گمنامی او را نفهمیدند نامیها
هرگز نشد آشفته از بیاحترامیها
آری نشان از داغی بازار تهمتهاست
وقتی که خالی میشود دورت ز عامیها
در مهربانی شهره بود آنقدرکه حتی
خوردند از نان حلال او حرامیها
حتی سگی را رد نکرد از سفرۀ لطفش
لبخند میزد در جواب بیمرامیها
در بین شهری که محبت را نمیفهمید
تنها «حسن» همسفره میشد با جذامیها
من شک ندارم کامِ او با زهر شیرین شد
زهری که مرهم بود خود بر تلخکامیها