
بر اساس اعتقاد شيعه، امامت و حکومت از آن خداست. اما خداوند ائمه و انبيا را بر اساس نص بر حکومت منصوب کرده و هر کس بر خلاف اين امر به حکومت برسد غير شرعي و طاغوت است. عاقبت طاغوت هم عذاب و جهنم است و هر کس با طاغوت بيعت کند نيز همراه با طاغوت به عذاب الهي مؤاخذه ميشود.[1]
امام باقر (علیه السلام) فرمود:
خداى تبارك و تعالى فرموده است: «هر آينه عذاب ميكنم هر رعيتى را كه در اسلام با پيروى از امام ستمگرى كه از جانب خدا نيست ديندارى كند، اگر چه آن رعيت نسبت بهاعمال خود نيكوكار و پرهيزگار باشد».[2]
امّا امام حسن (علیه السلام) با معاويه، که طاغوت بود، بيعت کرد.[3] کشي در رجال چنين ميآورد: «معاويه براي امام حسن (علیه السلام) نوشت که تو و امام حسين (علیه السلام) و اصحاب پدرت علي (علیه السلام) نزد من بياييد. در اين هنگام قيس بن سعد بن عباده نيز همراه آنها به شام آمد. معاويه به همه اجازه ورود داد. بعد به امام حسن (علیه السلام) گفت بيا بيعت کن. امام حسن (علیه السلام) بيعت کرد. بعد به امام حسين (علیه السلام) گفت بيا بيعت کن. امام حسين (علیه السلام) نيز بيعت کرد. بعد به قيس گفت بيا بيعت کن، قيس نگاهي به امام حسين انداخت که امام حسين (علیه السلام) چه ميگويد، امام حسين (علیه السلام) فرمود: «اي قيس امام من حسن است».
وي با سندي ديگر چنين آورده است: «قيس بن سعد بن عباده، که از شرطة الخميس اميرالمؤمنين علي (علیه السلام) بود، بر معاويه وارد شد. معاويه گفت بيعت کن. قيس نگاهي به امام حسن (علیه السلام) کرد و با تعجب پرسيد: «يا ابامحمد بيعت کردي»؟ معاويه گفت: «آيا تو از مخالفت خودداري نميکني؟ آيا فکر نميکني من از تو انتقام ميگيرم»؟ قيس گفت: «هر کاري ميخواهي بکن». بعد امام حسن (علیه السلام) به قيس فرمود: «بيعت کن»، و قيس نيز بيعت کرد.[4]
اين در حالي است که بزرگان شيعه و خواص، از حرکت امام حسن (علیه السلام) گلهمند بودند و معتقد بودند بايد مبارزه ادامه پيدا ميکرد؛ حتي اگر کشته ميشديم. لذا تعابير تندي مثل «مُذِلَّ المُؤْمِنينَ»[5] يا «سَوَّدْتَ وُجُوهَ الْمُؤْمِنينَ»[6] براي امام حسن (علیه السلام) به کار بردهاند.
بنابراين چون بيعت با طاغوت گناه است، پس امام حسن (علیه السلام) مرتکب گناه شد و اين با عصمت منافات دارد. مخالفت بزرگان شيعه و خواص آنان با امام درباره صلح معاويه نيز مؤيد عدم عصمت امام حسن (علیه السلام) است.
پيش از پاسخ به اين شبهه لازم است فرق صلح با بيعت مشخص شود. تا بعد مشخص شود امام با معاويه صلح کرده است يا بيعت. صلح در لغت خلاف فساد[7] است و در موارد زيادي به از بين رفتن نفرت و کينه بين دو نفر استعمال ميشود.[8] امّا بيعت از بيع، يعني دادن مثمن در قبال گرفتن ثمن است. بَايَعَ السّلطانـ يعني اطاعت او را در برابر عطاي اندکش پذيرفت. [9]طبرسي ذيل آيه 254 سوره بقره ميگويد: «بيع، دست بهم دادن براي فروختن است و بيعت، دست بهم دادن براي ايجاب طاعت است. بيعت آن است که شخصي دست بهدست شخصي بدهد؛ يعني تو را بر خود متولّي کردم و طاعتت بر من واجب است».[10]
حاصل آنکه در بيعت يک نوع اطاعت از طرف شخصي که بيعت ميکند نهفته است؛ امّا در صلح چنين نيست.
اينکه امام حسن (علیه السلام) صلح کردند يا بيعت، روايات و متون تاريخي مختلف است. در برخي تعابير «صلح» و مترادفات صلح ـ مثل «مهادنه»، «مسالمه» و «معاهده» ـ آمده است؛ امّا در برخي تعابير «بيعت» آمده است که در ادامه بررسي ميکنيم.
مرحوم صدوق روايتي از کتاب الفروق بين الاباطيل و الحقوق نوشته يوسف بن مازن راشي بيان ميکند که اولاً افراد سلسله سند در کتاب رجالي شيعه نيستند؛ ثانياً يوسف بن مازن راشي ميگويد:
بايع الحسن بن علي (علیهما السلام) معاوية على أن لا يسميه أميرالمؤمنين و لا يقيم عنده شهادة و... قال يوسف فسمعت القاسم بن محيمة يقول ما وفى معاوية للحسن بن علي بشيء عاهده عليه.
حسن بن علی با معاویه بیعت کرد اينکه معاویه خود را امیرالمومنین نخواند و نزد او شهادت اقامه نشود و... یوسف گفت: شنیدم قاسم بن محیمه میگوید: معاویه به معاهده با حسن بن علی وفا نکرد.
مرحوم صدوق ذيل عبارت يوسف ميگويد: «امام حسن (علیه السلام) با معاويه بيعت نکرده است، بلکه مهادنه و صلح کرده است. شاهدش اين است که يوسف از قول قاسم بن محيمه، ميگويد معاويه به آنچه با حسن بن علي عهد بست وفا نکرد».
در ادامه مرحوم صدوق ميگويد:
بر فرض سخن کساني که تعبير «بيعت» را آوردهاند بپذيريم، امّا بيعتي نبود که براي امام حسن (علیه السلام) الزامآور باشد؛ بلکه همه شرايط الزام براي معاويه بود نه براي امام حسن (علیه السلام) و محکمترين حجّت و برهاني که ميتوان بر مخالفان آورد، مبني بر اينکه امام حسن (علیه السلام) با معاويه بيعت نکرد و بر او لازم نبود که فرامين معاويه را بپذيرد، آن است که حضرت در ضمن معاهده، شرط کردند که معاويه خود را اميرالمؤمنين نخواند و بدون شک امام (علیه السلام) از نظر معاويه، مؤمن بود. پس طبق شرط مذکور، که معاويه نيز آن را پذيرفت، وي حقّ نداشت خود را امير امام حسن (علیه السلام) بداند؛ چون امير کسي است که وقتي امر کرد، مأمور اطاعت امرش را بنمايد و بدين وسيله امام حسن (علیه السلام) وجوب و لزوم اطاعت امر معاويه را از خود ساقط نمود.[11]
معاويه نيز پيش از اينکه مسئله صلح مطرح شود، در نامهاي که به امام حسن (علیه السلام) مينويسد، معترف به اين مسئله است. لذا چنين ميگويد: «تو اين حق را دارى كه چيزى و شخصى بر تو مستولى نشود و هيچ كسى بر تو فرمانفرمايى نكند؛ در امورى كه منظور تو اطاعت خداست كسى نافرمانى تو را نكند».[12]
همچنين مرحوم صدوق، ذيلِ روايتِ «أَنَسِ بْنِ سِيرِينَ قَالَ حَدَّثَنَا الْحَسَنُ بْنُ عَلِيٍّ (علیه السلام) يَوْمَ كَلَّمَ فَقَالَ مَا بَيْنَ جَابَرْسَا و جَابَلْقَا رَجُلٌ جَدُّهُ نَبِيٌّ غَيْرِي وَ غَيْرُ أَخِي وَ إِنِّي رَأَيْتُ أَنْ أُصْلِحَ بَيْنَ أُمَّةِ مُحَمَّدٍ وَ كُنْتُ أَحَقَّهُمْ بِذَلِكَ فَإِنَّا بَايَعْنَا مُعَاوِيَةَ وَ لَعَلَّهُ فِتْنَةٌ لَكُمْ وَ مَتاعٌ إِلى حِين»[13] ميگويد:
صلح مزبور بيعت نبوده و اين حديث نيز دلالت بر آن ندارد. مگر نمىبينى در كلام انس لفظ «يوم كلّم الحسن» آمده و نگفته «يوم بايع الحسن»؛ چون از نظر ابن سيرين نيز صلح مزبور بيعت حقيقى نبوده و در واقع مهادنه بوده است. همان طورى كه بين دوستان خدا با دشمنانش مهادنه واقع مىشود نه بيعت. بنابراين امام حسن (علیه السلام) با فرض عجز، صلاح ديدند كه بين حضرت و معاويه شمشير نباشد. چنانچه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) صلاح ديدند بين خود و ابوسفيان و سهل بن عمرو شمشير نباشد. روشن است اگر رسول خدا (صلی الله علیه و آله) اضطرار به اين صلح و موادعه پيدا نكرده بودند، هرگز به آن اقدام نمىفرمودند.[14]
سيد مرتضي ذيل روايتي که راويان آن نيز در رجال شيعه وجود ندارند، چند سؤال مطرح ميکند و بعد به آنها پاسخ ميدهد. يکي از سؤالها اين است که چرا امام حسن (علیه السلام)، که شايسته خلافت و رهبري بود، خود را از امامت خلع کرد و امامت را به معاويه واگذار کرد؛ درحاليکه معاويه شايسته مقام امامت نبود؛ چون فاسق و فاجر بود و چرا امام حسن (علیه السلام) با معاويه بيعت کرد؟
سيد مرتضي در جواب ميگويد:
اولاً: امام حسن (علیه السلام) بنابر ادله ظاهره و براهين قاطعه معصوم است و هر عملي انجام دهد، اگر چه ما حکمت آن را ندانيم، بايد حمل بر صحت بشود و حق اعتراض نداريم.[15]
ثانياً: امام حسن (علیه السلام) خود را از امامت خلع نکرد؛ چون او خودش را بر امامت منصوب نکرد تا بتواند خلع کند؛ بلکه آنچه امام را از امامت خلع ميکند ارتکاب کبائر است و امام حسن (علیه السلام) امامت و امارت را به معاويه واگذار نکردند. بلکه امام از جنگيدن دست کشيدند.[16]
ثالثاً: اگر منظور از بيعت کردن امام حسن (علیه السلام) با معاويه اين باشد که آن بزرگوار دست بهدست معاويه داده و راضي بوده که خودداري از نزاع کند، در اين صورت مسئوليتي متوجه امام حسن (علیه السلام) نخواهد شد. همانطور که مسئوليتي متوجه پدرش اميرالمؤمنين (علیه السلام) نبود؛ به خاطر عملي که با افراد قبل از خود انجام داد که از نزاع و جنگيدن با آنان براي گرفتن حق حکومت خودداري نمود. همچنين اگر منظور از بيعت نمودن امام حسن (علیه السلام) با معاويه اين باشد که اين بيعت از روي رضا و رغبت بوده است، خير! چون حال و اوضاع آن بزرگوار بر خلاف اين نظريه شهادت ميدهد؛ چون امام حسن (علیه السلام) در موقعيتهاي مختلف بيان ميکردند که خلافت حقّ ايشان بوده است، نه معاويه و امام حسن (علیه السلام) به علّت غلبه و قهر معاويه و خوف از دين و جان مسلمين از نزاع و جنگيدن با معاويه خودداري نمودند.[17]
سيد مرتضي در ادامه ميفرمايد:
جاي بسي تعجب است که شخصي بگويد امام حسن (علیه السلام) قائل به «امامت» معاويه بوده است؛ چون امام صريحاً ميفرمود معاويه اين صلاحيت را ندارد که از واليان و تابعين امام بهشمار برود، تا چه برسد که امام باشد.[18]
حضرت امام حسن (علیه السلام) در فرازهاي مختلف حقّ خلافت و حکومت را از آن خود ميداند و اين سخن را، که معاويه شايسته حکومت است، ردّ ميکند. لذا وقتي معاويه ميگويد: «اي مردم! اين حسن بن علي و پسر فاطمه است که من را شايسته خلافت دانسته، و خود را شايسته خلافت ندانسته»، امام حسن (علیه السلام) در جواب معاويه فرمود:
ايها الناس! معاويه گمان ميكند من او را لايق مقام خلافت ميدانم و خويشتن را براى اين مقام برازنده نميدانم. در صورتى كه معاويه دروغ ميگويد؛ زيرا من طبق دستور قرآن و فرموده پيامبر اسلام (صلی الله علیه و آله) از مردم بر آنان مقدّم و سزاوارترم. بهخدا قسم ميخورم اگر مردم با من بيعت ميكردند و از من اطاعت و مرا يارى مىنمودند آسمان قطرات باران خود را براى آنان فرو ميريخت و زمين بركات خود را براى ايشان خارج مىنمود.[19]
همين طور امام حسن (علیه السلام) پيش از صلح در نامهاي به معاويه نوشت: «بيا و دست از انجام باطل بردار و همين طور كه مردم با من بيعت كردند تو نيز بيعت كن! تو ميدانى كه من نزد خدا براى مقام خلافت از تو سزاوارترم».[20]
همچنين پس از اينکه بين امام حسن (علیه السلام) و معاويه صلح برقرار شد معاويه از امام حسن (علیه السلام) خواستند که سخنراني کنند که بخشي از سخن امام حسن (علیه السلام) چنين است: «معاويه بر سر حقّي که از آن من است با من به نزاع برخاست و من به خاطر صلاح امّت و جلوگيري از خونريزي از آن حقّ صرف نظر کردم».[21]
همچنين پس از صلح، معاويه به امام حسن (علیه السلام) گفت از فضل ما بگو؛ امام حسن (علیه السلام) نيز در فرازي خطاب به معاويه فرمود:
اى معاويه واى بر تو! همانا خليفه كسى است كه طبق سيره پيامبر (صلی الله علیه و آله) عمل کند و اطاعت الهي نمايد. بهجان خودم قسم كه ما عَلَمهاى هدايت و گلدستههاى تقوا هستيم. ولى تو اى معاويه! از آن افرادى هستي كه سنتهاى پيغمبر را نابود، و بدعت را زنده ميكنى؛ بندگان خدا را حقير و دين خدا را بازيچه قرار ميدهى.[22]
امام حسن (علیه السلام) در نامهاي به معاويه نوشتند: «وَ لَوْ وَجَدْتُ أَعْوَاناً مَا سَلَّمْتُ لَهُ الْأَمْرَ لِأَنَّهُ مُحَرَّمٌ عَلَى بَنِي أُمَيَّة»؛[23] «اگر من ياورانى ميداشتم مقام خلافت را به معاويه تسليم نميكردم».
سپس امام حسن (علیه السلام) براى معاويه نوشت:
مقام خلافت از من و اهل بيت من است، اين مقام بر تو و اهل بيت تو حرام است. من اين موضوع را از پيامبر اسلام (صلی الله علیه و آله) شنيدم، اگر من افرادى را كه صابر و بهحق من عارف و غير منكر بودند، مىيافتم، هرگز تسليم تو نميشدم و خواهش تو را نمىپذيرفتم.[24]
همچنين امام حسن (علیه السلام) خطاب به معاويه چنين فرمود: «اى معاويه! بر امرى مستولى شدى كه اهليّت آن را ندارى؛ نه در دين فضيلت و شخصيتى دارى كه معروف باشد و نه اثرى دارى كه مورد پسند باشد».[25]
امام حسن (علیه السلام) مردم را از حکومت بنياميه بر حذر ميداند. لذا ميفرمايد:
بهخدا قسم امّت محمد (صلی الله علیه و آله) مادامى كه تحت سرپرستى و حكومت بنىاميه باشد آسايشى نخواهد داشت! خدا يك فتنه و آشوبى متوجه شما كرده كه هرگز نمىتوانيد از آن جلوگيرى كنيد تا اينكه بهعلت فرمانبردارى از سركشان و قلدرهاى خود و تمايل شما به اين گونه شياطين هلاك شويد.[26]
تمام اين موارد نشان ميدهد که امام حسن (علیه السلام) هيچگاه معاويه را شايسته حکومت نميدانست و با معاويه بيعت نکرده است.
نتيجه اينکه «بيعتِ» حقيقي، که به معناي پذيرفتن حقّ امر و وجوبِ اطاعتِ معاويه توسط امام حسن (علیه السلام) باشد، بين معاويه و امام حسن (علیه السلام) تحقق نيافته است. لذا ميتوان گفت در واقع امام حسن (علیه السلام) بنا بر مصالحي که امام بارها به آن اشاره کرده بودند دست از حکومت کردن برداشتند؛ امّا حکومت معاويه را مشروع ندانستند؛ مثل جريان حضرت امام رضا (علیه السلام) که ولايتعهدي را پذيرفت، امّا به شرط اينکه در هيچ امري از امور حکومت دخالت نکند و اين يعني مشروع ندانستن حکومت.
نکته ديگر اينکه اگر جان امام و شيعيان امام در خطر باشد ممکن است امام از روي اجبار بيعت ظاهري کند و اين بيعت ظاهري منافاتي با عصمت ائمه ندارد. ازاينرو روايتي که کشّي آن را نقل کرده است،[27] به فرض درست باشد، بر همين اساس است.
از آنجايي که در يک روايت هم «بيعت» بهکار رفته و هم «صلح»، ميتوان اين احتمال را داد که در نظر راوي «بيعت» همان «صلح» بوده است و مراد از بيعت، بيعت غير حقيقي است. لذا هر دو را به يک معنا گرفته است. امّا تعابيري که در روايات آمده «صلح» و «معاهده» و «مهادنه» و «مسالمه» است که صلح بين امام حسن (علیه السلام) با معاويه را ميرساند، نه بيعت. تعابير روايات چنين است:
ما وفى معاوية للحسن بن علي (صلوات الله عليه) بشـيء عاهده عليه»[28] «والله لأن آخذ من معاوية عهداً أحقن به دمي وآمن به في أهلي خير من أن يقتلوني»[29] «فوالله لان أسالمه»[30] «عَنْ أَبِي سَعِيدٍ عَقِيصَا قَالَ: قُلْتُ لِلْحَسَنِ بْنِ عَلِيِّ بْنِ أَبِي طَالِبٍ يَا ابْنَ رَسُولِ اللهِ لِمَ دَاهَنْتَ مُعَاوِيَةَ وَ صَالَحْتَهُ وَ قَدْ عَلِمْتَ أَنَ الْحَقَّ لَكَ دُونَهُ وَ أَنَّ مُعَاوِيَةَ ضَالٌّ بَاغ.[31]
معاویه به عهدی که با حسن بن علی بست به هیچ کدام وفا نکرد. «سوگند به خدا اگر از معاویه تعهد بگیرم که جانم را حفظ کنم و خانوادهام در امان دارم بهتر از آن است که مرا بکشند»، «سوگند به خدا اگر با معاویه از در سلامت وارد شوم (صلح کنم)»، «ابی سعید عقیصا میگوید: به حسن بن علی گفتم ای پسر رسول خدا چرا با معاویه از در آشتی در آمدی و با او صلح کردید، درحالیکه میدانستید که همانا حق با شماست نه با او و همانا میدانستید معاویه گمراه و ستمگر است.
وقتي امام حسن (علیه السلام) ميخواهد براي صلح خود حجّتي بياورد به صلح پيامبر (صلی الله علیه و آله) با مشرکين اشاره ميکند:
علة مصالحتي لمعاوية علة مصالحة رسول الله (صلی الله علیه و آله) لبني ضمرة وبني أشجع، ولأهل مکة حين انصرف من الحديبية.[32]
[ای ابا سعید!] به همان علتی که پیامبر خدا با بنی ضمره و بنی اشجع و با اهل مکه هنگام برگشت از حدیبیه صلح فرمودند من نیز با معاویه صلح نمودم.
واضح است که اگر امام با معاويه بيعت کرده بودند ديگر نبايد استناد به صلح پيامبر (صلی الله علیه و آله) با مشرکين ميکردند.
علامه قندوزي مينويسد که امام حسن (علیه السلام) فرمود:
ايها الناس ... و أنّ معاويه نازعني حقّاً هو لي دونه، فنظرت لصلاح الامّه .... و قد صالحتُهُ.[33]
ای مردم... همانا معاویه با من بر سر حقّی نزاع کرد که آن حق من است، نه حق او پس نگاه کردم که صلاح امت در چیست... و به تحقیق با او صلح کردم.
همچنين امام حسن (علیه السلام) فرمود:
إِنَّمَا هَادَنْتُ حَقَّنَا لِلدِّمَاءِ وَ صِيَانَتِهَا وَ إِشْفَاقاً عَلَى نَفْسِـي وَ أَهْلِي وَ الْمُخْلِصِينَ مِنْ أَصْحَابِي»؛[34] «قَدْ رَأَيْتُ أَنْ أُسَالِمَهُ».[35]
من صلح را پذیرفتم تا از خونریزی جلوگیری کرده و جان خود، خانواده و اصحاب صمیمی خودم را حفظ کرده باشم؛ به تحقیق من تشخیص دادم اینکه با معاویه صلح کنم.
امام حسن (علیه السلام) همچنين وقتي خواستند صلحنامه بنويسند نفرمودند بيعتنامه، بلکه فرمود صلحنامه:
هُوَ بِسْمِ اللهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ هَذَا مَا صَالَحَ عَلَيْهِ الْحَسَنُ بْنُ عَلِيِّ بْنِ أَبِيطَالِبٍ مُعَاوِيَةَ بْنَ أَبِي سُفْيَانَ «صَالَحَهُ» عَلَى أَنْ يُسَلِّمَ إِلَيْهِ وَلَايَةَ أَمْرِ الْمُسْلِمِينَ.[36]
به نام خداوند بخشنده مهربان، این چیزی است که صلح کرد حسن بن علی با معاویة بن ابی سفیان بر اینکه واگذارد ولایت امر مسلمین را به معاویه... .
مرحوم شيخ مفيد نيز دو تعبير «هدنه» و «صلح» را بهکار ميبرند:
فَلَمَّا اسْتَتَمَّتِ الْهُدْنَةُ عَلَى ذَلِک سَارَ مُعَاوِيَةُ حَتَّى نَزَلَ بِالنُّخَيْلَة» و «وَ لَمَّا اسْتَقَرَّ الصُّلْحُ بَيْنَ الْحَسَنِ (علیه السلام) وَ بَيْنَ مُعَاوِيَةَ عَلَى مَا ذَکرْنَاهُ خَرَجَ الْحَسَنُ (علیه السلام) إِلَى الْمَدِينَة»[37] «فَكَتَبَ إِلَيْهِ مُعَاوِيَةُ فِي الْهُدْنَةِ وَ الصُّلْح.[38]
پس از امضا قرار داد صلح، معاویه طی مسیر کرد تا به نخیله رسید؛ «زمانی که صلح نامه همان طور که گفتیم میان امام حسن (علیه السلام) و معاویه برقرار شد، حضرت امام حسن (علیه السلام) به طرف مدینه رهسپار شد»؛ «پس معاویه به امام حسن (علیه السلام) در مورد صلح و سازش، نامه نوشت».
همچنينن ابن شهر آشوب از کتب اهل سنت نقل ميکند:
«أَنَّهُ لَمَّا صَالَحَ الْحَسَنُ بْنُ عَلِيٍّ»[39]؛ «همانا زمانی که حسن بن علی صلح کرد».
اربلي نيز از قول شعبي مينويسد: «شَهِدْتُ الْحَسَنَ بْنَ عَلِيٍّ حِينَ صَالَحَ مُعَاوِيَةَ بِالنُّخَيْلَةِ»[40]؛ «با حسن بن علی بودم زمانی که در نخیله با معاویه صلح کرد».
اين تعابير مختلف نشان ميدهد که آنچه اتفاق افتاد «صلح» بود نه بيعت و اگر در جايي تعبير «بيعت» آمده است، مراد بيعت حقيقي و واقعي، که از روي رضايت بوده باشد، نبوده است.
آنچه بايد به آن توجه داشت اين است که از نظر عقلي مخالفت خواص با امام، مستلزم عدم عصمت امام نيست. ازاينرو سرزنش نمودن امام حسن (علیه السلام) توسط خواص، هرگز دليل عدم عصمت امام حسن (علیه السلام) نيست؛ چون عصمت ائمه مبتني بر دلايل محکم از قرآن و روايات است؛ خواه افراد به آن معتقد باشند و خواه نباشند.
شيعه بر اساس دلايل قرآني و روايي معتقد است امام حسن (علیه السلام) معصوم است و گناه و خطا و اشتباه از امام معصوم سر نميزند. بنابراين اگر اعتراضي به امام ميشود يا از روي بيبصيرتي و ناداني است يا از روي غلبه احساسات. به همين خاطر وقتي برخي به امام حسن (علیه السلام) اعتراض ميکردند و اينان را به بيتدبيري در جنگ متهم ميکردند يا امام حسن (علیه السلام) را به اشتباه در تصميم به صلح متهم ميکردند، امام حسن (علیه السلام) با بردباري تمام زواياي حرکت خود را براي آنها بازگو ميکردند و علل پذيرفتن صلح را براي آنها بيان ميکردند و خود را مبراي از خطا و اشتباه در تصميم ميدانستند. لذا وقتي حجر بن عدي به امام گفت: «آري و اللَّه! من دوست داشتم که تو و ماها در آن روز مرده بوديم و يک چنين روزي نديده بوديم؛ زيرا در حالي بازگشتيم که راجع به آن مطلبي که آن را اکراه داشتيم دماغمان سوخت و آنان در حالي برگشتند که به آن مطلبي که دوست داشتند نائل شدند، امام فرمود: «اين طور نيست که همه افراد چيزي را که تو ميخواهي بخواهند يا مثل تو فکر کنند. من کاري را که انجام دادم جز به خاطر حفظ جان و ابقاي شما نبود».[41]
بعد امام به حجر بن عدي فرمود: «من مردم را آزمودم. اگر آنان در نيت و بينش مانند تو بودند، من اقدام ميکردم».[42]
همچنين وقتي سفيان بن ليلي به خاطر تصوّر غلطي که از شرايط داشت، پس از صلح به امام حسن (علیه السلام) گفت: «يا مُذِلَّ المُؤمنين» امام حسن (علیه السلام) فرمود: «چرا من را به اين نام خطاب کردي»؟ سفيان گفت: «تو عمداً امر خلافت اين امّت را از گردن خود خلع نمودي و به اين مرد طاغي و سرکش واگذار کردي که بر خلاف دستور خدا حکومت مينمايد».
امام حسن (علیه السلام) فرمود:
من تو را از علّت اينکه اين عمل را انجام دادم آگاه مينمايم. من از پدرم علي (علیه السلام) شنيدم ميفرمود: «پيامبر اسلام (صلی الله علیه و آله) فرمود: روزها و شبها نميگذرند تا اينکه مردي که داراي گلويي گشاد و سينهاي عريض باشد، ميخورد ولي سير نميشود؛ متصدي امر خلافت اين امت شود؛ آن مرد معاويه است. علّت صلح من با معاويه همين است.[43]
امام حسن (علیه السلام) در اين عبارت در مقام بيان شخصيت معاويه است؛ يعني آنچه باعث اين شد که من صلح کنم شخصي به نام معاويه است. کنايه از اينکه چنين فردي شرايطي را به وجود ميآورد که باعث صلح ميشود.
همچنين وقتي صلح انجام شد، سليمان بن صرد خزاعي خدمت امام حسن (علیه السلام) رسيد و شروع به مذمت امام حسن (علیه السلام) کرد و از امام خواست صلحنامه را ناديده بگيرد و عليه معاويه قيام کند. امام حسن (علیه السلام) در جواب وي فرمود: «اگر من ميخواستم نيرنگ کنم از معاويه نيرنگبازتر بودم؛ امّا قرار نيست نيرنگ کنيم و هدف من جلوگيري از خونريزي بود».[44]
امام در جواب ابيسعيد عقيصا نيز فرمود: «اگر من چنين نميکردم احدي از شيعيان باقي نميماندند».[45] همچنين در جواب ايشان در مقام بيان حجت بر فعل خود فرمود:
صلح من با معاويه مثل صلح پيامبر (صلی الله علیه و آله) بود؛ امّا فرقي که صلح من با صلح پيامبر (صلی الله علیه و آله) دارد اين است که صلح پيامبر با کساني بود که کافر بودهاند. امّا صلح من با کساني است که به ظاهر مسلمانند، ولي در باطن کافر.[46]
البته در همان زماني که پيامبر (صلی الله علیه و آله) صلح کردند عدهاي از روي احساسات به پيامبر (صلی الله علیه و آله) اعتراض کردند؛[47] درحاليکه پيامبر آگاه به همه جوانب بود و از روي احساسات تصميم نميگرفت، لذا آنها که اعتراض ميکردند بعداً متوجه شدند که صلح درست بود.
جالب اين است که امام قبل از اينکه جواب عقيصا را بدهد به ايشان فرمود:
مگر من حجت خدا بر بندگانش نيستم؟ مگر من امام بعد از پدرم نيستم؟ گفتند بله! بعد امام فرمود: آيا من آن کسي نيستم که رسول خدا درباره من و برادرم فرمود: «هذان ولداي امامان قاما او قعدا». بعد امام فرمود: اي ابوسعيد اگر من از جانب خدا امام هستم پس جايز نيست در قبول صلح يا جنگ به سفاهت رأي نسبت داده شوم؛ اگر چه حکمت آنچه انجام ميدهم براي افراد مشتبه باشد! آيا نميبيني هنگامي که خضر به خاطر سوراخ کردن کشتي و کشتن پسر و تعمير ديوار از طرف موسي (علیه السلام) مورد غضب واقع شد، براي اينکه علت آن بر او مشتبه بود، تا اينکه خضر به او خبر داد و موسي راضي شد! همچنين من نيز به خاطر صلحي که با معاويه کردم، از طرف کساني که علت اين امر را نميدانستند و نسبت به آن جاهل بودند مورد غضب واقع شدم.[48]
وقتي شخصي به نام مالک بن ضمره پيش امام حسن (علیه السلام) آمد به امام گفت: سلام بر تو اي سياه کننده چهره مؤمنان! امام فرمود:
اي مالک! اين سخن را نگو؛ زيرا وقتي ديدم مردم جز عدّه خاصي اين کار (جنگ با معاويه) را رها کردند، ترسيدم آنان از روي زمين ريشهکن شوند. پس خواستم (با ترک جنگ با معاويه) براي دين فرياد کنندهاي وجود داشته باشد.[49]
همين طور امام حسن (علیه السلام) در جاي ديگر فرمود: «من خواستة بيشتر مردم را در صلح و ناخشنودي نسبت به جنگ ديدم و دوست ندارم تا آنها را به آنچه ناخوش دارند، اجبار کنم»[50]
و فرمود: «من ديدم بيشترين شما از جنگ رويگردان شده و در جنگ سستيد و من چنان نيستم تا شما را بر آنچه ناخوش داريد، اجبار کنم.[51]
همچنين امام حسن (علیه السلام) در فرازي ديگر علّت مصالحه با معاويه را نداشتن يار ميداند. لذا فرمود:
به خدا سوگند، من از آن روي کار را به او سپردم که ياوري نداشتم. اگر ياوري ميداشتم شبانهروز با او ميجنگيدم تا خداوند ميان من و آنان حکم کند».[52]
همچنين امام صادق (علیه السلام) فرمود: «وَ اللهِ الَّذِي صَنَعَهُ الْحَسَنُ بْنُ عَلِيٍّ (علیه السلام) کانَ خَيْراً لِهَذِهِ الْأُمَّةِ مِمَّا طَلَعَتْ عَلَيْهِ الشَّمْسُ»[53]؛ «به خدا قسم آنچه حسن بن علی انجام داد (صلح) از آنچه خورشید بر آن میتابد برای امت اسلامی بهتر بود» پس امام حسن (علیه السلام) در مسئله صلح با معاويه اشتباهي مرتکب نشد.
ممکن است کسي بگويد اين اعتراضات نشان ميدهد مسئله عصمت ائمه در عصر امام حسن (علیه السلام) مطرح نبوده و پس از عصر ايشان مطرح شده است. جواب اين است که در عصر امام حسن (علیه السلام) نيز مسئله عصمت و طهارت ائمه مطرح بوده، چون امام حسن (علیه السلام) وقتي خودش را معرفي ميکند، ميفرمايد:
نحن حزب الله الغالبون، و عترة رسوله الاقربون، و أهل بيته الطيبون الطاهرون، و أحد الثقلين الذين خلفهما رسول الله في امته.[54]
ما حزب خدا هستیم که غالب هستیم و عترت رسول خدا هستیم که مقرب هستیم و اهل بیت رسول خدا که طیب و پاک هستیم، و یکی از دو ثقل هستیم که رسول خدا بعد از خود بر جا گذاشت.
بنابراين اگر کسي به امام حسن (علیه السلام) اعتراض ميکند نشان از عدم معرفت کافي معترض است.
نتيجه اينکه امام حسن (علیه السلام) با معاويه صلح کردند نه بيعت؛ چون کسي که بيعت ميکند ديگر براي بيعت خود شرط نميگذارد؛ بلکه بيعت اطاعت از بيعت شونده است و اگر در نقلي لفظ بيعت به کار رفته به معناي صلح است.
البته معاويه تلاش زيادي کرد که وقايع را تحريف کند و صلح امام را اين طور وانمود کند که امام حسن (علیه السلام) او را لايق خلافت دانسته و با خلافت او مشکلي ندارد؛ درحاليکه امام حسن (علیه السلام) بارها اعتراض خود را بيان کردند. لذا اين صلح منافاتي با عصمت امام ندارد.
همچنين مخالفت بعضي خواص با امام در مسئله صلح منطقاً و عقلاً دليل بر عدم عصمت امام نيست؛ چنان که موافقت خواص با کسي اثباتکننده عصمت آن شخص نيست. عصمت امام آموزهاي است که دليل عقلي و نقلي استوار خودش را دارد.
[1]. الامامة والنص، ص528.
[2]. کليني، الکافي، ج1، ص376.
[3]. شيخ صدوق، علل الشرايع، ج1، ص212؛ علم الهدي، تنزيه الانبياء، ص171.
[4]. کشي، رجال کشي، ج1، ص325.
[5]. همان، ص327.
[6]. علم الهدي، تنزيه الانبياء، ص171 .
[7]. ابن فارس، معجم مقاييس اللغة، ج3، ص303.
[8]. راغب اصفهاني، مفردات الفاظ قرآن، ص489.
[9]. همان، ص155.
[10]. طبرسي، مجمع البيان، ج2، ص624.
[11]. شيخ صدوق، علل الشرايع، ج1،ص212.
[12]. مجلسي، بحارالانوار، ج44، ص41؛ ابن أبيالحديد، شرح نهج البلاغة، ج16، ص36.
[13]. انس بن سیرین گفت: حسن بن علی روزی سخن ميگفت، فرمود: بین جابرسا و جابلقا مردی نسیت که جدش نبی مکرم بوده باشد غیر از من و برادرم و من صلاح دیدم که بین امت محمد صلح باشد و سزاوارترین افراد به این صلح من هستم. ما با معاویه مبایعه و بیعت نمودیم و شاید این آزمایشی برای شما بوده و منفعتی باشد تا هنگام مرگ.
[14]. شيخ صدوق، علل الشرايع، ج1، ص219.
[15]. «قد ثبت أنه عليه الصلاة و السلام الإمام المعصوم المؤيد الموفق بالحجج الظاهرة و الأدلة القاهرة فلا بد من التسليم لجميع أفعاله و حملها على الصحة و إن كان فيها ما لا يعرف وجهه» (علم الهدي، تنزيه الانبيا، ص169-170) «أن الأئمة ( (علیهم السلام)) معصومون من كبائر الذنوب و صغائرها و اعتمدنا في ذلك على دليل عقلي لا يدخله احتمال و لا تأويل بشيء فمتى ورد على أحدهم فعل له ظاهر الذنب وجب أن نصرفه عن ظاهره و نحمله على ما يطابق موجب الدليل العقلي فيهم كما فعلنا مثل ذلك في متشابه القرآن المقتضي ظاهره ما لا يجوز على الله تعالى و ما لا يجوز على نبي من أنبيائه (علیهم السلام)» (همان، ص133)
[16]. «فمعاذ الله لأن الإمامة بعد حصولها للإمام لا تخرج عنه بقوله و عند أكثر مخالفينا أيضا في الإمامة أن خلع الإمام نفسه لا يؤثر في خروجه من الإمامة و إنما ينخلع من الإمامة عندهم و هو حيّ بالأحداث و الكبائر و لو كان خلعه نفسه مؤثراً لكان إنما يؤثر إذا وقع اختياراً فأما مع الإلجاء و الإكراه فلا تأثير له لو كان مؤثراً في موضع من المواضع و لم يسلم أيضا الأمر إلى معاوية بل كفّ عن المحاربة و المغالبة لفقدان الأعوان و إعواز النصار». (همان، ص173)
[17]. علم الهدي، تنزيه الانبيا، ص173.
[18]. همان، ص174.
[19]. طوسي، الامالي، ص565. طبرسي، الاحتجاج، ج2، ص289.
[20]. ابن أبيالحديد، شرح نهج البلاغة، ج16، ص34.
[21]. علم الهدي، تنزيه الانبياء، ص172.
[22]. ابن شعبه حراني، تحف العقول، ص233.
[23]. قطب راوندي، الخرائج و الجرائح، ج2، ص576.
[24]. همان.
[25]. ابن أبيالحديد، شرح نهج البلاغة، ج16، ص34.
[26]. ابن أبيالحديد، شرح نهج البلاغة، ج16، ص28.
[27]. کشي، رجال کشي، ج1، ص325.
[28]. شيخ صدوق، علل الشرايع، ج1، ص212.
[29]. طبرسي، الاحتجاج، ج2، ص290.
[30]. همان.
[31]. علل الشرايع، ج1، ص211.
[32]. شيخ صدوق، علل الشرايع، ج1، ص211.
[33]. ينابيع المودة، ص293؛ به نقل از، رسولي محلاتي، زندگاني امام حسن (علیه السلام)، ص224.
[34]. ابن شهر آشوب، مناقب، ج4، ص34.
[35]. همان.
[36]. اربلي، کشف الغمة، ج1، ص570.
[37]. مفيد، الارشاد، ج2، ص 14-15.
[38]. همان، ص13.
[39]. ابن شهر آشوب، مناقب، ج4، ص36.
[40]. کشف الغمة، ج1، ص566.
[41]. ابن شهر آشوب، مناقب، ج4، ص35.
[42]. بلاذري، انساب الاشراف، ج3، ص151.
[43]. مجلسي، بحارالانوار، ج44، ص59.
[44]. علم الهدي، تنزيه الانبيا، ص172.
[45]. شيخ صدوق، علل الشرايع، ج1، ص211.
[46]. شيخ صدوق، علل الشرايع، ج1، ص211.
[47]. ابن أبيالحديد، شرح نهج البلاغة، ج10، ص180.
[48]. شيخ صدوق، علل الشرايع، ج1، ص211.
[49]. ابن عساکر، ترجمه الامام الحسن، ص203.
[50]. دينوري، اخبار الطوال، ص220.
[51]. همان، ص217.
[52]. مجلسي، بحارالانوار، ج44، ص147.
[53]. کليني، الکافي، ج8، ص330.
[54]. مفيد، الامالي، ص349.