بیمار اگر نمیشدی، ای عشق چارمین!
کار زمان، بدون تو میماند بر زمین
اصلاً خدا به فکر خودش بود یا بشر؟
در روز تف که تیغ، تو را بود در کمین
بیش از همه خدا به تو دل بسته بود، نه
دلبستهتر تو بودی و او هم برای این -
آورده بودت از دل صحرا به شهر شام
تا منبری بسازد از آن نطق آتشین
این ماندن از شهادت تو کم نداشت، هیچ
صبحی نمود داشت در این ساعت پسین
بی حجت، این زمین نفس زندگی نداشت
دشتی نبود تا که شود خلق خوشهچین
زنجیرهای دور و برت زار میزدند
میشد شنید از لبشان نوحهای حزین
این روزها، به چشم ترت کم میآمدند
میخواستی که پا بگذاری به اربعین
تاریکی مسیر سفر با تو میشکست
خورشید میگرفت تبرک، از آن جبین
آن قصه جز به ماندن تو جان نمیگرفت
باید کسی علم کند این کاروان نشین
صحرا به باغبان بزرگی نیاز داشت
ظهر دهم درو شده بود، آفتاب دین
قومی تبر به دست که با هجمهاش به باغ
چیزی نماند از آبروی ایل مسلمین
میخواست تا به تخت، سلیمان نبیندت
میرفت تا بگیرد از انگشترت نگین
باید یکی که عاطفه، سرشار لطف اوست
گرما دهد به قافله، با او شود قرین
آتش رسیده بود، خدا هم حضور داشت
میدید بردباری بیمار نازنین
خود را رساند، پشت حرم عشق شعلهور
فریاد زد، چنان که خدا گفت: «آفرین!
ـ این زن یگانه است، شکسته پرش نخوان
زهرای دیگریست، زنی سادهاش نبین»
دو آفتاب با هم از این جاده رد شدید
تا کوفه را به شام بریزید این چنین
خورشید روی نیزه علمدارتان شد و
نگذاشت از تمامی شب، غیر نقطه چین
مرثیهام قصیده شد و رد شد از غزل
شکر خدا ولی نشد این عشق تهنشین
باران گرفت، چشمه خودش را به من رساند
بارانیام اگر شدهام این چنین غمین
سجادهات زمین خدا بود از ازل
بودی تمامِ سجده، شدی زینالعابدین
این عاطفه ز خاک بقیعات گرفتهام
حس میکنم که میشود این شعر دلنشین