مردی میان مردم شهرش غریب بود
با آنکه بین اهل کرم، بیرقیب بود
مردی که دست بستۀ او هم گرهگشاست
یادآور حکایت درد و طبیب بود
بیاسم او، دعای تو بیاستجابت است
او پاسخ تلاوت أمّن یجیب بود
مرد غریب قصۀ ما را فروختند
با سکۀ کسی که عجب نانجیب بود
در مسجدی که قبله به سمت خدا نبود
بر منبری که حضرت شیطان خطیب بود
بتخانه در لباس مساجد رواج داشت
بالاترین فراز شرافت نشیب بود
مرد غریب قصۀ ما چون بهشت شد
آن سکههای وسوسه در حکم سیب بود
دنیا به کام تشنه او طعم زهر داشت
از طعم عشقِ همسر خود بینصیب بود
بر پیکر مطهّر او نیزهها زدند
در خون و نیزه دیدن دریا عجیب بود
ای کاش این روایت غربت دروغ بود
یا مثل سیبِ وسوسه، این هم فریب بود
آری، حسن که یک اقیانوس غربت است
حتی درون خانۀ خود هم غریب بود