودم: «هرکس هر کاری دارد، میخواهد آن را بهوسیله متخصصترین افراد انجام دهد؛ مثلًا اگر مریض دارد، میخواهد طبیبش بهترین طبیب باشد و چنانچه میخواهد ساختمان درست کند، میگوید بهترین مهندس باشد. در آنجا هم پیغمبر میخواست دعا کند. دعا نه پول میخواهد، نه مال و نه علم طبابت و نه مهندسی. دعا در پیشگاه الهی، صفای قلب میخواهد. قسم به خدای عالم اگر پیغمبر در بین مردها دلی از دل علی علیه السلام پاکتر سراغ داشت، او را برای دعا میبرد.
اگر در بین تمام زنها دلی پاکتر از دل فاطمه علیها السلام سراغ داشت، او را برای دعا میبرد و در بین بچهها اگر دلی پاکتر از دل حسنین علیهما السلام در نظر داشت، آنها را میبرد. اینکه از میان همه اهل مدینه این چهار نفر را انتخاب نمود، خود دلیل بر اهمیت اهل بیت از نظر ایمان و صفای دل است ...».
در پای منبر سنیهای مدینه هم بودند. بعضی فارسی میدانستند و بعضی هم مترجم داشتند. به هر ترتیب منبر آن شب تمام شد و من گفتم فردا شب توضیح بیشتری خواهم داد. بعد، از منبر آمدم پایین و به منزل رفتم. نیم ساعت بعد سید مصطفی شهردار خبر داد که فردا صبح طیّاره حاضر است و باید پرواز کنید! در واقع ما را از مدینه اخراج کردند، چون فکر میکردند که این مباحث ممکن است اثر خاصی در بین مردم بگذارد. این سفر جمعاً 56 روز به طول انجامید.
دومین سفر حج
دوّمین سفر حج در سال 1345 (خورشیدی) صورت گرفت.[10] مرحوم آیتاللَّه آخوند ملا علی همدانی[11]، مرحوم اخوی- حجت الاسلام والمسلمین آقای حاج میرزا ابوالقاسم فلسفی- و جمعی از دوستان و بستگان هم با ما بودند. قرار شد طی مدت اقامت در مدینه، شبها در پشت بام هتل محل اقامت کاروان- فندق الزهراء- که مشرف به قبرستان بقیع بود، بعد از اقامه نماز جماعت به امامت مرحوم آیتاللَّه آخوند، منبر بروم.
چون این خبر در سایر کاروانها منعکس گردید، بر جمعیت شنونده افزوده شد بهطوری که خطر ریزش سقف پشت بام بود. لذا پلیس سعودی برای جلوگیری از هر حادثه ناگوار، تا حد ظرفیت نشسته اجازه ورود جمعیت به پشت بام را میداد و با نصب یک بلندگو به سمت خیابان، افرادی که بیرون از هتل اجتماع میکردند، سخنرانی را گوش میدادند. همچنین به مناسبت افتتاح «حسینیه محسنیه» در مدینه که توسط آیتاللَّه حکیم تأسیس شده بود، یک روز عصر نیز آنجا منبر رفتم.
[1] خاطرات و مبارزات حجة الاسلام فلسفی، صص 380- 373
[2] ابوطالب یزدی مردی از اردکان یزد بود که در سال 1322 شمسی در سفر حج و در حال طوافدچار تهوّع گردید. قاضیِ وهابیِ مکّه کار او را از روی عمد و با شبهه «مستی» دانست و فتوا به قتل او داد و به همین جرم او را گردن زدند. بر اثر این واقعه، رابطه سیاسی ایران و عربستان سعودی قطع شد و کسی از ایران به حج نرفت. این واقعه در ذیحجه سال 1362 قمری برابر با آبان 1322 خورشیدی روی داد.
[3] نخست وزیری هژیر: 25/ 8/ 1327 خورشیدی.
[4] در تقویم جیبی خود عزیمت به مکّه معظمه را با اتومبیل، اول مهرماه 1327 شمسی / 19 ذیقعده سال 1367 قمری ساعت 10 صبح و تاریخ مراجعت را با هواپیما از بغداد 26 آبان همان سال برابر 15 محرم 1368 قمری، ساعت 30/ 6 بعد از ظهر یادداشت نمودهام- ف.
[5] منظور ملک عبدالعزیز سوم 1289- 1373 ق.، پادشاه عربستان سعودی است.
[6] منظور سعود بن العزیز 1319 ق./ 1348 ش. است که پس از مرگ پدرش در سال 1373 ق. بهسلطنت رسید و در آبان 1343 از سلطنت خلع شد.
[7] محسن صدر، ملقب به صدرالاشراف از رجال و دولتمردان معروف دوره پهلوی بود. وی درسال 1250 شمسی در محلات به دنیا آمد. از ده سالگی به فرا گرفتن ادبیات عرب و علوم قدیمه پرداخت. در سال دوم مشروطیت وارد خدمات قضایی شد و به معاونت اول محاکم جزا منصوب گردید. در زمان سلطنت رضا شاه، درجات قضایی را پیمود و مقامات مختلف قضایی را عهدهدار بود. در سال 1312 شمسی در کابینه فروغی وزیر عدلیه دادگستری گردید و پس از آن سه دوره نماینده مجلس شورای ملی از محلات شد. در سال 1324 به نخست وزیری منصوب گردید. در سال 1327 استاندار خراسان و در سال 1333 شمسی با سمت سناتور انتصابی به مجلس سنا رفت. در سال 1336 به ریاست مجلس سنا انتخاب شد و تا قبل از انحلال مجلسین در 19/ 2/ 1340 این سمت را داشت. پس از انحلال مجلسین، به ریاست هیأت مدیره موقت مجلس انتخاب گردید و بار دیگر به ریاست مجلس سنا برگزیده شد. در سال 1341 شمسی و در سن 91 سالگی درگذشت.
[8] در مکّه، ملک عبدالعزیز افراد متعین تمام بلاد اسلامی را شبی دعوت به شام کرد. این رسم هنوزهم هست. مرحوم صدرالاشراف و دو سه نفر دیگر از ایران هم دعوت داشتند. مرا هم دعوت کردند- ف.
[9] سوره آل عمران، آیه 60؛ «پس هرکس با تو در مقام مجادله برآید، بعد از آنکه به احوال او آگاهییافتی، با او بگویید و شما با فرزندان و زنان خود به مباهله برخیزیم و به درگاه خداوند التجا کنیم تا دروغگو و کافران را به لعن و عذاب خداوند گرفتار سازیم.»
[10] در تقویم جیبی خود عزیمت به مکّه معظمه را با هواپیما 12 اسفند ماه 1345 ساعت نیم بعد ازظهر و تاریخ مراجعت را 9 فروردین 1346 ساعت 5 بامداد یادداشت نمودهام- ف.
[11] آخوند ملّاعلی معصومی همدانی، از علمای معروف کشور و ساکن همدان بود. وی در سال 1313 قمری در «درجزین» همدان به دنیا آمد. در نوجوانی از محضر فضلای آنجا استفاده کرد. سپس به تهران آمد و از اساتید بزرگی چون آیتاللَّه حاج شیخ محمّد رضا تنکابنی، آقا میرزا محمود و آخوند ملا محمّد هیدجی بهرهمند شد. در سال 1340 قمری به قم آمد و از درس آقامیرزا جواد ملکی تبریزی و آیتاللَّه حائری استفاده برد و به درجه اجتهاد نائل گردید. در سال 1350 قمری، حسب الامر آیتاللَّه حائری به همدان رفت و مدرسه آخوند و حوزه علمیه همدان را تأسیس کرد. تشکیل کتابخانه غرب و تجدید بنای مدرسه معروف به مدرسه آخوند از دیگر اقدامات اوست. او در روز جمعه 1 مرداد 1357 شمسی درگذشت.