هان ای عزیز! چه دانی که چه میگویم؟ که عسل گفتن دیگر است و عسل دیدن دیگر است و عسل بودن دیگر
لَبَّیْکَ اللَّهُمَّ لَبَّیْکَ
همهتن جان شدم ای جان که کنم جان به فدایت سر سودایی خود را بکشانم به منایت
من به جان میخرم این هروله سعی و صفا را میکنم سعی در این ره که برم پی به صفایت
کی شود همچو پرستو به حریم تو کنم رو نکنم روی بدان سو که نه آن است رضایت
همره خیل ملایک به لبم نغمه لبیک پرِ حیرت بگشایم به گلستان لقایت
با دلی سوخته از غم به لب چشمه زمزم قدحی نوشم و آیم به سوی صحن سرایت
چه مبارک بود آن دم که به یاد تو زنم دم ز تو دردی بستانم نکنم میل دوایت
منم آن بنده مسکین که گناهش شده سنکین توئی آن خسروشیرین که چو دریاست عطایت
همه کارم شده مشکل دگر از گریه چه حاصل چه کنم با دل غافل که نکرده است هوایت
تویی آن سرور و مولا کرمت بر همه پیدا تو زبس خوبی و زیبا نکند دیده رهایت
من اگر هر چه که هستم ز می عشق تو مستم چه کنم گر نزنم این همه پیوسته صدایت
گه تقصیر شد اکنون بگذر زین دل مجنون که به جز لغزش و تقصیر نیاورد برایت
توشه بنده نوازی تو برازنده نازی نگهی کن به گدایی که سرافکنده به پایت
صلا، صلای عشق است و کاروان کاروانی که ما را به سوی ملکوت میبرد. همه چیز، بوی تجلّی میدهد.
و لحظهها سر شار از نور و کرامتاند. وقت آن رسیده است که با همه چیز و همه کس وداع کنیم و تنها به یک چیز و یک کس بیندیشیم.
اکنون هنگام آن است که بر اعتماد خویش به عالم غیب بیفزاییم و خدا را بر این حقیقت شاهد بگیریم که ما همه بنده اوییم و به سوی او باز خواهیم گشت.
گویی آسمان در یک قدمی ماست و ما میخواهیم پروازی عاشقانه را آغاز کنیم پروازی که تا کنون آن را تجربه نکردهایم و تازه میخواهیم به سمت و سویی برویم که جز به خدا و پیامبر و خاندان او ختم نمیشود.
با تمام وجود احساس میکنیم از خود خالی و از خدا لبریز شدهایم. احساس میکنیم که دیگر آن آدم قبلی نیستیم و میخواهیم به ابدیت بپیوندیم، به نور، به پاکی، به عشق، بهصفا و خلاصه به هر چه که خوبی است و ما تا کنون ازآن غافل بودهایم.
سفر حج تنها یک سفر زیارتی نیست. این سفر، سفر تمرین پرواز از خاک تا افلاک است.
پای نهادن در این سر زمین به منزله پای نهادن در حریم پیامبران بزرگ و اولیای خداست. این سرزمین یاد آور خاطراتی جاودانه است که تاریخ در صندوقچه ذهن و ضمیر خود پنهان کرده است. در این سر زمین بود که ابراهیم فرزند خود را تا مرز قربانی کردن پیش برد و از آزمایش خداوند سر بلند بیرون آمد و همینجا بود که اسماعیل از همه آنچه که میخواست چشم پوشید و در برابر شمشیر قضای الهی لباس رضا بر تن کرد.
سر زمین عربستان مهد تمدن اسلام و جایگاه تبلور پاکترین احساسات و نایابترین ارزشهای انسانی است. از آن روی که علی علیه السلام با آن شکوهش در این سرزمین و در آغوش خانه کعبه زاده شد و بالید موجب عظمت و افتخار اسلام شد.
و آنگاه که خداوند دردانهای همچون زهرای اطهر را به پیامبر عطا کرد، چشم هستی از درخشش نور سیمای او خیره ماند و به واسطه او دوازده نور عالمتاب در شب چراغ آفرینش روشن شد.
نخستین مرحله این سفر وداع با خویش و خویشاوندان است که اگر از خویش وداع نکنی وداع با خویشاوندان بی فایده است و اگر نتوانسته باشی از آنچه که تا کنون به آنها دل بسته بودی دل بکنی، نخواهی توانست خود را بر جای نهی و به خدا برسی. همچنانکه گفتهاند:
به طواف کعبه رفتم به حرم رهم ندادند که تو در برون چه کردی که درون خانه آیی
آری در هم شکستن دیوارههای عقل و پای نهادن در حریم عشق، کاری دشوار است. اما اگر میخواهی به مقصود برسی راهی جز این در پیش نیست.
براستی چه رویداد شگفتی است حضور در میقات و دست دادن با ابراهیم، دیدار با اسماعیل، نگاه به کعبه، استلام حجر الأسود و بوسه بر آستان الهی!
لبیک گویان از راه رسیدن و گِرد خانه خدا گردیدن یعنی چه؟ یعنی اینکه خدایا! من تنها بله
قربان گوی تو هستم و تنها از تو میترسم و تنها تو را میپرستم؛ همچنانکه در نماز هر روز و هر شب زمزمه میکنیم که: إِیَّاکَ نَعْبُدُ وَ إِیَّاکَ نَسْتَعِینُ.
تلاطم امواج حاجیان بر گرداگرد کعبه تداعی زیباترین نوع پرستش و دوست داشتن خداست، مگر نه آن است که آدمی دوست داشتن را باید به نوعی ابراز کند، پس این خود نوعی ابراز دوست داشتن کسی است که سالها به دنبال او بودهای و اکنون او را یافتهای چون خودت را یافتهای.
اکنون لحظهها شتابان ما را به سوی منزلگاه عشق میبرند. «و همه ذرّات وجودمان متبلور شده است» دیگر بهانهای برای ماندن نیست و باید هر چه زودتر به آنهایی پیوست که به دوست پیوستهاند. پس اگر بمانیم برای همیشه میمانیم و فیض حضور را در نمییابیم.
سه شنبه 10/ 4/ 82
کاروان ما لحظاتی پس از اذان ظهر و برپایی نماز جماعت در مسجد ابوالفضل شهرکرد آماده حرکت است.
سفر در میان سیل اشکهای دوستان و اطرافیان آغاز میشود و از هر شهری با هر زائری دهها نفر برای مشایعت آمدهاند. اشک شوق در چشمها حلقه زده و دستهای وداع یکی پس از دیگری در هم گره میخورد. خورشید در وسط آسمان است و هوای گرم تیر ماه ...!
روز، روز عجیبی است، اگر دیر بجنبی از کاروان جا میمانی و فرصتی برای خداحافظی نیست، باید هر چه زودتر خود را به کاروان برسانیم.
سر انجام پس از دقایقی سوار بر اتوبوس، سفر سبز خود را با توکل به خداوند آغاز میکنیم و به امامان معصوم علیهم السلام توسّل میجوییم.
هنوز اتوبوسهایمان حرکت نکردهاند که عدهای از پشت شیشهها برایمان دست تکان میدهند. بعضی گریه میکنند و بعضی دیگر لبخند شادی بر لبهانشان نقش بسته است. همه دوست دارند یاد و نام آنها هنگام زیارت در دل زائران زنده شود و از خدا و پیامبر بخواهند که آنها را هم به دیدار خود بخواند و این آرزوی کوچکی نیست!
ساعت موعود فرا رسید. عقربههای ساعت دو و سی دقیقه بعد از ظهر را نشان میدهد و ما در میان بارانی از صلوات، شهرکرد را به مقصد اصفهان ترک میگوییم. ساعت پنج و سی دقیقه به فرودگاه اصفهان میرسیم.
پس از اقامتی نیم ساعته در خارج از سالن و پس از یکی دو ساعت انجام تشریفات و باز بینی ساکها، وارد سالن انتظار میشویم. سنگینی دو کوله بار بزرگ، رمق از تنم گرفته و عرق گرمی بر سر و صورت و پیشانیام نشانده است.
روحانی کاروان ما سیّدی معمم و از روحانیان با صفای چهار محالی است که در قم درس میخواند.
لحظاتی را با او به گفت و گو مینشینم و دیدگاه او را درباره کتاب حج دکتر شریعتی جویا میشوم و او نظر خود را در این زمینه ابراز میکند. همچنین مطالبی را از بزرگان دین درباره اسرار حج برایم شرح میدهد و براستی که در این فرصت اندک از چشمه فیض جوشانش سیراب میشوم. درست در حین گفت و گو با آقای کاظمی گلبانگ حرکت از فرودگاه بلند میشود و ما سالن انتظار را به سوی هواپیمایی که در انتظار ما است، ترک میگنیم. هواپیمای ما چیزی حدود ساعت نه، با چهارصد و پنجاه زائر از زمین بر میخیزد و اصفهان را به سوی مدینه وداع میکند.
ما همه در آرزوی یک چیز هستیم و آن دیدار حرم پیامبر و استشمام تربت آن عزیز عالمیان است.
میهمانداران هواپیما به گرمی از زائران استقبال میکنند. از قیافههایشان پیدا است فیلیپینی هستند.
ساعت ده و چهل و پنج دقیقه بعدازظهر است که اعلام میشود تا لحظاتی دیگر هواپیما در فرودگاه مدینه بر زمین خواهد نشست. قلبها میتپد و اشک شوق از چشمها جاری است، در همین حین صدای غمگنانه یکی از مدیران کاروان که از مدّاحان اهلبیت علیهم السلام است، از چند دریف عقبتر بلند میشود. او با روضهای غمانگیز دلهای زائران را تا حرم رسولاللَّه نزدیک میکند. همه اشک میریزند و همه با پیامبر و اهلبیت او نجوا میکنند.
اکنون ما بر فراز آسمان مدینهایم. چه شب زیبا ودلانگیزی است، احساس میکنیم به هر آنچه که آرزو کرده بودیم رسیدهایم و چونان کبوتران تشنهای هستیم که لحظاتی دیگر در کنار چشمههای زلال، در باغهای مصفّا خواهیم نشست.
آری، مدینه قدمگاه پیامبر و بوسهگاه جبرئیل امین اکنون در برابر چشمان ماست؛ شهریکه پیامبر صلی الله علیه و آله در توصیفآن فرمود: «من مدینه را حرم قرار دادم همانگونه که ابراهیم مکه را حرم قرار داد.»
با ایستادن هواپیما، وارد فرودگاه مدینه میشویم. ساعت یازده شب است. از هنگام حضور ما در فرودگاه برای تطبیق کارت تا زمان حرکت یک ساعت طول میکشد. آقایی که کارتها را تطبیق میکند با نگاهی تعجبآمیز قیافه یکی از زائران را که نامش «ولیاللَّه» است بر انداز میکند و به شوخی میگوید: محمد رسول اللَّه، انت ولیّ اللَّه! خندهای گذرا بر لبهایمان مینشیند.
اگر چه خستگی راه تا حدی بیتابمان کرده است، اما همه اینها هیچ نیست و باید این همه سختی را با جان و دل خرید که گفتهاند:
در بیابان گر به شوق کعبه خواهی زد قدم سرزنشها گر کند خار مغیلان غم مخور
با پایان یافتن تشریفات قانونی و گرفتن مدارک، راهیِ هتلی میشویم که در فاصلهای کمتر از یک کیلومتر از جوار رسولاللَّه صلی الله علیه و آله واقع است.
نام هتل «الساحه السفیر» است، از خیابان مجاور که نگاه میکنیم، دیدگان اشکبار ما برای نخستین بار به بارگاه قدسی پیامبرخدا، حضرت محمدبن عبداللَّه صلی الله علیه و آله روشن میشود!
خدایا! چه عظمتی، چه شکوهی و چه نورانیتی این گنبد ساده، اما شریف را در بر گرفته است!
اتاق شماره 707 هتل سفیر انتظار ما را میکشید، در این اتاق کوچک مستقر میشویم، مادرم دست و صورتش را میشوید و پاشویهای میدهد و من در زیر خنکای کولر لحظاتی شیرین وصال حبیب خدا محمد مصطفی صلی الله علیه و آله را احساس میکنم. در این لحظات عرفانی به راز و نیاز با معبود میپردازم و در خلوت خود با خدا میگویم:
خدایا! از اینکه مرا قابل دانستی و در زمره زائران حرم پیامبرت قرار دادی، تو را سپاس میگویم. تو را سپاس میگویم که به من نیرو و توان دادی که عزم دیدار تو کنم. تو را سپاس میگویم که آتش محبت خود را در دلم افکندی و مرا به سوی خود خواندی. خدایا! اکنون من نیز آمادهام تا وظیفهای را که بر عهدهام نهادهای انجام دهم و این لحظات عزیز را قدر بدانم و نگذارم این فرصت نایاب بیهوده از دستم برود.
خدایا! مرا بپذیر و عفوم کن.
اکنون که با تحمّل همه سختیها این سفر را تجربه میکنم، توفیقم ده که اعمال و کردارم مقبول درگاه تو شود، که همانا تو ارحم الراحمینی. آمین یا ربّ العالمین.
در حال همین نجواها، چرتی سنگین چشمانم را در مینوردد و کم کم به خوابی دو ساعته تبدیل میشود.
چهارشنبه 11/ 4/ 82
صدای روحبخش اذان صبح از مسجد مدینه بهگوش میرسد. این نخستین بار است که این اذان زیبا را میشنوم، تا خودم را برای نماز آماده کنم، نیم ساعتی طول میکشد. همراه مادرم برای رفتن به نماز و زیارت آماده میشویم. هوا هنوز گرگ و میش است که از هتل بیرون میزنیم و دستم در دست مادرم راهیِ حرم میشویم. در نزدیکیهای حرم. مادرم را به یکی از مادران هم کاروانی میسپارم و از آنها خداحافظی میکنم.
اکنون با تمام وجود، در برابر دنیایی از عظمت قرار گرفتهام، خدایا! چه میبینم، من کجا، حرم رسولاللَّه کجا، نکند که این یک رؤیاست. به پاس این توفیق الهی دو رکعت نماز شکر گزاردم و برای بوسه زدن بر آستان پیامبر، وارد حرم میشوم. به خاطر میآورم حدیثی از پیامبر صلی الله علیه و آله را که فرموده است: «هرکه در جایی از زمین بر من سلام دهد، به من رسانده میشود و اگر کنار قبرم سلام دهد میشنوم.»
پس باید مواظب باشم، اینجا سلام کردن به رسولاللَّه صلی الله علیه و آله چیز کمی نیست. پیامبر سلامم را میشنود! فضای مسجدالنبی به قدری نورانی است که گویی امواج نور از هر طرف به سویم میآید.
لحظاتی مینشینم و به قرائت آیاتی از کلاماللَّه مجید مشغول میشوم تا برای تشرّف آمادگی بیشتر پیدا کنم. به این آیه از سوره نساء میرسم که میفرماید:
... وَ لَوْ أَنَّهُمْ إِذْ ظَلَمُوا أَنْفُسَهُمْ جاؤُکَ فَاسْتَغْفَرُوا اللَّهَ وَ اسْتَغْفَرَ لَهُمُ الرَّسُولُ لَوَجَدُوا اللَّهَ تَوَّاباً رَحِیماً.
«ایپیامبر، آنانکه بهخود ستمنمودهاند، اگر پیش تو آیند و از خدا مغفرت بخواهند و پیامبر هم برای آنان از خداوند آمرزش بطلبد، خدا را توبهپذیر و مهربان خواهند یافت.»
اشتیاق دیدار امانم نمیدهد. از جا برمیخیزم و بی صبرانه به سوی مرقد نورانی حضرتش میروم.
دقایقی بعد، در برابر ضریح سبز رنگ نبوی میایستم. بی اختیار قطرات اشک صورتم را نوازش میدهد و کم کم این قطرات چونان سیلابی پهنای صورتم را میپوشاند و در ادای سلام به آن حضرت ناتوان میشوم اما با صدای بغض آلود سلامم را آغاز میکنم:
السَّلامُ عَلَیْکَ یَا رَسُولَ اللَّهِ، السَّلامُ عَلَیْکَ یَا نَبِیَّ اللَّهِ، السَّلامُ عَلَیْکَ یَا خَیْرَ خَلْقِ اللَّهِ، السَّلامُالسَّلامُ عَلَیْکَ یَا حَبِیبَاللَّهِ ...
أَشْهَدُ أَنَّکَ رَسُولُ اللَّهِ وَ أَنَّکَ مُحَمَّدُ بْنُ عَبْدِ اللَّهِ وَ أَشْهَدُ أَنَّکَ قَدْ بَلَّغْتَ رِسَالاتِ رَبِّکَ وَ نَصَحْتَ لِأُمَّتِکَ وَ جَاهَدْتَ فِی سَبِیلِ اللَّهِ وَ عَبَدْتَ اللَّهَ حَتَّی أَتَاکَ الْیَقِینُ بِالْحِکْمَةِ وَ الْمَوْعِظَةِ الْحَسَنَةِ وَ أَدَّیْتَ الَّذِی عَلَیْکَ مِنَ الْحَقِّ وَ أَنَّکَ قَدْ رَؤُفْتَ بِالْمُؤْمِنِینَ وَ غَلُظْتَ عَلَی الْکَافِرِینَ ...
الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِی اسْتَنْقَذَنَا بِکَ مِنَ الشِّرْکِ وَ الضَّلالَةِ، اللَّهُمَّ فَاجْعَلْ صَلَوَاتِکَ وَ صَلَوَاتِ مَلائِکَتِکَ الْمُقَرَّبِینَ وَ أَنْبِیَائِکَ الْمُرْسَلِینَ وَ عِبَادِکَ الصَّالِحِینَ وَ أَهْلِ السَّمَاوَاتِ وَ الْأَرَضِینَ وَ مَنْ سَبَّحَ لَکَ یَا رَبَّ الْعَالَمِینَ.
لحظاتی به گذشته بر میگردم، گذشتههای دور، حدود 1400 سال پیش که پیامبر رحمت به این دیار هجرت کرد.
آری، اینجا همان مکانی است که روزگاری مهاجران و انصار برای اقامت حضرت رسول اللَّه برگزیدند ...
پس ازالتجای بهدرگاه رسول حق صلی الله علیه و آله از باب بقیع بیرون میآیم، کمی جلوتر مدیر کاروانمان را میبینم، زیارت قبول میگوید و از من میپرسد: میدانی اکنون در کجا ایستادهای وبعد بیآنکه مهلتدهد پاسخش را بگویم، ادامه میدهد: در شریفترین مکان روی زمین، در محله بنیهاشم!
خورشید از پشت کوهها بالا آمده است و اشعههای زرین خود را در آسمان شهر مدینه میپراکند. کبوتران قبرستان بقیع دسته دسته پرواز میکنند و در پیرامون قبور مطهّر مینشینند.
عجب حالی دست میدهد! به هر سمتی مینگری انبوه زائران با اشکهای جاری کلماتی را زمزمه میکنند.
اینجا قبرستان بقیع است، تصویری گویا از مظلومیت امامان شیعه علیهم السلام و تکّهای از بهشت.
گورستانی که حقایق تاریخ را در خود نهفته دارد و شعلهای است فروزان در کانون عشق و ایمان.
وقتی چشم بگشایی صفحات تاریخ در برابر چشمانت ورق میخورد و صدای مظلومیت شیعه را از پشت میلههای سبز رنگ میشنوی. به طرف مدفن چهار امام پاک میشتابم. اشکها و التماسها در هم میآمیزد. بغضی غریب گلویمان را میفشارد. زائران به یکدیگر نگاه میکنند و بر غربت ائمه بقیع میگریند. از در بزرگ قبرستان که وارد میشوی، روبهروی خود چشمانت به قبر خاکی چهار امام معصوم میافتد.
خاک بقیع، چونان صدفی، این چهار گوهر درخشان را در آغوش کشیده است و تماشای مزار خاکی آنها دل را میسوزاند.
هیچ کس یارای سخن گفتن ندارد. گویی بر لبها مهر سکوت زدهاند و تنها اجازه دادهاند که بگریی.
در این میان، بسیاری نیز به دنبال گمشده خود هستند که در کجا آرمیده است و چگونه است که مدفن پاکش از چشمها پنهان است؟ مگر هزار و پانصد سال پیش، چه حادثهای روی داد که ...؟!
گمشدهایکه پیامبر درتوصیفش فرمود:
«هرگاه دخترم فاطمه را میبوسم، گویی بوی بهشت را استشمام میکنم، اما ...؟!»
به راستی تاریخ در این باره چه پاسخی دارد؟!
اینجا هنوز طنین گریههای زهرا علیها السلام از بیتالأحزان به گوش میرسد.
بیت الاحزان، خرابهای که شناسنامه غمهای زهراست! چرا که او اجازه ندارد در خانه خود بر اندوه مرگ پدر، بیوفایی امّت ناله کند
پنج شنبه 12/ 4/ 82
سحرگاهان، ساعتی پیش از اذان صبح، همراه با مادرم و در جمع کاروان، راهی حرم مطهر پیامبر میشویم. عشق و عقل در هم آمیخته است و جاذبهای عجیت ما را به سوی کانون مهر رسولاللَّه صلی الله علیه و آله میکشاند و ما چونان برادههای آهن در برابر آن کانون مغناطیس، از خود ارادهای نداریم و همچون موجهایی گریزان از خویش، به طرف آن ساحل امن پناه میبریم.
هنوز تا اذان صبح دقایقی مانده و فرصت خوبی است برای نافله شب ...
آدمی با شنیدن اذان و نوای «اللَّه اکبر»، به یاد اذان هزار و چهارصد سال پیش بلال میافتد که مسلمانان را به نماز فرا میخواند.
پس از نماز دنبال فرصتی میگردم که دو رکعت نماز در محراب پیامبر بخوانم و این فرصت با اندکی صبر و حوصله، دست میدهد.
محراب پیامبر صلی الله علیه و آله میان منبر و حجره شریف واقع است. بر بالای آن با خطوطی زرّین و زمینهای قرمز نوشتهاند: «هذا محراب رسولاللَّه صلیاللَّه علیه وسلّم» با خواندن نماز در این محراب، حس زیبایی به انسان دست میدهد؛ گذاشتن پا در جای پای پیامبر!
دو رکعت نماز متفاوت با نمازهایی که تاکنون خواندهام، میخوانم و ثواب آن را به روح پدرم نثار میکنم.
از مسجد النبی به قصد زیارت ائمه بقیع بیرون میآیم. خورشید درحال دمیدن است.
نسیمی روحنواز میوزد. به پلههای قبرستان بقیع که میرسم، به تماشای قبّةالخضراء میایستم، از خود میپرسم: پیامبر چه کرد که خداوند این همه جلال و عظمتش بخشید؟! و باز خودم پاسخ خود را میدهمکه: او عبد خدا شد و بندگی کرد! آری پیامبر صلی الله علیه و آله قبل از هر چیز بنده خاضع خدا بود و در مسیر بندگی و عبودیت تا آنجا پیش رفت که مسلمانان در هر نماز بر بندگی او شهادت میدهند.
در این لحظات است که کمکم قطراتی از اشکم بر گونههایم نقش میبندد.
کاغذی از کیف کوچکم در میآورم تا شعری را که به ذهنم آمده، بنویسم:
یا رسول اللَّه جانم تازه شد از دیدن تو جان به قربان تو و گلهای صحن گلشن تو
فیض دیدارت نصیبم کردهای از روی رحمت تا که هستم بر نخواهم داشت دست از دامن تو
شربت وصلم چشاندی، در بر خویشم نشاندی چشم دل روشن شد از دیدار روی روشن تو
آن شب قدری که نور سرمدی شد بر تو نازل خوشه چینی کرد جبریل امین از خرمن تو
هم بشیر و هم نذیری، بر همه دلها امیری میبرازد جامه سبز رسالت بر تن تو
کوه رحمت شد تجلّیگاه نور طور سینین تا چهل شب دامن غار حِرا شد مسکن تو
دشمن راه رسالت چون تو زهرایی ندارد کور باد ای دوست، چشمان حسود دشمن تو
گر چه سنگین است جرم ما ولیکن روز محشر دست ما کوته مباد از دامن پیراهن تو
در حال ترنّم بقیه ابیاتم هستم که کاروان از راه میرسد و من هم با آنان همراه میشوم. پشت میلههای غم گرفته بقیع میایستم. صدای محزون و نالههای غمانگیز از همه سو به گوش میآید، همگان با دیدگانی اشکبار میلههای اطراف قبرستان را در دست گرفتهاند و عاشقانه اشک میریزند ...
بعد از ظهر پنج شنبه 12/ 4/ 82
ساعت چهار و سی دقیقه است. از بابالبقیع وارد حرم میشوم. در امتداد در ورودی، چشمم به ضریح خانه فاطمه علیها السلام میافتد. در کنار سکویی که حایل درِ خانه است مینشینم. اینجا جایی نیست که بتوان در آنجا گریه نکرد. اگر اشک نریزی مدیون چشمانت هستی. مگر میتوان کنار خانه فاطمه علیها السلام بود و نگریست. به تعبیری شاعرانه: چگونه میتوان به این خانه نِگریست و نَگریست؟!
به درِ خانه که نگاه میکنی، همان سبک و سیاق درهای قدیمی را دارد و قفلی تزیینی در وسط آن دیده میشود. اینجا راز و نیاز با خداوند، حال و هوای دیگری دارد. آخر روزگارانی این مکان، محل رفت و آمد زهرای اطهر علیها السلام بوده است. اینجا مکانی است که جبرئیل و فرشتگان بدون اجازه به آن قدم ننهادهاند. اینجا بابالحوایج و مفتاحالجنان است.
باران اشک کمکم هموار میشود، نوبت خواندن زیارتنانه میرسد.
«السَّلامُ عَلَیْکِ یَا بِنْتَ رَسُولِاللَّهِ، السَّلامُ عَلَیْکِ یَا بِنْتَ نَبِیِّ اللَّهِ، السَّلامُ عَلَیْکِ یَا بِنْتَ حَبِیبِ اللَّهِ، السَّلامُ عَلَیْکِ یَا بِنْتَ خَلِیلِ اللَّهِ، السَّلامُ عَلَیْکِ یَا بِنْتَ صَفِیِّ اللَّهِ، السَّلامُ عَلَیْکِ یَا بِنْتَ أَمِینِ اللَّهِ السَّلامُ عَلَیْکِ یَا بِنْتَ خَیْرِ خَلْقِ اللَّهِ ...
أُشْهِدُ اللَّهَ وَ رُسُلَهُ وَ مَلائِکَتَهُ، أَنِّی رَاضٍ عَمَّنْ رَضِیتِ عَنْهُ، سَاخِطٌ عَلَی مَنْ سَخِطْتِ عَلَیْهِ، مُتَبَرِّئٌ مِمَّنْ تَبَرَّأْتِ مِنْهُ، مُوَالٍ لِمَنْ وَالَیْتِ، مُعَادٍ لِمَنْ عَادَیْتِ، مُبْغِضٌ لِمَنْ أَبْغَضْتِ، مُحِبٌّ لِمَنْ أَحْبَبْتِ وَ کَفَی بِاللَّهِ شَهِیداً وَ حَسِیباً وَ جَازِیاً وَ مُثِیباً ...»
اقامت در این مکان عزیز، یکی- دو ساعت به طول میانجامد. دل کندن از اینجا بسیار دشوار است. اما سوار بر قایق زمان باید پیش رفت و از زیارت مکانهای دیگر غافل نشد. پس از اقامه دو رکعت نماز، به محلی میروم که به مئذنه بلال مشور است.
اینجا اکنون به صورت سایهبانی سنگی ساخته شده است. تمامی بنا یکدست سفید است و پلکانهایی مورّب، ارتباط بالا و صحن مسجد را برقرار میکند. در زیر این سایهبان نماز میخوانم. پس از نماز به جایگاهی قدم میگذارم که میان محراب و منبر پیامبر است. اینجا همان جایی است که پیامبر در شأن آن فرمود: «مَا بَیْنَ بَیْتِی وَ مِنْبَرِی رَوْضَةٌ مِنْ رِیَاضِ الْجَنَّةِ».[1] در میان صفوف منتظران نماز جماعت نشستهام. در دو سوی من دو برادر مصری نشستهاند، از یکی میپرسم معنای این حدیث پیامبر که فرمود: «مَا بَیْنَ بَیْتِی وَ مِنْبَرِی رَوْضَةٌ مِنْ رِیَاضِ الْجَنَّةِ» چیست؟
او لبخند معنا داری میزند و میگوید: اللَّه اعلم، منظورش را فهمیدم، میخواست بگوید: تو خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل.
به دیگر برادر مصری که در سمت راستم نشسته، میگویم: آیاتی از قرآن را با لحن مصری برایم تلاوت کن. او خندهای میکند و میگوید: قرائت، مصری و غیر مصری ندارد!
امروز نماز صبح را در هتل خواندم. ساعت شش و سی دقیقه است. اتوبوسها آماده حرکت به محل غزوه احد و زیارتگاه شهدای این جنگ است. چهار اتوبوس با رنگهای مختلف در مقابل هتل ایستادهاند. من و مادرم در اتوبوس شماره 3 جای میگیریم.
امروز صبحانه را در داخل اتوبوس صرف میکنیم. گروهی از دوستان بطریهای پر از آب یخ را نیز همراه خود آوردهاند. اتوبوسها به حرکت در میآیند و درست پس از ده دقیقه به دامنه کوه احد میرسیم. با وجود آنکه هنوز چیزی از آفتاب بالا نیامده است اما گرمای هوا احساس میشود. از اتوبوسها پیاده میشویم و پشت سر روحانی کاروان حرکت میکنیم. در جای جای این مکان شریف، کاروانهایی از نقاط مختلف برای بازدید آمدهاند و هر کدام دور یک روحانی حلقه زدهاند و به حرفهایش گوش میدهند. ما نیز بر فراز جبل رمات که مشرف به دامنه کوه احد است، قرار میگیریم.
احد در محلّی به نام وادی عقیق، در شش کیلومتری شمال مدینه قرار دارد.
پیامبر صلی الله علیه و آله درباره این کوه فرموده است: «احد کوهی است که ما را دوست دارد و ما هم آن را دوست داریم.»[2] دیواری سفید با پنجرههای مشبّک، دور تا دور قبور شهدای احد کشیده شده است و حمزه، سیدالشهدا، عموی پیامبر و حدود هفتاد تن از مسلمانان؛ مانند مُصعَببن عُمَیر در این خاکِ آرمیدهاند. در آغازین نگاه، به یاد میآورم مطلبی را که در جایی خواندهام، حضرت زهرا علیها السلام، نخستین تسبیح خود برای ذکر و دعا را از این تربت ساخت.
درود و صلوات به روح پاک شهیدان خفته در این دیار نثار میکنیم.
روحانی کاروان به وقایع سال سوّم هجری اشاره میکند و میگوید: در این سال سپاه سه تا چهار هزار نفری کفار به انتقام جنگ بدر به مدینه آمدند و سپاه اسلام با هزار نفر به مقابله با آنها رفتند و شکاف و تنگهای را در میان کوه به ما نشان میدهد و میگوید: پیامبر تعدادی از مسلمانان را در این تنگه قرار داد اما متأسفانه علیرغم پیروزی و فتحی که نصیب آنها شد، مأموران حفاظت از تنگه سنگرهای خود را رها کردند و به جمع آوری غنایم پرداختند که همین امر باعث شد مشرکان با حملهای دیگر به سپاه اسلام شکست خود را جبران کنند.
میگویند: نبی مکرّم اسلام صلی الله علیه و آله هر سال یکبار برای زیارت شهدای احد به این محل مشرّف میشد.
پس از توقّفی یک ساعته، با کوه احد خداحافظی میکنیم و راهی مسجد ذوقبلتین میشویم. تحمّل گرمای این مکان در زیر آفتاب تیر ماه، انسان را به یاد صبر و استقامت یاران پیامبر میاندازد. اندکی بعد، در زیر سایهبان سقف اتوبوس قرار میگیریم. کولرها روشناند و از خنک کردن مسافران مضایقهای نمیکنند. به مسجد ذو قبلتین میرسیم. نگهبان در مسجد به خاطر داشتن دوربین عکاسی، مانع ورود ما میشود. پسر بچهای دم در مسجد ایستاده وسایل ما را تحویل میگیرد و تا زمان بازگشت ما همان جا میماند.
وارد مسجد میشویم، دو رکعت نماز تحیّت میخوانیم. مسجد ذو قبلتین از مساجد بسیار مهم مدینه است. در این مسجد دو محراب ساده و بی پیرایه دیده میشود؛ یکی بهسوی بیتالمقدس است و دیگری بهسوی کعبه. در همین مسجد بود که برای تغییر جهتِ قبله از بیتالمقدس به کعبه، بر پیامبر صلی الله علیه و آله وحی نازل شد. آیات قرآن بر این موضوع دلالت دارد.
خورشید در وسط آسمان قدم میزند و گلبانگ اذان از مسجدالنبی به گوش میآید و ما هنوز در هتل هستیم. باید زودتر خود را برای شرکت در نماز جمعه آماده کنیم. وضویی میگیریم و راهیِ مسجد النبی میشویم.
این بار پیراهن عربی را که از بازارهای مدینه خریدهام، میپوشم و هیچگونه کیف و محمولهای بر نمیدارم تا مبادا شرطه مقابل درِ مسجد، جلویم را بگیرد و مانع رفتنم شود.
امروز جمعیت شلوغتر از روزهای گذشته است. در صحن مسجدالنبی از حضور نمازگزاران غلغلهای برپاست و جمعیت به حدّی است که جایی برای ایستادن نیست! ناگزیر به پشت بام مسجد میرویم. پساز عبور ازپلههای تمیز صیقلی، در چندین دور متوالی به پشت بام مسجد میرسیم. گرمای هوا در پشت بام مسجد بیشتر احساس میشود.
کف آنرا از سرامیکهای سفید بزرگ پوشاندهاند. در زیر سایهبان کناره پشت بام میایستم.
امامجمعه درخطبههای نمازازمحرّمات سخن میگوید و در این باره احادیثی از پیامبرخدا صلی الله علیه و آله نقل میکند. پس از نماز عدهای میروند و عدهای میمانند و قرآن میخوانند. بلند میشوم و به گشتوگذار در پشت بام مسجد میپردازم. قدم زدن در این فضا حال و هوایی دارد.
به طرف قبةالخضرا میروم و از نزدیک، این گنبد شریف را نظاره میکنم. روحانیانی کاروانی درباره چگونگی این بنا برای گروهی سخن میگوید. وی میگفت: مسؤولان عربستان تصمیم دارند با اجرای طرح توسعه حرم، بقیع را نیز به حرم الحاق کنند و شاید در آن دخل و تصرف نمایند اما بعد ادامه میدهد، خدا آن روز را نیاورد که اگر چنین شد امام عصر (عج) ظهور خواهد کرد و نخواهد گذاشت چنین کاری را انجام دهند و ما آن روز دیگر در ایران نخواهیم بود.
به هتل باز میگردم. نهار و همه چیز آماده است. بهخصوص آبهای سرد و گوارا و نوشابههای جور وا جور. هتلداران بهقدری با میوه و آب میوه از ما پذیرایی کردهاند که رنج خستگی و بی خوابیها را فراموش کردهایم، هر چند تعدادی از پیرمردها و پیرزنها دایم غر میزنند و حتی از نبودن دمپایی گلایه میکنند، اما خونسردی و صبر و حوصله مسؤولان کاروان، بیش از این حرفهاست که غر زدن زائران آنها را عصبانی کند یا از پای در آورد.
مدیر کاروان ما در جایگاه مخصوص کشیک داخل هتل نشسته و با لبخندی رضایت بخش زائران خود را جمعوجور میکند و تازهترین اطلاعات را درباره ادامه برنامه سفر به آنان توضیح میدهد.
ساعت دو بعد از ظهر است. به اتاق میروم. مادرم نیز آمده است، استراحت میکنیم و دو ساعت بعد بلند میشویم و باز زمان رفتن به حرم و زیارت است.
ساعت چهار و سی دقیقه بعد از ظهر جمعه است. این بار در مقام جبرئیل دو رکعت نماز میخوانم. تا ساعت هفت و سی دقیقه در حرم میمانم.
با پایان یافتن نماز جماعت، از حرم بیرون میآیم و به طرف قبرستان بقیع میروم. محوّطه بقیع در فضایی تاریک و روشن فرو رفته است. زنها دسته دسته نشستهاند. بعضیها گریه میکنند.
عدهای زیارتنامه میخوانند و عدهای هم سرپا ایستادهاند و از پشت میلههای غم گرفته بقیع تربت پاکان این دیار را تماشا میکنند.
کمی آن طرفتر مرد میان سالی را میبینم که نشسته است و با صدای سوزناک روضه میخواند. قدمها را کوتاه میکنم مینشینم و بر دیوار بقیع تکیه میزنم. کم کم افراد دیگر به جمعیت ما ملحق میشوند و شور و حالی وصف نا شدنی دست میدهد. اگر دیوار را از میان بردارند میان ما و قبر امّالبنین، مادر حضرت ابوالفضل علیه السلام چهار قدم بیشتر فاصله نیست. روضه خوان که شال سبزی بر گردن انداخته روضه حضرت ابوالفضل را میخواند و گریه امانمان نمیدهد. زار زار میگریم؛ چنان بلند که شرطه نهیب میزند: حاجی! هیس ... یواش و روضه خوان صدایش را کمی پایین میآورد، اما روضه را قطع نمیکند تا آنکه اشکهای باقی مانده ما نیز مجال مییابند از چشمانمان بیرون بریزند.
ساعت هشت شب به هتل میآیم، پس از صرف شام در برنامه هماهنگی سفر شرکت میکنیم.
امشب شب میلاد حضرت زینب علیها السلام است. برنامهای ترتیب داده شده است. در این برنامه شعری را در توصیف پیامبر برای حاضران میخوانم. ردیف شعر به نام مبارک «محمد» ختم میشود و زائران با پایان یافتن هر بیت یک صلوات چاشنی برنامه میکنند و پس از یکی دو ساعت، خسته و کوفته به استراحت میپردازیم.
شنبه 14/ 4/ 82
پس از اقامه نماز در حرم به هتل آمدیم.
امروز را تا اوایل ظهر مشغول خرید در بازارهای مدینه بودیم نزدیکیهای ظهر به هتل آمدیم و سپس با شنیدن گلبانگ آسمانی اذان، راهی مسجدالنبی شدیم و پس از اقامه نماز، دوباره به هتل بازگشتیم. تا ساعت پنج عصر در هتل ماندیم و سپس برای دیدن مسجد غمامه از هتل بیرون شدیم.
نام دیگر این مسجد «مصلّیالعید» است، از آن روی که پیامبر صلی الله علیه و آله نخستین نماز عید قربان را در آنجا گزاردند. از آنرو غمامهاش خواندهاند که پیامبر صلی الله علیه و آله یک روز در آنجا نماز استسقا خواند و دیری نپایید که تکه ابری در آسمان پدیدار شد و آنگاه باران بارید و اکنون امت او نیازمند باران رحمت اوست.
روحانی کاروان در جمع زائران، نکاتی درباره مسجد غمامه گفت. وقتی خواستیم از داخل مسجد دیدن کنیم متوجه شدیم که در مسجد بسته است. به خواهش روحانی نگهبان در مسجد را به رویمان گشود. پس از ادای دو رکعت نماز تحیّت و دعا و نیایش، از مسجد علی علیه السلام هم که در نزدیکی مسجد غمامه بود، دیدن کردیم.
یک شنبه 15/ 4/ 82
نماز صبح را به جماعت در حرم خواندیم.
امروز قرار بر این است که پس از نماز در بینالحرمین، روبهروی قبرستان بقیع جمع شویم تا با هم دیداری از مسجد مباهله داشته باشیم. تابلوی راهنمای زائران در دست من است. به کمک آن، افراد کاروان را به سوی خود خواندم. پس از آنکه همه آمدند به اتفاق راهی مسجد مباهله شدیم.
این مسجد یادآور رویدادی است که میگویند: گروهی از رهبران مسیحیان نجران در مدینه به محضر حبیب خدا صلی الله علیه و آله آمدند و راز رسالت او را پرسیدند. او گفت: عیسی مخلوق خداست و گفتوگو در همین زمینه سرگرفت و آیاتی؛ از جمله آیه مباهله نازل شد.
مدتی پشت درهای بسته مسجد مباهله ایستادیم و سپس با دور زدن مسجد راهی مسجد ابوذر شدیم.
در کنار مسجد مباهله بزرگراهی بود که اندکی غفلت میتوانست مشکلساز باشد. تابلوی راهنما هنوز در دستم بود و من برای آنکه پیرمردها و پیرزنها راحت بتوانند از این خیابان رد شوند، در وسط جاده ایستادم و رانندگان با دیدن تابلو، ماشینها را متوقف کردند و زائران یکی یکی به پیاده رو رفتند.
دقایقی بعد به مسجد ابوذر رسیدیم. این مسجد درست در خیابانی قرار دارد که به شارع ابوذر معروف است و به هتل محل اقامتمان میرسید. از نامهای دیگر این مسجد مسجدالسجده و مسجدالبحیری است. به روایتی اینجا منزلگاه ابوذر غفاری صحابه وفادار پیامبر صلی الله علیه و آله بوده و اکنون محلّ اقامه نمازهای جماعت است.
دوشنبه 16/ 4/ 82
این سطور را در حالی مینگارم که در کنار کفش کن روبروی باب جبرئیل چشم انتظار بازگشت مادر از زیارت هستم. او ساعت 5/ 8 رفته و هنوز نیامده است. ساعت 15/ 9 دقیقه صبح است، خانم زائری پیرمردی را با ویلچر آورده و میخواهد با خود به حرم ببرد اما اجازه نمیدهند و او را باز میگردانند.
تماشای گنبد سبز رسولاللَّه باعث شده است ذرّهای احساس دلتنگی یا خستگی نکنم. دو تن از زائران ایرانی در کنارم نشستهاند، از طرز حرف زدنشان معلوم است شمالی هستند. با هم گرم صحبت میشویم. بحث درباره علل در هم ریختگی اوضاع اقتصادی ایران بالا میگیرد و یکی دو نفر دیگر هم به جمع ما میپیوندند. دو نفر از زائرانی که در کنارم نشستهاند گنبد امام رضا علیه السلام و گنبد رسولاللَّه صلی الله علیه و آله را با هم مقایسه میکنند حرفهایشان شنیدنی بود.
سه شنبه 17/ 4/ 82
امروز باید با مدینه وداع کنیم و این وداع برای هر کس که شمیم وصال این بهشت الهی را چشیده باشد، بسی تلخ و دشوار است. لحظهها به سرعت میگذرند، برای آخرین بار به سوی تربت پاک پیامبر صلی الله علیه و آله میروم، قدمها را آهسته بر میدارم، خاطرات چند روز گذشته در پیش چشمم مجسم میشوند، آه، ایام چه زود گذشتند! آیا این روزها یازهم تکرار میشود؟! به حرم میروم تا آخرین درد اشتیاق خود را با رسولاللَّه بازگو کنم. میروم تا بار دیگر بوسه بر آستانش زنم. تا با او و دخترش فاطمه علیها السلام، با امام حسن، با امام سجاد، امام صادق و امام باقر علیهم السلام خداحافظی کنم. میروم تا دستهایم را بر بقعه بی ضریحشان حلقه زنم. اشکهای چشمانم را در آن سر زمین ببارم. با خودم این شعر سعدی را نجوا میکنم:
بگذار تا بگریم چون ابر در بهاران کز سنگ ناله خیزد روز وداع یاران
هر کو شراب فرقت روزی چشیده باشد داند که سخت باشد قطع امید واران
با ساربان بگویید احوال آب چشمم تا بر شتر نبندد محمل به روز باران
چندان که بر شمردم از ماجرای عشقش اندوه دل نگفتم الّا یک از هزاران
در حرم رسولاللَّه در کنار قبر به راز و نیاز میپردازم و پس از سه ساعت، با دیدگان اشکبار، دیار محبوب قلوب را وداع میکنم.
در گرداگرد ضلع جنوبی حرم اسامی و القاب مبارک پیامبر خدا نوشته شده که برخی از آنها عبارتند از: صاحبالوسیله، صاحب الشفاعه، صاحب المعجزات، صاحب الکوثر، مفتاح الجنّه، مفتاح الرحمه، وکیل، کفیل، خلیل الرحمن، امام المتّقین، سید المرسلین، صادق، مصدق، صراط
المستقیم، نعمةاللَّه، مطاع، مطیع، رسول الثقلین، خاتم الرساله، خاتم النبیین، صفی اللَّه، کلیم اللَّه، حبیباللَّه، رسولالرحمه، متقی، یس، طاها، طیب، مطهّر، احمد، محمد، وحید، رسول الامم، مدّثر و ....
بعد از ظهر سه شنبه 17/ 4/ 82
آماده احرام میشویم، پس از غسل، لباسهای خود را بیرون میآوریم و جامه سفید احرام بر تن میکنیم. این جامه نمادی از رها شدن، بیرنگی، ساده شدن و به خدا پیوستن است. گویا داریم سفر آخرت را تمرین میکنیم. کندن جامههای دنیوی و پوشیدن لباس دیدار. لباسی که لبیک را به همراه دارد و انسان را آماده رفتن تا بینهایت میکند.
لباسی که تمامی تعیّنها، مالکیتها، دوست داشتنها، خودپسندیها و تشخصها را کنار میریزد و اکنون این لباس به تن ماست و ما آماده سوار شدن بر بال فرشتگان تا به معراجی روحانی رویم. اگر خوب گوش کنیم، زمزمههای قدسیان را خواهیم شنید و چه تماشایی است دیدن حاجیانی که برای زیارت خانه خدا یکدست سفید پوشیدهاند. دو تکه جامه احرام مرزهای تفاخر و تکبر را در هم میشکند.
با اشتیاق، محلّ اقامت خود را ترک میکنیم از آسانبر پایین میآییم و در سالن طبقه همکفِ هتل سفیر میایستیم. پیرمردی که حدود شصت و پنج ساله به نظر میرسید، از راه میآید و با صدای محزون شروع به روضه خوانی میکند و زمزمههای وداع با مدینه را سر میدهد. ساعت پانزده سوار بر اتوبوس راهی مسجد شجره میشویم. وقتی به مسجد شجره رسیدیم کاروانهای دیگر نیز آمده بودند. عدهای مشغول غسل بودند گروهی وضو میگرفتند و عدهای مشغول نماز. مسجد شجره میقات وصال عاشق و معشوق است. این مسجد به ذوالحُلَیفه نیز شهرت دارد. مقات حج پیامبر صلی الله علیه و آله و اهل مدینه بوده است.
کف مسجد شجره با فرشینههای زیبای سبز رنگ پوشانده شده. در ضلع غربی مسجد پانزده کودک زیر پنج سال با لبالسهای سفید نشستهاند و سه جوان قرائت یا حفظ قرآن را به آنها آموزش میدهند.
حضور در مسجد شجره ما را برای دیدار دوست مصممتر میکند تا آنکه لحظه موعود فرا میرسد. نماز مغرب و عشا را به جماعت میخوانیم و با ذکر تلبیه روانه مسجدالحرام میشویم.
گروههای مختلف پشت سر هم به راه میافتند و من از میان کاروان، فریاد لبیک سر میدهم و دیگران نیز پشت سرم تکرار میکنند.
«لَبَّیْکَ، اللَّهُمَّ لَبَّیْکَ، لَبَّیْکَ لا شَرِیکَ لَکَ لَبَّیْکَ، إِنَّ الْحَمْدَ وَ النِعْمَةَ لَکَ وَ الْمُلْک، لا شَرِیکَ لَکَ لَبَّیْک»
اتوبوس ما روانه مکه میشود. فاصله میان مسجد شجره تا مکه 450 کیلومتر است. شور و اشتیاق دیدار خانه خدا لحظه به لحظه در دلمان فزونی میگیرد و جان و روحمان پرمیکشد و اوج میگیرد.
سحرگاه چهارشنبه 18/ 4/ 82
ساعت سه بامداد در برابر هتل اجیاد مکه از اتوبوس پیاده میشویم و با ارائه کارت شناسایی، کلید اتاقمان را تحویل میگیریم. ساکهای هر کسی را پشت در اتاقش گذاشتهاند. آنها را داخل اتاق میگذاریم و برای انجام اعمال عمره، در سکوت و خلوت شب راهی مسجد الحرام میشویم. حدوداً یک ساعت تا نماز صبح باقی است. به آستانه مسجدالحرام میرسیم، شور وصال بیتابمان کرده است. پیش از آنکه چشمهایمان به جمال کعبه بیفتد، به سجده میافتیم. بغضهایمان میشکفد و اشک امانمان نمیدهد. در حالت سجده این ذکر بر زبانم جاری میشود:
«لَکَ الْحَمْدُ یَا رَبِّ، لَکَ الشُّکْرُ یَاربِّ، یَا ذَا الْجَلالِ وَ الْإِکْرَامِ، یَا ذَا الْمَنِّ وَ الطَّوْلِ یَا ذَا الْجُودِ وَ الْکَرَمِ».
و آنگاه آرام آرام سر را بالا میآورم ...
نماز صبح را در میان صفوف نماز جماعت میخوانیم و پس از نماز، اعمال عمره را آغاز میکنیم. هفت شوط طواف گِرد خانه خدا، نماز پشت مقام ابراهیم، سعی میان صفا و مروه، تقصیر، طواف نساء و نماز طواف نساء پشت مقام ابراهیم و بدین ترتیب اعمال عمره ما به آخر میرسد.
بر دیواره اطراف حرم تکیه میزنیم. آرامشی توأم با عشق و معنویت در دل و جانمان متبلور میشود. ذرّه ذرّه وجودمان احساس مستی میکند. گویی شراب عشق در رگهایمان دمیدهاند. تماشای خانه خدا پس از اعمال عمره، چه حالی و چه لذتی دارد! گویی تکانی خوردهایم و به خویشتن بازگشتهایم.
نسیم خنک سر و صورتمان را نوازش میدهد و تماشای طواف حاجیان حلاوت وصال را در کاممان دو چندان میکند. خانه کعبه این یادگار ابراهیم را در برابر خود میبینیم.
کعبه، خانهای که مقابل بیتالمعمور قرار گرفته و بیتالمعمور در برابر عرش است. به یاد میآورم زمانی را که ابراهیم این خانه را به یاری فرزندش اسماعیل بنا کرد و اکنون میعادگاهی است برای تمامی آنان که میخواهند با ابراهیم خلیل میثاقی دوباره ببندند.
عصر چهارشنبه 18/ 4/ 82
سه ساعت از ظهر گذشته، وارد بیتاللَّه الحرام میشویم در صحن ورودی مینشینیم و محو تماشای کعبه میشویم. چهار نفر سودانی محملی سبز رنگ را در دست گرفتهاند و پیرزنی را در آن نشاندهاند و آن را گِرد خانه خدا طواف میدهند. صدای آرموتورها از سمت شرقی مسجدالحرام به گوش میرسد. مهندسان و کارگران مشغول بازسازی و ایجاد تغییراتی در لولهکشیهای چاه زمزماند. همراه مادرم از جا برمیخیزیم و به سوی کوه صفا میرویم. بر بلندای آن مینشینیم و صفا میکنیم! در اینجا داستان سرگردانی هاجر را که برای یافتن آب هفت بار فاصله میان صفا و مروه را دوید برای مادرم تعریف میکنم و برایش میگویم که روزگاری این مکان بیابانی بی آب و علف بوده که حتی پرندهای در آنجا پر نمیزده است و ...
پس از ساعتی، که دمادم نماز مغرب، به مسجد الحرام میآییم. مادرم را برای نماز به شبستانهای اطراف حرم میفرستم و خودم در یکی از صفهای مقابل خانه کعبه قرار میگیرم.
پنجشنبه 19/ 4/ 82
ساعت ده صبح جلسه توجیهی اعضای کاروان تشکیل میشود. روحانی کاروان درباره چگونگی اعمال حج توضیحاتی میدهد. تعدادی از زائران از وضعیت هتل گله دارند. آنها میگویند: هتلهای درجه سه از هتل ما که درجه یک است وضعیت بهتری دارد. قرار است شکایت آنها نزد مسؤولان بعثه برده شود. نزدیکیهای ظهر صدای اذان به گوشمان میرسد.
مینیبوسی در مقابل هتل ایستاده است. این مینیبوس مخصوص زائران اندونزیایی است. وارد مینیبوس که شدیم، یکی از آنها تعارف کرد که بنشینید. با آن مینیبوس راهی حرم میشویم.
پس از نماز جماعت ظهر و عصر حالی دست میدهد. خود را به کعبه میرسانم در حاشیه خانه قرار میگیرم، سیاه چردهای پاکستانی مثل کودک مادر مرده ضجّه میزند و گریه میکند.
پرده کعبه را در دست گرفته، با لحجه پاکستانی خدا را به التماس میخواند. با خودم میگویم کاش او را داشتم! کمی بعد مردی از پشت سر انگشترش را به من میدهد و میگوید: به در کعبه متبرک کن، انگشتر را متبرک میکنم و به او باز میگردانم آنگاه به حِجر اسماعیل میروم؛ مدفن هاجر و اسماعیل و بسیاری از اولیای خدا. درست زیر ناودان طلا دو رکعت نماز میگزارم و زمزمهای و گریهای ...
عصر پنجشنبه 19/ 4/ 82
ساعت شش عصر مادر را همراه خود به مسجدالحرام میآورم. او به سمت شبستانهای اطراف حرم میرود.
در میان کسانی که برای اقامه نماز آمدهاند، جایی را پیدا میکنم و رو به کعبه مینشینم. انبوه حاجیان چونان امواج متلاطم گرداگرد کعبه به حرکت در آمدهاند. تماشای این صحنه مرا به یاد قیامت میاندازد. پیشاپیش صف نماز سفره سفید پلاستیکی گسترانیدهاند و خرماهای نیم رسی را در بشقابهای کوچک نهادهاند.
به قرائت سوره توبه مشغول میشوم، نورافکنهای اطراف در ردیفهای ششتایی، صحن حرم را روشن کردهاند. صدای ذکر طواف کنندگان گوشها را مینوازد.
چندین تن از عربها، در میان صفوف نمازگزاران آب تعارف میکنند.
تماشای کعبه و دو گلدسته سفید زیبا، که چراغهای آنها روشن است، در زیر آسمان آبی، که هنوز سیاهی شب آن را نپوشانده، مرا در رویایی عارفانه فرو میبرد. گویی در باغهای ملکوت نشستهام و دری از درهای بهشت به رویم گشوده است.
به کعبه خیره میشوم و در این آیینه تمام نمای الهی سادگی، زیبایی، آرامش، متانت، کمال، پاکی، رضایت، طمأنینه، صبوری، تواضع، تعادل، شرافت، عظمت، کرامت، ادب، نظم، محبوبیت، مقبولیت و ... را میبینم.
با شنیدن صدای اذان، آماده نماز میشوم. نماز مغرب را به جماعت میخوانم و نماز عشا را به صورت فرادی، کمی هم دعا و نیایش و توسّل به خانه خدا ...
اندکی تأخیر کردهام، باید به سراغ مادر بروم ... او را در مکان موعود چشم انتظار میبینم.
دلم نمیخواهد از حرم بیرون روم. احساسم این است که اگر از حرم بیرون روم، دنیایی از صفا و پاکی را از دست میدهم!
خطاب به مادرم گفتم: من دوست دارم به سخنرانی شیخ عرب که برای نمازگزاران سخن میگوید گوش فرا دهم. مادر میپذیرد و هر دو به حرم باز میگردیم. او درباره فضیلت صله رحم صحبت میکند و در کلامش به احادیثی از پیامبر صلی الله علیه و آله، مطعمبن جبیر، ابوهریره و عمر اشاره میکند. حوصلهام سر میرود، مشغول قرائت قرآن میشوم، مادرم مشغول ذکر تسبیح و مناجات است. او میگوید برخیز به طواف بپردازیم. به پیشنهاد او مشغول طواف میشویم. اکنون نزدیکیهای نماز عشا است. در حین طواف به قرائت قرآن میپردازم. مادرم میگوید: باید
هفت دور گرد خانه خدا بگردم و تا هفت دورمان کامل نشود، از حرم نخواهیم رفت. هنوز دو دور از طوافمان باقی مانده است که صدای اذان نماز عشا بلند میشود، به مادرم میگویم: اندکی شتاب کن مبادا طواف ما با وقت نماز تداخل کند، ولی انگار گوشش بدهکار نیست و به طواف خود ادامه میدهد. با خودم میگویم، بنده خدا حق دارد، پیرزن است. این همه مسافت را از شهرکرد تا مکه آمده است که چه ...؟ با او همنوا میشوم. با هم طواف را ادامه میدهیم که ناگهان صدای تکبیر مؤذن بلند میشود و نمازگزاران گرداگرد کعبه صف میکشند و به نماز میایستند.
جمعیت نمازگزار به حدی زیاد است که حتی روزنهای برای عبور ما از میان آنها نمیماند. مادرم باید قبل از بسته شدن صفوف برای اقامه نماز به شبستانهای اطراف حرم میرفت و اکنون من هاج و واج در مقابل صفوف نمازگزاران، همراه مادرم ایستادهام. درست در کنار رکن یمانی. به مادرم میگویم: حالا جواب شرطهها را چه بگوییم. در همین حال شرمنده از نمازگزاران و نگران از اینکه مبادا شرطهها به ما تحکّمی کنند، کنار رکن یمانی ایستادیم. امام جماعت مشغول قرائت سوره حمد است، دلم عجیب شور میزند، نمیدانم چه کنم و راه نجات ما چیست؟! در همین حال دیدم که آقای بزرگواری در روبهروی ما از صفهای دوم و سوم نمازگزاران به طرف ما میآید. او لباسی شبیه عبا بر تن دارد اما ضخیمتر از عباهای معمولی مینماید و بر کمر شالی سبز رنگ بسته است.
کمکم به طرف ما میآید و با مهربانی با زبان اشاره از من میپرسد: اینجا چه میکنید؟ این خانم کیست که همراه شماست؟ به عربی شکسته بسته در پاسخش میگویم: هذه امّی، و با اشاره میگویم که اینجا ماندهایم و نمیدانیم چه کنیم؟! آن آقا به مادرم اشاره میکند و میگوید: پشت سر من بیایید و به من هم اشاره میکند که شما هم پشت سر مادرتان بیاید و ما پشت سرش به راه میافتیم.
او با کمال صبر و مهربانی صفوف نمازگزاران را از هم میگشاید و ما را از لابلای صفها بیرون میآورد. هنوز رکعت اول نماز تمام نشده است که امام جماعت سورهای طولانی را پس از سوره حمد قرائت میکند تا اینکه به آستانه حرم میرسیم. با مادرم به راه افتادیم و به طرف محل اقامتمان حرکت کردیم. وقتی به هتل آمدیم با تصوّر آنچه برایمان پیش آمده بود تفألی به دیوان حافظ زدم که این غزل برابر چشمانم نقش بست:
منم که دیده به دیدار دوست کردم باز چه شکر گویمت ای کار ساز بنده نواز
نیازمند بلاگو رخ از غبار مشوی که کیمیای مراد است خاک کوی نیاز
ز مشکلات طریقت عنان متاب ای دل که مرد راه نیندیشد از نشیب و فراز
طهارت ارنه به خون جگر کند عاشق به قول مفتی عشقش درست نیست نماز
در این مقام مجازی به جز پیاله مگیر در این سراچه بازیچه غیر عشق مباز
به نیم بوسه دعایی بخر ز اهل دلی که کید دشمنت از جان و جسم دارد باز
فکند زمزمه عشق در حجاز و عراق نوای بانگ غزلهای حافظ از شیراز
سحرگاه روز جمعه، ساعت سه و نیم، روانه حرم شده، پیش از نماز فرصتی برای قرائت قرآن دست میدهد. پس از قرائت قرآن و نماز هفت شوط گرد کعبه طواف میکنیم. با پله برقی به طبقه فوقانی حرم میرویم. چه صفایی دارد تماشای جمعیتی که چونان انگشتری، نگین کعبه را در میان گرفتهاند. پس از تفرّجی در این آیینه صنعِ حضرت بیچون به هتل میآییم ...
پس از صرف صبحانه و استراحتی دو ساعته، به اتفاق تعدادی از دوستان، راهیِ بازار میشویم. نرسیده به بازار معروف به ابوسفیان، در محلّی به نام شعب ابوطالب مکانی را میبینم که در سر آن نوشته شده است: «مکتبة المکّة المکرّمه». یادم میآید در کتابی خواندهام که زادگاه مطهّر پیامبر در این مکان بوده است. به سویش میرویم اما درهایش بسته است و مجال دیدار از داخل مکتبه را نمییابیم.
شب هنگام، برای انجام عمره مفرده، راهیِ مسجد تنعیم میشویم که در وردی شهر مکه قرار دارد و میقات عمره مفرده است.
کاروانهای دیگر نیز پیش از ما به این مکان آمدهاند. نغمه لبیک از گوشه و کنار مسجد به گوش میرسد، ما نیز محرم میشویم و با ذکر تلبیه سوار بر مینیبوس آبی رنگ، به حرم میآییم. به حرم که میرسیم، از بابالسلام و از میان حاجیانی که در حال سعی هستند میگذریم و اعمال عمره مفرده را انجام میدهیم و ساعت دو و نیم بامداد برای استراحت به هتل میآییم.
شنبه 21/ 4/ 82
ساعت ده صبح است که از هتل بیرون میزنیم. هوا گرم است و سوزان. در نزدیکیهای حرم وضویی میسازیم تا طواف مستحبی انجام دهیم ...
انبوه حاجیان را میبینم که برای بوسیدن حجرالأسود صف کشیدهاند و تنها مونس من در این طواف، صحیفه سجادیه است؛ صحیفهای که دعاهایش آمیخته به معرفت است. صحیفه باب گفتگو با خداوند را برای انسان میگشاید؛ بهویژه مناجاتهای خمسهعشر. یادآوری ابیاتی که امام سجاد علیه السلام با در دست داشتن پرده کعبه، شب هنگام آنها را زمزمه میکرده، برایم روح بخش است:
یا من یجیب دعا المضطر فی الظلم یا کاشف الضر و البلوی مع السقم
قد نام وفدک حول البیت قاطبة و أنت وحدک یا قیوم لم تنم
أدعوک ربّ دعاء قد أمرت به فارحم بکائی بحقّ البیت و الحرم
إن کان عفوک لا یرجوه ذو سرف فمن یجود علی العاصین بالنعم[3]
«ای کسی که دعای بیچارگان را در تاریکی شب اجابت میکنی، ای آنکه پریشانی و مصیبت و دردمندی را درمان میکنی
میهمانهایت پیرامون خانهات خفتهاند و تنها تویی ای خداوند قیّوم که به خواب نمیروی.
ای پروردگار تو را میخوانم چنانکه فرمان دادهای، پس به حق خانه و حرم، به گریههایم ترحم کن.
اگر به عفو تو، گنهکار امید گذشت نداشته باشد، پس چه کسی است که به گنهکاران نعمت ارزانی میدارد.»
گرما سوزان است. به شبستانهای اطراف حرم میرویم. در برابرمان ظرفها (کلمنها) ی پر از آب را به ردیف چیدهاند. روی آنها نوشته شده: «الرئاسة العامة لشؤون المسجد الحرام و المسجد النّبیّ». وسط این جمله که به خط سیاه نیمدایره است نوشتهاند: «سقیا زمزم»
بالای سرمان دوربینهای مدار بسته نصب است که تصاویر نمازگزاران را به طور مستقیم از تلویزیون عربستان پخش میکنند.
عصر شنبه 21/ 4/ 82
عصر امروز در بازار چشمم به آرایشگری میافتد. میخواهم صفایی به سر و صورت بدهم. چهار نفر به طرفم میآیند و هر کدام اصرار دارند که به مغازه او بروم. بالأخره تسلیم یکی از آنها میشوم. بابت کوتاه کردن موی سر پنج ریال سعودی میخواهد و من که ریال ندارم، هزار تومان ایرانی به او میدهم.
آنگاه به حرم میآیم و به قرائت قرآن، سپس اقامه نماز جماعت و دو رکعت نماز غفیله میپردازم.
یکشنبه 22/ 4/ 82
امروز زیارت دوره داریم. سوار بر اتوبوسها سفر را آغاز میکنیم. در برابر کوه ثور توقف میکنیم. آفتاب تازه از پشت کوه سر زده و خود نمایی میکند. کوه ثور در جنوب شرقی مسجد الحرام در راه طائف قرار دارد. غار ثور در پشت این کوه واقع است. پیامبر صلی الله علیه و آله هنگامی که مشرکان تصمیم کشتن او را داشتند، سه روز در این غار مخفی شد و چون مشرکان تا نزدیکیهای غار آمدند به امر الهی تارهای عنکبوت در غار تنیده شد و نقشههای دشمنان در هم ریخت.
مقصد بعدی جبل الرحمه است.
بر بلندای جبل الرحمه میرویم، دو رکعت نماز بر فراز این کوه سرا پا رحمت بهجا آورده، خدا را سپاس میگوییم. هنگام بازگشت از جبلالرحمه، دورهگردهای سیاه پوست و سفید پوست را میبینیم که در پای کوه بساط خود را گستردهاند و اجناس خود را در معرض فروش گذاشتهاند در پایین کوه عدهای شترهایی را محمل بستهاند تا افراد را بر آن سوار کنند، عکس بگیرند و پولی به جیب بزنند. روحانی کاروان از دیدن این صحنه در پایین جبل الرحمه اظهار تأسف میکند!
از آنجا مسجد خَیف میرویم. این مسجد جایگاهی است که واقعه قربانی کردن اسماعیل علیه السلام در آنجا اتفاق افتاد و خداوند گوسفندی را برای ابراهیم علیه السلام فرو فرستاد تا آن را به جای اسماعیل قربانی کند. میگویند هزار پیامبر در این مکان نماز خواندهاند و پیامبر اسلام صلی الله علیه و آله در حجةالوداع خیمه خود را در این مکان برافراشت.
آنگاه به مشعر الحرام میآییم. پس از توقفی در این مکان. به منا میرسیم. چادرهای سفید رنگ ضدّ آفتاب و آتش، قد برافراشتهاند. به محل رمی جمرات میرسیم. همه جمرات را رمی میکنیم و سپس روانه کوه حِرا یا جبل النور میشویم. از پایین و دامنه کوه آن را تماشا میکنیم.
قرار است فردا صبح زود به دیدن غار حِرا بیاییم.
سحرگاه دوشنبه 23/ 4/ 82
ساعت سه بامداد همراه با دیگر دوستان خودرویی را کرایه میکنیم تا ما را به غار حِرا ببرد.
این غار در شمال مکه در فاصله شش کیلومتری این شهر و مشرف بر منا است. به پای کوه میرسیم. شیب دامنه پایین کوه به حدّی تند است که چند قدمی بر نداشته نفس آدم میگیرد و در برزخ شک و تردید قرار میدهد که آیا میتوان از کوه بالا رفت یا نه؟! هوا بسیار تاریک است.
بسیاری از کسانی که زودتر از ما رفتهاند، اکنون باز میگردند. آنن با چراغ قوه مسیر خود را روشن میکنند.
کششی عجیب به پاهایمان توان میدهد تا خودمان را از میان پیچ و خمها و نشیبها و فرازها بالا بکشیم. شور و اشتیاق دیدار منزلگاه وحی چنان در وجودمان زبانه میکشدکه هیچ مانعی نمیتواند سد؟ راهمان شود؛ طوری که حتی استراحتی کوتاه را جایز نمیدانیم. مقصد همه ما یک چیز است و آن پرواز تا قاف نور؛ یعنی غار حِرا. اینجا همان جایی است که از همه جایش نور میتراود و بوی وحی از گوشه و کنارش استشمام میشود و این یقین در وجودمان ریشه دوانیده است که خداوند پیامبرش را آنچنان دوست داشت که حتی برای عبادتش گوشهای دنج و ساکت را برگزیده بود و برای آنکه قلب نورانیش را هر چه نازکتر و لطیفتر کند، در آن جایگاه سکنایش داده بود.
با اندکی تلاش، تا نیمههای کوه میرسیم. کمکم بر امیدمان میافزاییم و نگاهمان به قلّه کوه تیزتر میشود و قدمهایمان برای عبور از سنگلاخها توان میگیرد. از بالای کوه وقتی به پایین مینگریم احساس میکنیم از زمین و زمان فاصله گرفتهایم و در فضایی دیگر وارد شدهایم.
فضایی که شکوهمندترین لحظات را تجربه کرده است. گویی آسمان با تمام بیکرانهاش در برابرمان آغوش گشوده است و ما را به طرف خویش میخواند. ماه با تلألؤ مهر آفرین خود، نورانیتی خاص به دامنه کوه بخشید و با تابش سحرانگیز خود گویی حریری از نور در زیر پایمان گسترده است.
وقتی پیرمردان و پیرزنانی را میبینم که آهسته آهسته خود را از بلندای کوه بالا میکشند، از خستگی خود احساس خجالت میکنیم.
پس از یکی دو ساعت، بر فراز کوه حِرا قرار میگیریم بر بلندای کوه چه نسیمی میوزد و چه عطر دل انگیزی در مشام جانمان میپیچد.
نماز صبحرا در بالای کوهحرا بهجا میآوریم و اندک اندک آماده میشویم تا به میعادگاه جبرئیل و محمد صلی الله علیه و آله پای بگذاریم.
با عبور از دیواره مشرف به غار حِرا، خود را به نزدیک این مکان میرسانیم. برای رسیدن، تنها چند تخته سنگ بزرگ را باید پشت سر بگذاریم. عبور از لابلای این تخته سنگها اندکی دشوار بهنظر میرسد اما به هر ترتیبی که هست کش و قوسی در بدن ایجاد میکنیم. سنگها را در مینوردیم و خود را به آن سو میکشانیم. در دهانه غار دهها نفر صف کشیدهاند تا نماز بخوانند.
ما هم به جمع آنها میپیوندیم تا آنکه سرانجام نوبت به ما میرسد و توفیق مییابیم دو رکعت نماز در درون غار بخوانیم. دلم میخواهد ساعتها در غار بمانم و با خداوند نجوا کنم اما ازدحام جمعیتی که پشت سر ماست، چنین مجالی را نمیدهد. از غار بیرون میآیم و بهروی یکی از تخته سنگهای بالای غار مینشینم و در دریای افکار غوطهور میشوم، تنهایی، سکوت، تاریکی و بیکرانگی شب بعثت در یادم تجلّی پیدا میکند. به یاد آن شب زیبا میافتم و به توصیف آن مینشینم:
محمد از حِرا امشب به سوی مکه میآید
شبی دیجور و ظلمانی ست
بیابان در بیابان ظلمت است و جهل و نادانی
چراغ غیرت افسرده ست
و حتی کور سویی روشنایی در همه آفاق پیدا نیست
دگر طوفان سرور موج و دریا را
به گوش صخره در ساحل نمیخواند
به شهر مکه این امّ القرای عالم توحید
به غیر از یازده تن مرد اشرافی
کسی خواندن نمیداند
درون خانه کعبه
همان جایی که خورشید نبوت جا نماز خویش گستردست
گروهی پست و طغیان خواه
به پا بوس هبل تسبیح میگویند
در این ظلمت سرای خفته در زنجیر
در این آشوب بی تدبیر
که شلاق ستم بر گرده تاریخ میکوبند
صدایی مطمئن زیبا، صدایی پاکتر از موجهای آبی دریا
دل انبوه مردم را به تکرار صلای نور میخواند
و در هنگامه بعثت
کسی آهسته در گوش رسول نور میخواند
بخوان ای پیک آیات خداوندی
بخوان ای مرد بیدار بلند آوا
بخوان ای رهبر فردا
محمد غرق در دریای حیرت بود
رخان گلگون و عمق دیدگان لبریز از آزرم
سرا پا شرم
عرق پیشانیش را بوسه باران کرد
به نرمی گفت من خواندن نمیدانم
که پژواک طنین پاک جبرائیل دیگر بار
در غار حِرا پیچید
بخوان با اسم رب آن خالق یکتا
که بر انسان نا آگاه تعلیم نوشتن داد
بخوان و لحظهها را با کلام لا معطر کن
بشو زنگار از آیینه توحید
بخوان از نور، از خورشید
بخوان با هیبت تندر
که خواب خفتگان خفته را آشفتهتر سازد
سحر گاه توسن تنذیر زین کن
بترسان گمرهان را از لهیب آتش دوزخ
و بر وارستگان گلگشت جنت را بشارت ده
کمان داران بوسفیان
که داغ شرک بر پیشانی منحوسشان پیداست
چو بیدی از چنین غوغای طوفان زاد میترسد
و تیر خدعه را در چلّه میگیرد
محمد میرسد از راه آیات خدا بر لب
ردای عیسوی بر تن
عصای موسوی بر کف
و میخواند به گوش مردم دنیا
پیام روشن سبز رسالت را
و خیل خسته مستضعفان خاک میگویند
بشارت باد بر حق باوران زنده تاریخ
مسلمانان مسلمانی ز سر گیرید
محمد دودمان کفر را بر باد خواهد داد
پلنگ نخوت فرعونیان بر خاک خواهد خفت
تجاهل زنگ خواهد زد
و باطل رنگ خواهد باخت
و مشتی خاک و خاکستر
به دامان اجاق کفر خواهد ریخت
سه شنبه 24/ 4/ 82
امروز باید با سرزمین مکه و کعبه مکرّمه وداع کنیم
وضویی میگیریم و به مسجد الحرام میرویم. آخرین طوافهای خود را گِرد خانه خدا انجام میدهیم و از خداوند میخواهیم که این طوافها را آخرین طواف ما قرار ندهد.
هر چه به لحظات پایانی نزدیک میشویم برانبوه حسرتمان افزوده میشود.
حسرت روزهایی را میخوریم که به راحتی از دستمان رفت و قدر آنها را ندانستیم و تنها ساعات اندکی از آن به جای مانده است. برای آخرین بار به مسعی میرویم و خیل حاجیان را که در حال سعی میان صفا و مروه هستند مینگریم.
تماشای تمامی این صحنهها خاطراتی سبز و فراموش ناشدنی هستند.
... و سرانجام در وداعی جانکاه، کعبه را با تمام زیباییهایش وداع میکنیم. وداع با کعبه برای من یاد آور مویههای غم انگیزی است که خاقانی شروانی در وداع با خانه خدا سر داده است.
الوداع ای کعبه کاینک وقت هجران آمده دل تنوری گشته و از دیده طوفان آمده
الوداع ای کعبه کاینک مست راوق گشته خاک زان که چشم از اشک میگون راوق افشان آمده
الوداع ای کعبه کاینک کالبد با حال بد رفته از پیش تو و جان وقف هجران آمده
الوداع ای کعبه کاینک هفتهای در خدمتت عیش خوابی بوده و تعبیرش احزان آمده
الوداع ای کعبه کاینک روز وصلت صبحوار دیر سر بر کرده و بس زود پایان آمده
الوداع ای کعبه کاینک درد هجران جان گزای شمهای خاک مدینه حرز و درمان آمده
مکه میخواهی و کعبه، ها مدینه پیش توست مکه تمکین و در وی کعبه جان آمده
حبّذا خاک مدینه حبّذا عین النبی هر دو اصل چار جوی و هشت بستان آمده
پیش صدر مصطفی بین هم بلال و هم صهیب این چو عود و آن چون شکر در عود سوزان آمده
پیش بزم مصطفی بین دعوت کروبیان عود سوزان آفتاب و عود کیوان آمده
مصطفی دم بسته و خلوت نشسته بهر آنک بلبل و نحل است و گیتی راز مستان آمده
باش تا باغ قیامت را بهار آید که باز نحل و بلبل بینی اندر لحن و دستان آمده
از مسجد الحرام بیرون میآییم. اتوبوسها روبروی هتل اجیاد آماده حرکت به فرودگاه جده هستند. سوار بر اتوبوس به فرودگاه جده میرسیم.
فرودگاه جده در هشتاد کیلومتری مکه واقع است. هوای جده بهخاطر نزدیکی به دریا شرجی و بسیار گرمتر از مکه و مدینه میباشد.
به داخل فرودگاه میرویم. ساکهایمان را بر چرخهای مخصوص میگذاریم و در صف تحویل بار میایستیم. با تحویل بارها به سالن ترانزیت میرویم. برای رفتن به این سالن، ابتدا مأموران گذرنامههایمان را کنترل میکنند. ساعت پرواز ما دو بعد از ظهر است، اما از تریبون فروردگاه اعلام میشود که پرواز ما تا ساعت هفت به تأخیر افتاده و بدین ترتیب ساعتها در سالن فرودگاه پرسه میزنیم. تا زمان پرواز فرا میرسد و سرانجام ساعت هفت و سی دقیقه بعد از ظهر سرزمین عربستان را به مقصد ایران ترک میکنیم. حج همه مقبول و سعی همه مشکور!