همیشه سفرهاش وا بودۀ با ما مهربانی کرد
هزاران بار آزردیمش اما مهربانی کرد
دلش اندازۀ ریگ بیابان بیوفایی دید
ولی اندازۀ آغوش دریا مهربانی کر د
نگاهش شرح نابی بود از «الجار ثمّ الدار»
اگر با این و آن مانند زهرا مهربانی کرد
چه خواهد کرد با مهمان کوی خویش، آن مردی
که با دشنامگوی خویش حتی مهربانی کرد
چرا دنیا به کامش ریخت زهر غصه و غم را؟
چرا با مهربانیهای او نامهربانی کرد؟
الا ای تیرهایی که پی تشییع میآیید
نبوده یار او جز غم، به یارانش بفرمایید
دل او میگرفت از آن همه زخم زبان هرگاه
نظر می کرد بر انگشترش : ا لعزّة لله
مگر تاریخ غربتزا! چه رخ دادهست در ساباط
که سجاده کشیده زیر پای خستۀ او آه
قیامش مستتر گشتهست در غمنامۀ صلحش
و صلحش میشناساند به مردم راه را از چاه
برای عدهای فرمانبری از او چه دشوار است
چنان اسلام بوسفیان، پر از جبر و پر از اکراه
خجالت میکشد حتی زره زیر عبای او
از آن یاران ناهمراه؛ آن یاران ناهمراه
الا ای تیرهایی که پی تشییع میآیید
نبوده یار او جز غم، به یارانش بفرمایید
به او تا آخرین دم بود غم چون پیرهن نزدیک
چنان دشمن که باشد در نبردی تن به تن نزدیک
چنان اشک آن دمی که میچکد از چشم و میگوید:
رسید اینک زمان سربهزیریهای من نزدیک
یتیمان آن سوی اندوه خود سردرگریباناند
که شد بعد از حسن، آوارۀ دنیا شدن نزدیک
غریبی بیش از این آیا که حتی در دل خانه
کسی جز قاتلش آن شب نبوده به حسن نزدیک
خداوندا چه میبینیم از این دورها؟ ای وای
که کمکم میشوند این تیرها سوی کفن نزدیک
الا ای تیرهایی که پی تشییع میآیید
نبوده یار او جز غم، به یارانش بفرمایید
مدینه کوفه شد، کوفه دوباره از صدا افتاد
و اما بعد... یاد خطبههای مرتضی افتاد
و اما بعد... «این مردم خدایا خستهاند از من»
و پژواک صدا آرام توی گوشها افتاد
مدینه کوفه شد کوفهتر از آنی که بنویسم
خدایا این چه آتش بود در دامان ما افتاد
به دست گرگهای از خدا دورِ دهنآلود
تنی - انگار کن پیراهن یوسف - رها افتاد
و اما بعد... تابوت از هجوم تیرها گل داد
و باران شد، تو گویی اشک از چشم خدا افتاد
الا ای تیرهایی که پی تشییع میآیید
نبوده یار او جز غم، به یارانش بفرمایید