در مطلع شعر تو نچرخانده زبان را
لطف تو گرفت از من بیچاره امان را
چشمان تو سرچشمه هموارۀ نور است
تا درک کند کور همی راه عیان را
شد دشمن تو معترف، انگار خداوند
در گوش تو گفته همه اسرار نهان را
با رایحۀ خطۀ سر سبز عبایت
کوتاه کن از باغ دلم دست خزان را
با امر تو هر چند در آتش ندویدم
هر چند فدای تو نکردم سر و جان را
هر چند مرید تو شدن شأن زراره است
ای کاش که این عاشق بی نام ونشان را ...
بگذار که تا ظلّ بنیساعده یک بار
من جای تو بر دوش کشم کیسۀ نان را
ماندم که در خانهات آن روز چرا سوخت
آتش که نسوزاند تن خادمتان را
در کوچه زمین خوردی و شعر از نفس افتاد
سخت است تحمل کند این داغ گران را
با لحن حجازی شبی از حضرت موعود
خواهیم شنید از حرمت صوت اذان را