آن روزها که شهر پر از التهاب بود
پایان کار آینه و آفتاب بود
با گیسوان باغ، زمستان قرار داشت
بد جور حال باغچۀ ما خراب بود
یک جرعه از بهار به اینسو نمیوزید
بخت هزار سالۀ این باغ خواب بود
میرفت شهر در پی یک اشتباه محض
در کار سرنوشت، کماکان شتاب بود
خوشحال از این که راه به سرچشمه میبرند
سهم تمام دهکده اما سراب بود
سردار بیسپاه کجا رو بیاورد؟
تنهاترین امیر که چشمش پر آب بود
این رنج، این چکامه، به پایان نمیرسید
هی درد، پشت درد، غمش بیحساب بود
آن روز، صلحنامۀ باران سروده شد
در جان مرد اگرچه هزار انقلاب بود
بغضی میان سینۀ او شعله میکشید
این چند بیت شمّهای از این کتاب بود
تا اینکه ریخت زهر خودش را جهان به او
این سهم مجتبی پسر بوتراب بود
آن روز چشم عالم و آدم سیاه شد
پایان کار آینه و آفتاب بود