زينب دختر جَحْش بن رِئاب بن يَعْمُر بن صَبْرة بن مُرّة بْن كبير بن غَنْم بن دَودَان بن اسد بن خُزَيمه است. مادرش اميمه، بنت عبدالمطلب بن هاشم بن عبد مناف بن قصي بود. وي دختر عمه پيامبر بوده و همراه برادرش عبدالله جحش از نخستين گروندگان به اسلام بهشمار ميرود.
زينب بنت جحش، زني باتقوا بود که همواره روزه داشت و در نيکوکاري نمونه و شهره بود و در جنگ احد منشأ خدمات فراواني گرديد.
با اينکه زينب به ازدواج با زيد بن حارثه راضي نبود، اما پيامبر(صلی الله علیه و آله) او را به عقد زيد درآوردند. و اين، براساس آياتي از قرآن کريم بود که به وي امر ميکرد به خواسته حضرت گردن نهد:
(وَ مَا كانَ لِمُؤْمِنٍ وَ لاَ مُؤْمِنَةٍ إِذا قَضَـی اللهُ وَ رَسُولُهُ أَمْراً أَنْ يَكُونَ لَهُمُ الْخِيَرَةُ مِنْ أَمْرِهِمْ...)(احزاب : 36)
هيچ مرد و زن با ايماني حق ندارد هنگامي كه خدا و پيامبرش امري را لازم بدانند، اختياري(در برابر فرمان خدا) داشته باشد و هر كس نافرماني خدا و رسول كند، به گمراهي آشكار گرفتار شده است.
فَحدَّثنا بشرح هذه القصص ابوعبدالله الأصبهاني... محمد بن عمر قال: و زينب بنت جحش بن رئاب، أخت عبد الرحمن بن جحش، حدثني عمر بن عثمان الجحشـي، عن أبيه، قال: قدم النبي(صلی الله علیه و آله) المدينة و كانت زينب بنت جحش ممّن هاجر مع رسول الله(صلی الله علیه و آله) و كانت امرأة جميلة، فخطبها رسول الله(صلی الله علیه و آله) على زيد بن حارثة، فقالت: لا أرضاه وكانت أيم قريش، قال: فإنّي قد رضيتها لك فتزوجها زيد.[1]
شرح اين قصه را ابوعبدالله اصفهاني براي ما آورده، گويد... محمد بن عمر گفت: زينب بنت جحش بن رئاب، خواهر عبدالرحمان جحش است که درباره وي عمربن عثمان جحشي از قول پدرش روايت کرده: پيامبر(صلی الله علیه و آله) به مدينه وارد شد و زينب با پيامبر، در ماجراي هجرت به مدينه آمد. وي زني زيبا روي بود و پيامبر وي را به عقد زيدبن حارثه در آورد. بنت جحش گفت: من از اين ازدواج راضي نيستم. پيامبر(صلی الله علیه و آله) فرمود: من اين کار را برايت پسنديده ميدانم و بدينصورت زينب بنت جحش با زيدبن حارثه ازدواج نمود.
زيد جواني است که در دوران کودکي، همراه مادرش سَعْدي دختر ثعلبة بن عامر بن اُفْلَت بن سلسله، براي ديدار اقوام خود به طرف قبيله بنيمتعن ميرفت، چند نفر از سواران و غارتگران در بين راه به آنها هجوم آورده، زيد را اسير کرده و به بازار عکاظ آوردند. در آن هنگام زيد هشت ساله بود. خديجه، همسر پيامبرگرامي اسلام(صلی الله علیه و آله) او را از مال خود خريداري کرد و به حضرت بخشيد. زيد مدتي در خدمت آن حضرت بود، اما هيچيک از بستگانش از او اطلاعي نداشتند. تا اينکه چند نفر از قبيله کلب که زيد از همان قبيله بود به مکه آمدند و او را شناختند. پدرش به نام حارثة بن شراحيل به وسيله مسافران از محل پسر خود آگاه شد. حارثه با برادر خود، کعب به مکه آمد و به حضور پيامبر(صلی الله علیه و آله) رسيدند و از پيامبر(صلی الله علیه و آله) خواستند که آن حضرت زيد را به آنان باز گرداند. حضرت زيد را صدا زد، وقتي زيد آمد، پيامبر به وي فرمود: اينها را ميشناسي؟ عرض کرد: آري، يکي پدرم حارثه و آن ديگري عمويم کعب است. فرمود: مرا نيز ميشناسي و با من مدتي بودهاي، اکنون اگر مايلي به همراه پدرت برو و اگر ميخواهي پيش من بمان. زيد گفت: هرگز از خدمت شما نميروم، افتخار خدمتگزاري شما را بر هرکسي و چيزي ترجيح ميدهم؛ زيرا شما هم پدر و هم عموي من هستيد. حارثه و برادرش زيد، زيد را سرزنش کردند که تو بندگي و بردگي را بر آزادي خود ترجيح ميدهي؟
با صراحت در جواب آنها گفت: من از اين شخص چيزهايي ديدهام که هيچکس را بر او مقدم نخواهم داشت.[2]
پيامبر(صلی الله علیه و آله) زيد را کنار کعبه آورد و فرمود: مردم! شاهد باشيد که زيد پسر من است. از او ارث ميبرم و او نيز از من ارث خواهد برد... در آن روز اگر کسي چنين کاري ميکرد، او را پسر خوانده او به حساب ميآوردند.
پيامبر در مدينه، زينب بنت جحش را به همسري وي درآورد، درحاليکه زينب از اين وصلت ناراضي بود.
البته نتيجه زندگي مشترک زيد و زينب بنت جحش، ولادت پسري بود به نام اسامه که او هم محبوب پيامبر(صلی الله علیه و آله) بود.
اختلافات بين زينب و زيد بالا گرفت و به جايي رسيد که آن دو اراده کردند از هم جدا شوند.
(وَ إِذْ تَقُولُ لِلَّذي أَنْعَمَ اللَّهُ عَلَيْهِ وَ أَنْعَمْتَ عَلَيْهِ أَمْسِكْ عَلَيْكَ زَوْجَكَ وَ اتَّقِ اللهَ وَ تُخْفي في نَفْسِكَ مَا اللَّهُ مُبْديهِ وَ تَخْشَى النَّاسَ وَ اللهُ أَحَقُّ أَنْ تَخْشاهُ فَلَمَّا قَضـی زَيْدٌ مِنْها وَطَراً زَوَّجْناكَها لِكَيْ لا يَكُونَ عَلَی الْمُؤْمِنينَ حَرَجٌ في أَزْواجِ أَدْعِيائِهِمْ إِذا قَضَوْا مِنْهُنَّ وَطَراً وَ كانَ أَمْرُ اللهِ مَفْعُولاً)(احزاب: 37)
(به خاطر بياور) زماني را كه به آن كس كه خداوند به او نعمت داده بود و تو نيز به او نعمت داده بودي [به فرزند خواندهات «زيد»] ميگفتي: «همسرت را نگاهدار و از خدا بپرهيز!»(و پيوسته اين امر را تكرار ميكردي) و در دل چيزي را پنهان ميداشتي كه خداوند آن را آشكار ميكند و از مردم ميترسيدي در حالي كه خداوند سزاوارتر است كه از او بترسي! هنگامي كه زيد نيازش را از آن زن به سرآورد(و از او جدا شد)، ما او را به همسري تو درآورديم تا مشكلي براي مؤمنان در ازدواج با همسران پسر خواندههايشان ـ هنگامي كه طلاق گيرندـ نباشد و فرمان خدا انجام شدني است(و سنّت غلط تحريم اين زنان بايد شكسته شود).
در هر حال، زيد قادر بر نگهداري اين زن نبود. «فَفَارَقَها زَيد وَ اعتَزَلهَاَ»[3]؛ «زيد از او جدا گرديده، مفارقت نمود».
پيش از اسلام، سنتي جاهلي در ميان عرب رايج بود که افراد نميتوانستند با مطلّقه پسر خوانده ازدواج کنند، خداوند در اينباره اين آيه را نازل کرد:
(... مَا جَعَلَ أَدْعِياءَكُمْ أَبْناءَكُمْ ذلِكُمْ قَوْلُكُمْ بِأَفْواهِكُمْ وَ اللَّهُ يَقُولُ الْحَقَّ وَ هُوَ يَهْدِي السَّبيلَ)(احزاب: 4)
خداوند فرزندخواندههاي شما را فرزند حقيقي شما قرار نداده است. اين سخن شماست كه به دهان خود ميگوييد(سخني باطل و بيپايه) امّا خداوند حقّ را ميگويد و او به راه راست هدايت ميكند.
معناي آيه اين است که سنتي غلط و غير واقعي و غير منطبق برحقيقت در ميان شما عربها رايج شده و بر مبناي آن قضاوت ميکنيد که قضاوتهايتان با حقيقت انطباقي ندارد.
در اين آيه ميبينيم که خداوند متعال پندار عرب را برطرف کرده و حکم خود را ظاهر ميسازد و بدينصورت پيامبر(صلی الله علیه و آله) که تمايل پيدا کرد با زينب ازدواج کند، خداوند حکم را بر پيامبر(صلی الله علیه و آله) خواند تا ايشان بتوانند با زينب بنت جحش ازدواج کنند. پيامبر خدا(صلی الله علیه و آله) پس از عدّه طلاق به خواستگاري زينب رفت و رسماً با اين بانوي بزرگ ازدواج کرد.
جان ديون پورت مسيحي در کتاب «عذر تقصير به پيشگاه محمد و قرآن» مينويسد:
در اينجا لازم است تهمتي را که دشمنان محمد در همين اوقات، از روي غرض و حسد به او زدهاند رو شود و آن، موضوع ازدواج عيال مطلّقه پسر خوانده اوست. واقع امر اين است که خيلي قبل از طلوع اسلام، ميان اعراب عادي رواج داشت که اگر کسي زني را به نام مادر ميخواند، ديگر نميتوانست با او ازدواج کند و اگر کسي جواني را پسرش ميخواند از آن به بعد آن پسر از تمام حقوق فرزندي وي برخوردار ميشد، ليکن قرآن کريم هر دو عادت ياد شده را فسخ کرد؛ به اين معنا که اگر کسي زني را مادر ميخواند، ميتوانست با او ازدواج کند و نيز اگر پسرخواندهاي عيالش را طلاق ميداد، پدرخوانده ميتوانست عيال او را به ازدواج درآورد. چون نتيجه اين ازدواج(ازدواج زينب با زيد) براي زيد رضايتبخش نبود، با همه مداخلهاي که پيغمبر در اينباره داشت، زيد تصميم به طلاق زينب گرفت. پيغمبر خودش به خوبي ميدانست که چون اين وصلت به وسيله او انجام شده، مورد توبيخ قرار خواهد گرفت، ولي پس از انجام طلاق، محمد از گريههاي زينب و بدبختي او متأثر شد، لذا تصميم گرفت از تنها وسيله اصلاحي که در دسترس دارد استفاده کند. بنابراين، پس از طلاق زيد، پيامبر با زينب ازدواج کرد.[4]
پيغمبرخدا(صلی الله علیه و آله) درباره پاکي، طهارت و تقواي زينب نکات مهمي را فرمودهاند؛ از جمله اينکه فرمودهاند: «من زني ديندارتر، باتقواتر، راستگوتر، ارحام رعايتکنندهتر، امينتر، صدقهدهندهتر از زينب نديدم».[5]
زينب، زني کريمه، شريف النسب، پاکدامن و مشهور به جود و بخشش بود.
عايشه درباره وي ميگويد: «زن ستودهشدهاي که پناه يتيمان و بيوهزنان و مستمندان بود».[6]
او نماز فراوان ميخواند و بسيار روزه ميگرفت و خياطي ورزيده بود که درآمدش را در راه خدا انفاق ميکرد.
زينب بنت جحش، در شمار راويان پيامبر(صلی الله علیه و آله) محسوب شده و بزرگاني نظير
شيخ طوسي و ابن عبدالبرّ و ابن اثير و ابن حجر از او روايت نقل کردهاند.
زينب بنت جحش، سرانجام در تابستان گرم سال بيست هجري در سن 53 سالگي در مدينه درگذشت.
عمر بن خطاب بر او نماز گزارد و او را در قبرستان بقيع به خاک سپرد.[7]
رجال برجسته اسلام در مراسم خاکسپاري وي شرکت کردند و او را درحاليکه بر تختي حمل ميکردند، در بقيع به خاک سپردند.[8]
عمر بن خطاب، خليفه دوم، قبر زينب را کاشيکاري نمود و مقبرهاش بعدها، نشاني براي دفن همه اُمّهات المؤمنين گرديد.
[1]. مستدرک، ج4، ص478.
[2]. الطبقات الکبري، ج3، ص31.
[3]. مستدرک علي الصحيحن، ج4، ص447.
[4]. عذر تقصير به پيشگاه محمد و قرآن، ترجمه سيدغلامرضا سعيدي، صص35 و 36.
[5]. اسدالغابة في معرفة الصحابه، ج6، ص127.
[6]. الطبقات الکبري، ج8، ص78.
[7]. همان، ص86.
[8]. کنز العمّال، ج16، ص304.