شخصيت بزرگوار ديگري كه از صحابه صادق پيامبر(صلی الله علیه و آله) است و در قبرستان بقيع مدفون گرديده، سعدبن مالك بن شيبان انصاري است. او از مشهوران و از بزرگان و اهل فضيلت صحابه آن رسول گرامي است. او شهرت به ابوسعيد خدري يافت؛ چون منسوب به خُدري است كه مكاني است به نام خدره.
او از راويان احاديث پيامبر(صلی الله علیه و آله) و صاحب مكاتبات از آن حضرت و امام علي و امام حسن مجتبي و امام حسين(علیهم السلام) است، جايگاهي والا در نزد پيامبرخدا، علي مرتضي، فاطمه زهرا، حسن مجتبي و سيدالشهدا(علیهم السلام) داشته است.
وي شاهد بسياري از سخنها، عملها و اقدامات پيامبر(صلی الله علیه و آله) بوده و آگاهي به موقعيت اهلبيت(علیهم السلام) و دشمنان آنان داشته است. اميرمؤمنان علي، فاطمه زهرا و حسنين(علیهم السلام) در نقلهاي بسياري، ابوسعيد خدري را شاهد بر ايراد سخناني از پيامبر(صلی الله علیه و آله) درباره اهل بيت دانستهاند و از مردم خواستهاند كه از ابوسعيد خدري فضل اهل بيت(علیهم السلام) را بپرسند.
ابن اثير دربارة او مينويسد:
أبو سعيد الخدري، سعد بن مالك بن شيبان الأنصاري، من مشهوري الصحابة و فضلائهم و هو من المكثرين من الرواية عنه مات سنة ٧۴ من الهجرة يوم الجمعة و دفن بالبقيع.[1]
ابوسعيد خدري، سعد بن مالك بن شيبان انصاري است. او از مشهوران صحابه و فضلاي ايشان بوده و از كساني است كه روايات فراواني از پيامبر نقل كرده است. در سال ٧۴ پس از هجرت وفات يافت و در بقيع گرديد.
وقال الشيخ الطوسي: توفّی ابوسعيد في يوم الجمعة، سنة أربع و سبعين و دفن بالبقيع و هو ابن أربع و تسعين.[2]
شيخ طوسي گفته است: ابوسعيد خدري، در روز جمعه، در سال ٧۴ ه .ق از دنيا رفت در حالي كه داراي سني ٩۴ ساله بود و در بقيع دفن گرديد.
ابن عساكر، از عبدالرحمان، پسر ابوسعيد خدري نقل كرده كه گفت: پدرم به من اينگونه سفارش كرد: پسرم! سن من بسيار بالارفته و زمان رفتنم فرار رسيده است. سپس گفت: دستم را بگير. وقتي دستش را گرفتم، گفت: به بقيع برويم. او را درحاليكه به دستم تكيه داشت، به بقيع بردم، تا اين كه به مكاني در بقيع رسيديم كه كسي در آنجا دفن نشده بود. به من امر كرد: پسرم! هرگاه از دنيا رفتم مرا در اين مكان دفن كن. در آن خيمهاي بر پا مكن و آتشي ميفروز. بر من گريه نكن. كسي را به جهت دفن من آزار مده. متواضعانه پشت سرم حركت كن. وقتي مردم ما را ميديدند، ميپرسيدند: به كجا ميرويد؟ چيزي به آنان نگفتم و پدرم از پاسخ دادن منعم نمود. آنگاه كه لحظه وفاتش رسيد، او را به بقيع بردم، مردم جمع شدند بهگونهايكه پر و آكنده از جمعيت شده بود.[3]
[1]. اسد الغابه، ج٢، ص ٢٨٩.
[2]. اختيار معرفة الرجال، محمد بن عمر بن عبدالعزيز الكشّي، ج١، انتشارات امير كبير، ١٣۵٩، ص ٢٠١.
[3]. ر.ك: تاريخ مدينة دمشق، ج٢٠، ص ٣٩٧.