بر شعشعۀ شمس، نگاه تو مقدّم
د ر حنجرۀ حور کلامت مترنّم
بر عصمت نورانیت خلقت اول
گشتید شعاعی که از آن نور مترجَم
موجودیتت از همه عالم، دو قدم پیش
جز ذات خداوند جهان، بر همه اقدم
آب و گلت از نور درآمیخته با نور
منسوب به ذرّیه انساب مُفَخّم
قدقامتتان ریشه گرفتهست ز مینو
طوبی بودش پرورش از کوثر و زمزم
سر چشمۀ رخشندۀ انوار امامت
با عصمت تابان نبوت شده مُدغم
خشنود ز خلق تو بود ایزد والا
شکر قدمت بر لب پیغمبر خاتم
چشمان علی گشته ز میلاد تو روشن
باغ دل زهرا ز گل روی تو خرّم
نامت حسن و ریشۀ معنای تو احسن
احسان جهان را شدهای حکم متمّم
یک لحظه نگاه تو چنان بوده که خورشید
نورانیتش را ز همان کرده فراهم
آنگونه نگاهی که از آن تا به قیامت
چرخیدن منظومۀ شمسی است منظم
در پیش قدمهات به هر کاخ بهشتی
قد راست نمودند ستونهای مرخّم
چون میوه که باشد برِاشجارتداوم
آیین نبی گشته ز بودِ تو مقوّم
ای حضرت جبریل، تو را گشته ملازم
گردیده به اجرای فرامین تو ملزم
از نور تو پیدا شده این گنبد مینا
از خاک قدمهای تو حادث شده آدم
در نزد تو زانو بزند موسیِ عمران
هر آینه کرنش کندت عیسیِ مریم
صبرت بُوَد از بهر صد ایوب، معلِّم
توحید تو را صد چو خلیل است معلَّم
چون قطرۀ باران که ز دریاست مشرّف
اجماع کریمان جهان از تو مکرّم
یک قطرۀ دریات درآمیخته با خاک
مُنزَل شده، طی کرده زمان، ساخته حاتم
از روی فتوت شده همکاسۀ مجزوم
شاهی که به دستوریِ یزدان شده مُنعم
در صحبت با دوست، مزیّن به هَژیری
در جنگ هُژبری که کند از تو جمل، رم
یک ضربت شمشیر تو کافیست که گردد
آن فتنه از آن ناقه جدا، ابن ز ملجم
منصوب امامت شده با دست یدالله
با دست تو ثارالله گشتهست معمّم
غرقی به عبادت نه ز اندیشۀ فردوس
فردوس خود از نور شما گشته مجسّم
باشد ز سرا پردۀ فردوس نکوتر
هرجا که به یاد تو برافراشته پرچم
تو حبل متینی که نمودهست بشر را
حق وصل به خود با سر این رشتۀ محکم
در صبر جمیلت بوَدَت اجر جزیلی
هنگامۀ صلح تو جهادیست مسلّم
برگشته ز تو، روی نمودند به آتش
آن قوم که از مکر طَغاماند مُنَوّم
عفناند فر و رفتۀ در عفن اعادیت
هرگز ندمد بوی خوش از سوی جهنم
میخواست کند الغا، تلقای قِدَم را
ابن طُلَقا، زانیه زاده مکَتَّم
میخواست اسیرت کند، آزاد نماید
تا آن که ز نام پدرش پا ک شود ذم
خفاش کجا دست رساندهست به خورشید؟
کفتار کجا شأن نموده ز اسد کم؟
لا یوم کیومک... ز زبانت شده جاری
اقوام شهیدت برِ این واقعه مُنضم
پوران رشیدت شده آمادۀ احرام
خوشبو شده از رایحهشان شهر محرم
در تفّ عطش، کرببلا، پیکر قاسم
آهوست سر سفرۀ کفتار مُقسّم
حق است گر از سوزش این زخم بنالم
جا دارد اگر جان بدهم بر سر این غم
دشمن بود از بطن سرای و ز محارم
همخانه بود با شرف نور بصر، تم
شد دیدۀ افلاک همه خُوهل تراخم
تا زهر عدو کرد قد سرو تو را خم
آن لحظه که آیینه ترک خورد ز زنگار
آن دم که اثر کرد به جانت المِ سم
آن لحظه که خورشید فرو رفت به سایه
آن لحظه که صحرای عطشناک شد این یم
صد پارۀ خور ریخت فلک بر شفق سرخ
آن لحظه که بر تشت فرو ریخته شد دم
این قوس قُزح نیست که ابروی سماوات
از غصۀ این داغ درآمیخته در هم
سهراب جهان را نبوَد چاره ز سیمرغ
زخمیّ اجل را نبود فایده مرهم
روییده پَر از تیر جفا بر تن تابوت
پرواز بهشتی تو را گشته مصمم
غربت زده قبریست به چنگال غرائب
ناموس من افتاده به دستان نَه محرم
باید که تو را محتشم از نو بسراید:
باز این چه فغان است و چه نوحه ست و چه ماتم؟