با هر نخی که دوخته هر کهنه سوزنی
جز او، عبای دین ننشستهست بر تنی
تابیده است و مشق شب آسمان شده
صبح است و صادق است، چه تکلیف روشنی!
اکسیر عشق یافته جابر کنار او
این عشق و این دلم، چه طلایی! چه آهنی!
شیرازه کرده دفتر اوراق علم را
چه منطق اصیل و چه فقه مدوّنی
ای وسع فهم ما همه از آسمان تو
اندازۀ نگاه از آن سوی روزنی
پس کو رواق و مسجد و گلدسته و حرم؟
ای شاه محتشم! چه غریبانه مدفنی
آه من است و گوشۀ چشمی نگاه تو
دست است و دامن است، چه دست و چه دامنی!