
آقاي قفاري در شبههاي ديگر مدعي است که شيعيان، بر اساس برخي رواياتشان، بر اين باورند که جزئي از نور الهي در علي (علیه السلام) حلول کرده است. اين همان جزء الهي است که ائمه (علیهم السلام) از طريق آن به قدرت مطلقه دست يافته و معجزاتي ارائه کردهاند. اگر کسي معجزات فراوان ائمه (علیهم السلام) در منابع روايي شيعه را مطالعه کند، ملاحظه ميکند در اين روايات، ائمه (علیهم السلام) در اموري مانند زنده کردن، ميراندن، آفريدن و رزق دادن به منزله رب العالمين در نظر گرفته شدهاند![1] البته گاهي براي ابهامگويي و تلبيس - (مشتبه کردن واقعيت) اين امور را از جانب خدا دانستهاند.[2] وي سپس احاديثي[3] نقل کرده مبني بر اينکه حضرت علي (علیه السلام) مردگاني مانند مردگان مقبره جبانة[4] را زنده کرده، آنگاه ميگويد: «بيترديد اين افراط و غلوّي است که بتپرستان درباره بتها و معبودهايشان ادعا ميکنند؛ صرف تصور اين مطلب و ادعا، در فساد آن کافي است؛ زيرا مخالف نقل و عقل است؛ علاوه بر اينکه با حقيقت ائمه و اقراراتشان هم نقض ميشود».
وي سپس روايتي[5] نقل کرده که به زعمش مخالف و متناقض با روايات پيشين است و شيعيان اينگونه روايات را حمل بر تقيه کردهاند. وي همچنين مدعي است که حلول جزء الهي در ائمه در اثر تطور و گسترش به «وحدت وجود» رسيده و برخي مانند نراقي و فيض کاشاني آن را بالاترين درجه و غايت توحيد شمردهاند. افراط و غلو در صوفيه به مذهب شيعه اثنا عشري هم رسوخ پيدا کرده است؛ لذا ميان صوفيه غالي و شيعه گسترشيافته تشابهات و تلاقيهايي وجود دارد.[6]
يکم: با اينکه آقاي قفاري در اين فصل از کتاب خود شبهه حلول خدا در ائمه (علیهم السلام) را مطرح کرده، ولي هيچ يک از رواياتي که نقل کرده، ربطي به حلول جزء الهي ندارند. وي دو فقره از دو حديث را براي اثبات ادعاي خود نقل کرده است: «ثم مسحنا بيمينه فـأفضى نوره فينا»[7] و «ولكن الله خلطنا بنفسه».[8] درباره فقره اول، گذشته از اينکه علامه مجلسي آن حديث را ضعيف دانسته،[9] اطلاق مسح به يمين کنايه از لطف و رحمت است و معناي «فأفضـى نوره فينا» اين است که خداوند نورش (کنايه از علم و کمالات و آثار عظمتش) را به ما عطا کرد.[10] در اين فقره هيچ دلالتي بر حلول جزء الهي در خداوند به چشم نميخورد؛ مگر آنکه جمله را به صورت ظاهري معنا کنيم که مستلزم جسميت و محدوديت خداوند متعال است.
حديث دوم هم اولاً مجهول است؛[11] ثانياً فقره «ولكن الله خلطنا بنفسه» در تفسير آيه {وَ ماظَلَمُونا وَ لكِنْ كانُوا أَنْفُسَهُمْ يَظْلِمُونَ}؛ «و[لى آنان] بر ما ستم نكردند، بلكه بر خويشتن ستم روا مىداشتند»[12] بيان شده و به اين صورت است:
قَالَ إِنَّ اللهَ أَعَزُّ وَ أَمْنَعُ مِنْ أَنْ يَظْلِمَ أَوْ يَنْسُبَ نَفْسَهُ إِلَى ظُلْمٍ وَ لَكِنَّ اللهَ خَلَطَنَا بِنَفْسِهِ فَجَعَلَ ظُلْمَنَا ظُلْمَهُ وَ وَلَايَتَنَا وَلَايَتَه... .[13]
خداوند عزيزتر و باشوکتتر از آن است که ظلم کند يا نسبت ظلم به خود دهد (يعني مظلوم باشد)؛ ولي خداوند انبيا و ائمه (علیهم السلام) را به خودش آميخته و پيوسته است. پس ظلم به آنها را ظلم به خود و ولايت آنها را ولايت خود قرار داده است.
اين عبارت به روشني دلالت بر کرامت و شرافت و عظيمالشأن بودن ائمه (علیهم السلام) دارد و ارتباطي با مسئله حلول ندارد. شگفت است از آقاي قفاري که اين عبارات را چگونه بر حلول جزء الهي در ائمه (علیهم السلام) حمل کرده و سپس به شيعه تهمت شرک داده است! هر شخص منصفي که عبارات قبل و بعد را مطالعه کند، متوجه ميشود که اين احاديث ربطي به حلول ندارند!
در واقع ايشان منشأ ولايت تکويني ائمه (علیهم السلام) را حلول جزء الهي دانسته است؛ ولي با توجه به توضيحاتي که درباره دو حديث فوق ذکر شد، اين ادعا و افترائي بيدليل است و بطلان آن اظهر من الشمس است. علاوه بر اينکه حلول جزء الهي به ادله عقلي واضح البطلان است.
اساساً در خداشناسي اسلامي، حلول يکي از صفات سلبي و جلالي خداوند است که به جهت تلازم با نقص و محدوديت و نيازمندي به غير، از خداوند سلب ميشود؛[14] زيرا در حلول، حالّ در بقايش به محلّ، متقوم و نيازمند است و نيازمندي و تقوّم به غير، مستلزم محدوديت و با وجوب وجود ناسازگار است. افزون بر اين، نفس حالّ و محلّ بودن دليل بر محدوديت است که با بساطت و لايتناهي بودن خدا متناقض است. بنابراين خداوند نميتواند حالّ در چيزي باشد.[15] همچنين بر اساس عرفان اسلامي، عارفان مسلمان معتقد به وحدت شخصيه وجود بوده و نظريه حلول را جزء برداشتهاي نادرست از نظريه وحدت شخصيه وجود به شمار ميآورند. لذا آن را تخطئه کرده و باطل ميدانند.[16] علاوه بر اينکه جزء داشتن خداوند نيز مستلزم ترکيب و نيازمندي و در نتيجه متناهي و محدود بودن خداوند است. بنابراين معلوم ميشود که جناب قفاري نه مکتب شيعه را صحيح و دقيق درک و فهم کرده است و نه صوفيه و نه عرفان را.
درباره احياي اموات، قيد «من الله» و روايات دال بر عبوديت و بندگي ائمه اطهار (علیهم السلام) پيش از اين مطالبي بيان شد که به جهت اجتناب از اطناب از ذکر مجدد آنها خودداري ميشود.
با توجه به آيات و روايات روشن شد که ولايت تکويني ائمه اطهار (علیهم السلام) امري مسلم و برحق بوده و با توحيد و ولايت خداوند هيچ منافاتي ندارد. در اين زمينه برخي از شبهات آقاي قفاري مطرح گرديد و به آنها پاسخ داده شد.
متأسفانه آقاي قفاري در نقد و بررسيهاي خود اخلاق نقد و انصاف را رعايت نکرده است. ايشان در نقد مکتب حقه شيعه، به هر راه و وسيلهاي دست يازيده تا به هر قيمتي اين مکتب را در معرض نقد و شرک و تکفير قرار دهد! ازاينرو به روايات شاذ و غريب و ضعيف، فراوان استناد کرده و با تقطيع آنها محتواي آنها را به نفع خود و به ضرر تشيع معنا و تفسير کرده است. در غير اين موارد هم يا واقعاً معناي صحيح روايات را درک نکرده و بد تفسير کرده يا اينکه عمداً دست به چنين کاري زده است. به هر حال با اينگونه نقدها و به عبارت دقيقتر تهمتها و افتراها و تکفيرها، نميتوان حقانيت و صحت مکتب حقه شيعه اماميه را زير سؤال برد؛ بلکه تنها عناد و دشمني وهابيت بيش از پيش روشنتر ميشود.
اى مگس عرصه سيمرغ نه جولانگه توست | عرض خود مىبرى و زحمت ما مىدارى |
[1]. ر.ک: مجلسي، بحار الأنوار، ج42، ص17-56 و 311-339.
[2]. قفاري، اصول مذهب الشيعة الامامية، ج2، ص518.
[3]. از جمله اين روايت که سلمان نقل ميکند: «لو أقسم أبوالحسن على الله أن يحيي الاولين و الآخرين لاحياهم»؛ «اگر علي (علیه السلام) به خدا قسم بخورد که اولين و آخرين را زنده کند، مسلماً آنها را زنده ميکند»، (بحار الأنوار، ج41، ص201)
[4]. همان، ص194.
[5]. «... فوالله مانحن إلاعبيد ألذي خلقنا واصطفانا مانقدر على ضر و لانفع إن رحمنا فبرحمته و إن عذبنا فبذنوبنا، و الله مالنا على الله من حجة و لامعنا من الله براءة وإنا لميتون ومقبورون ومنشرون ومبعوثون وموقوفون ومسئولون...». (کشي، رجال الکشي، ص225و226)
[6]. قفاري، اصول مذهب الشيعة الامامية، ج2، ص519 و 520.
[7]. کليني، كافي، ج2، ص438.
[8]. همان، ص419.
[9]. مجلسي، مرآة العقول، ج5، ص186.
[10]. همان، ص189؛ مازندراني، شرح الكافي، ج7، ص139.
[11]. مجلسي، مرآة العقول، ج5، ص134.
[12]. بقره: 57.
[13]. مرآة العقول، ج2، ص122و ج5، ص152؛ مازندراني، شرح الكافي، ج7، ص117.
[14]. سبحاني، منشور عقايد اماميه، ص66.
[15]. قراملکي، خدا در تصور انسان، ص363.
[16]. ر.ک: امينينژاد، حکمت عرفاني، ص269و270.
تــــازه هــــا